به خونه ي قديمي و چوبي كه چند روز پيش به اصرار سوئيت توش رو گشتيم رفتيمو كنار اون وان سفيد و تقريبا بزرگ كه دوتايي توش جا ميگرفتيم ايستاديم!
واني كه حالا توسط من تميز،پر گل هاي سرخابي و صورتي شده بود! گل هاي خوش بو و خوشگلي كه سوئيت هميشه عاشقشونه
گل هاي خوش رنگي كه روي آب شناور بودن،شاخ و برگ هاي سبزي كه ازش بيرون زده بودنو راهشون رو به ديوار و از اونجا به سقف پيدا ميكردن
پنجره ي چوبي خونه كه به سمت وان باز شده بود باعث تابيدن نور خورشيد و راه پيدا كردن نسيم خنك به داخل ميشد
سوئيت لبخند زدو گفت :: تو خيلي خوب منو ميشناسي هري!
از زيباييش لبخند زدمو گفتم :: به خاطر همينه كه اينجا كنارتمو ميخوام تو هم كنارم باشي! چون عاشقتمو ميشناسمت
به آرومي موهاش رو پشت گوشش زدم!
چيزي نگفت
فقط به آرومي كمي چرخيد تا زيپ لباس سفيد رنگ و بلندش رو باز كنم
اون رو پايين كشيدمو سعي ميكردم از هر لحظه ي اون روز پر از عشق لذت ببرم! از پوست زيبا و لطيفش
دوباره سمتم چرخيد و به آرومي آستين هاي لباسش رو به سمت مچ هاش بردو كمي بعد،اين فقط و فقط سوئيت بود كه جلوم ايستاده بود و من مثل يه مجنون،با چشم هايي شيفته بهش زول زده بودم
سوئيت و فقط سوئيت بدون هيچ لايه اي روي بدنش
زيبايي خالص و تموم نشدني
تك تك اعضاي بدنش رو نگاه ميكردم،از موهاي خوش رنگش گرفته تا نوك انگشت هاي پاش همه رو به خاطر ميسپردم
از تمام حركاتش كه بي نهايت زيبا بودن،از هر بخشش عكسي ميگرفتمو اون هارو به ريسه هاي روشن افكارم مي آويختم
اما چيزي كه دوست داشتم توي يادم بمونه حس لمس كردنش بود
دوست داشتم با انگشت هام پوست سفيد و زيباش رو لمس كنمو بوسه اي روي هر قسمتش بزنم تا بدونه چقدر عاشقشم
چقدر عاشقشمو چقدر ديوونه وار ميخوامش
دوست داشتم دستمو بين گردن و موهاش ببرم
دوست داشتم دستم رو دور كمرش حلقه و بغلش كنم تا يكي بشيم
و سوئيت حالا...گونه هاش كمي به رنگ صورتي در اومده بودنو لبخند قشنگش باعث ميشد همه چي ميليون ها بار برابر بيشتر بدرخشه
آهسته قدمي سمتم برداشتو لبه ي تيشرتمو گرفتو اون رو از سرم رد كرد! فقط بهش زول زده بودم،به چشم هاي خوشگلش
لب هاي صورتيش
و بعد از مدتي،در حالي كه توي اون آب پر از گل نشسته بوديم سوئيت توي بغلم بود و من ميتونستم حسش كنم
نوك انگشت هام رو روي پوست نرمش ميكشيدمو هر روزنه اش رو لمس ميكردمو گاهي به خاطر وزيدن باد اون رو محكم تر بغل ميكردم تا سردش نشه
و اونجا..تو اون لحظات تنها چيزي كه وجود داشت عشق بودو عشق
فقط عشق بود كه ميپيچيدو باعث ميشد گاهي بي دليل به آرومي بخنديمو همو ببوسيم!
و همون طور كه خواستم اين يكي از بهترين اوقاتمون بود
با هر قسمت از بدن هم آشنا شديم!
و من كاري كه ميخواستم رو كردم...
روي هر اينچ از بدنش بوسه اي به ياد گار گذاشتم
روي گردن خوش بوش
ترقوه ي زيباش
شونه هاي لطيفش
پهلو هاي بي نقصش
و نوازشش كردم تا بدونه هميشه كنارشم! هميشه و همه جا
من باهاش ميرم...............................
لطفا نظر و رأي بديد:)
YOU ARE READING
SWEET // Harry Styles
Fanfictionاز تمام حركاتش كه بي نهايت زيبا بودن،از هر بخشش عكسي ميگرفتمو اون هارو به ريسه هاي روشن افكارم مي آويختم