Part Four

100 14 2
                                    

گفت :: شب يا روز؟
كلاه گلفي كه بر روي سرم بودو و صاف كردمو گفتم :: شب ها به خاطر بودن مهتاب،روز ها به خاطر روي خورشيد! نظره تو چيه؟
كمي فكر كردو بين گل ها چرخي زدو گفت :: شب ها به خاطر رويا،روزها به خاطر واقعيت
رويا و واقعيت دو چيز كاملا ضد همن! كاملا مثل شب و روز
اما در آخر قسمتي هست كه اون هارو به هم وصل ميكنه!!
شب و روز با گرگ و ميش به هم وصل ميشن
رويا و واقعيت با تلاش! و اين تلاش براي سوئيت تقريبا به نتيجه رسيده بود...اون داشت يكي شدن روياهاي قشنگش با واقعيت رو ميديد
گفتم :: شعر جديد؟
سري تكون دادو تأييد كرد! پس حتما بايد انجامش بدمو براي اون بخونمش
سوئيت خودش شعر ميگه اما ادعا ميكنه قلم منو خيلي بيشتر دوست داره پس بيشتر اوقات يا ازم كمك و راهنمايي ميخواد يا فكرهاي تو سرش رو بهم هديه ميده تا من چيزي بنويسم! حرف هاي نا گفته
سوژه هاي تك!
يادمه چه طور به سختي بهش گيتار آموزش دادمو اون بهم گفت :: تو بهترين معلمي
در حالي كه من با خنده بهش نگاه كردمو گفتم :: من بهترين معلم و تو بدترين شاگردي
سوئيت همون طور بين گل ها ميچرخيدو من اسم شعر جديدم رو بالاي صفحه ي دفترم نوشتم كه فهميدم چيزي توجهش رو جلب كرده

"چي ديدي سوئيتي؟"
با ابروهاي بالا رفته گفتمو اون بهم نگاه كردو در جواب گفت :: ميخواي تراكتور سواري كنيم؟
چشم هام گرد شد و تا خواستم بگم تا حالا پشت هيچ تراكتوري نشستم سمت اون ماشين دويد!
پس فقط دفتمو جمع كردم،از روي زمين خاكي بلند شدمو دنبالش دوديمو گفتم :: هي هي سوئيت! من كه..
حرفمو قطع كردو گفت :: مهم اينه كه خوش بگذره و نگران نباش! فكر نميكنم ياد گرفتنش اونقدر هم سخت باشه
گفتم :: سوئيت ولي اون ماشين زيادي سنگينه و..
برگشت لب هاش رو روي لب هام گذاشتو خنديدو گفت :: سكته نكن!!
و بعد از چند ثانيه همون طور كه سوئيت ميخواست توي اون تراكتور نشسته بوديم! نفس عميقي كشيدمو هردو خنديديم
به سوئيت نگاه كردم،كلاهم رو برداشتمو روي موهاي قشنگش گذاشتم و گفتم :: محكم بشين
و فكر كردم قراره با سرعت زيادي حركت كنيم كه وقتي راه افتادمو گاز دادم فهميدم به كل در اشتباه بودم پس سوئيت بهم نگاه كردو بلند خنديد
نتونستم همراهيش نكنمو نخندم!
در همون حالت بهش زول زده بودمو...
ميدونم! و يقيين دارم اون به اينجا تعلق نداره چون اون يه فرشته اس
اما حق نداره چون اهل اينجا نيست بره! شايد اون نتونه اين سختي رو تحمل كنه اما من حاضرم تحملش كنمو باهاش به اصل اون برم تا فقط كنارش باشم

"هري"
شنيدم با نگراني گفتو سريع فرمون ماشين رو گرفتو چرخوندو باعث شد به درخت عزيزمون برخورد كنيمو چند تا از برگ هاش روي ماشين بريزه
و وقتي به طرف ديگه نگاه كردم فهميدم اونقدر غرق سوئيت شده بودم كه ميخواستم گل هارو زير كنم!
گفتم :: متأ..
ولي مثل سري پيش حرفمو قطع كرد،كلاهم رو توي بغلم پرت كردو با اون حالت لوس و شيرينش گفت :: احمق
و پياده شد اما من هنوز ميتونستم اون لبخندش رو ببينم

SWEET // Harry StylesWhere stories live. Discover now