تنها افرادي كه از عشق من به بارون خبر دارن فقط دو نفرن
اولي خدا و دومي سوئيت
اونم فقط به خاطر درك و علاقه ي خودشون به اين قطرات بي رنگ اما پر از حس خوبه!
گفت :: داره بارون ميادو دوست دارم برم بيرون اما مطمئنا انقدرها هم ساده نيست
ميدونم از چي حرف ميزد! از لباس هايي كه قراره خيس بشن،كفش هايي كه قراره توي گل از بين برن،موهايي كه قراره آب ازشون چكه كنه و غر هايي كه قراره بشنوه! درواقع شايد علت اصلي آخري بود اما با تمام توان ردش كردمو دستش رو گرفتمو باهم به بيرون خونه رفتيم!
زير شيروونيه چوبي خونه،بالاي دو سه تا پله ي ورودي ايستاده بوديمو به درخت ها،گل ها،شبنم ها،ابرهاي تيره و خدا نگاه ميكرديم!
سرمو برگردوندمو گفتم :: ناراحت ميشي اگه باهام زير بارون خيس بشي؟
و بعد با خنده از پله ها پايين رفتمو كمي دور تر از سوئيت با دست هاي باز ايستادم! صورتمو بالا گرفتمو چشم هام رو بستم تا بوي خاك آغشته به بارون رو حس كنم...و لذت ببرم!
از حضور خدا،سوئيت،خاك و بارون و صداي رعدو برق لذت ببرم
دوباره به سوئيت كه با يه لبخند سر جاش ايستاده بود،دست هاش رو جلوش گرفته و تو هم قفل كرده بود نگاه كردمو لبخند زدمو كمي موهاي خيسم رو تكون دادم تا از روي پيشونيم كنار برن!
صداي خنده ي آرومش رو شنيدم،سمتمش رفتمو اون دستش رو به سمتم دراز كرد تا باهام همراهي كنه اما من با حركتي كه باعث شد بلند بخنده و تقريبا جيغ بزنه غافل گيرش كردم
يكي از دست هام رو پشتش و يكي ديگه رو پشت زانوهاش گذاشتمو بلندش كردمو به زير بارون رفتمو چرخوندمش!
من عاشق صداي خندشم! پس هر كاري براي شنيدنش ميكنم
عاشق خوش حال بودنشم! پس حتي حاضرم به خاطرش آدم بكشم
گل قرمز كنار موهاش به زمين افتاد اما براش اهميتي نداشت! به جاش دستش رو روي صورتم گذاشتو بهم يكي از اون بوسه هاي مختص سوئيت رو داد! يكي از اون خاص ترين هاش...زير بارون
به آرومي روي زمين گذاشتمش اما اون به سرعت دستمو گرفتو شروع به دويدن كردن"سوئيت ميخوري زمين"
با خنده گفتم اما اون سرش رو به نشونه ي رد كردن حرفم تكون دادو گفت :: آقاي هميشه نگران كه ميگن شمايين؟
يه دفعه ايستادم،همون طور كه دست هم رو گرفته بوديم به سمت خودم كشيدمشو اون تقريبا تو آغوشم بود
گفتم:: هميشه نگران رو نميدونم...اما هميشه عاشق كه ميگن منم!و اين لبخند،موهاي خيس،لباس سفيد بلند چسبيده به تنت،چشم هات،مژه هايي كه بچه شبنم ها روش نشستن...همه و همه چيزهايي هستن كه من عاشقشونم! سوئيت كسي كه من عاشقشمبا حرف هايي كه زدم،با خالي كردن خودم و احساساتم ميدونستم اونم احساساتي ميشه و ميدونستم قراره اشك هايي كه تو چشم هاي من جمع شدن تو چشم هاي اونم ببينم! ميدونستمو حالا ميخوام همه رو پس بگيرم چون ما اينجا به گريه نيازي نداريم
قرار بود فقط شادي و خنده باشه
خنده، خنده و فقط خنده و خوش حالي پس لبخندي زدمو اونم در جوابم بهم يه لبخند هديه داد
گفت :: منم عاشقتم هري! عاشقتم چون اينجايي،كنارمي،با من يكي شدي..
و آروم گونه ام رو نوازش كردو باعث شد چشم هام رو به آرومي ببندمو دوباره بوسه ي پر عشقي رو تجربه كنمبه راهمون ادامه داديم و رفتيم! تا جايي كه كفش سوئيت تقريبا از بين رفت! چسبش باز شدو ديگه نميتونست راه بياد پس من كولش كردمو صد در صد عاشق اين كارمو هيچ نارضايتي و حس بدي توش نيست! اون عشقمه
وقتي كفشش از هم باز شد در حالي كه گريش گرفته بود گفت :: كفشم مُرد!
و خدا چي ميتونست بامزه تر از اين جمله باشه؟و گريه؟
گفتم :: عزيزم! اين فقط يه كفشه..گريه؟
درحالي كه ميدونستم! ميدونستم دليل بغضش چيه و پرسيدم
و اون فقط سرشو به دو طرف تكون دادبا اين كه دليل گير كردن اون بغض توي گلوش كه باعث شد تا اواسط صبح اشك بريزم رو ميدونستم اما اينم ميدونستم كه بايد براش كفشي بخرم! يه جفت از همون صورتي هاي عروسكي كه دوست داره
پس اشك هام رو كنار زدمو صبح زود راه افتادم،به بهترين مركز خريد شهر رفتم و با زيباترين كفش هايي كه انگار فقط براي اون ساخته شده بودن به مزرعه برگشتم
و سوئيت...عكس العملي فوق العاده قابل ستايش داشت
گفت :: تو زيباترين روحي هستي كه تا به حال ملاقات كردم! و هميشه همين طور باقي خواهد موند! چون تو آخرين نفري هستي كه من بهش نگاه ميكنم
لبخندي زدمو دست هام رو دورش حلقه كردمو با تمام حس بوسيدمش.............................
رأي و نظر لطفا؟:)
ESTÁS LEYENDO
SWEET // Harry Styles
Fanficاز تمام حركاتش كه بي نهايت زيبا بودن،از هر بخشش عكسي ميگرفتمو اون هارو به ريسه هاي روشن افكارم مي آويختم