از نگاه سوئيت
هردو از اتفاقي كه قرار بود به زودي بيفته با خبر بوديم!
ميدونستيم قراره به زودي دلمون بي نهايت براي هم ديگه تنگ بشه
هر چند تو فكر من اين بود كه من هنوز ميتونستم اون رو ببينم
ميتونستم روح قشنگ و پاكش رو ببينم! ميتونستم بدون اين كه بفهمه دستي بر روي موهاي خوشگل و بدن بي نقصش بكشم
هر موقع اون اتفاق ميفتاد،از بعدش من باز هم ميتونستم انگشتم رو توي چال لپش كه بيش از حد عاشقشم فرو كنم
هميشه اون كسي كه ميگه من زيبام!
ميگه عاشقمه و ميگه هميشه كنارم ميمونه
و من ميدونم اين اتفاق ميفته
وقتي بال هاي صورتي رو بهم داد فهميدم حرفي كه زده حقيقته
اون بال هاي..قسمتي از درون زيباي هري هستن كه دوست داره من به آرزوم برسمو به بهشت برم اونم تنها با چيزي كه خودش با تمام عشق درست كرده
و من هميشه به خاطر داشتن اين فرد توي زندگيم شكر گذار بودم
شايد مدتي از هم دور بوديم تا به خودش بياد اما اون در آخر كنار من بود و با بوسه اي كه بر روي موهام زد خيالم رو راحت كرد تا برم
با تمام اين شرايط دلم براي كارهايي كه كرديم تنگ ميشه
دلم براي زيبايي هاي بي پايانش تنگ ميشه
دلم براي طوري كه بدنم رو لمس و روي هر قسمت بوسه اي گذاشت تنگ ميشه
دلم براي سينه ي مردونه و پوست نرمش تنگ ميشه
دلم براي لبخند هاي از ته دلش تنگ ميشه
دلم براي لب هاي صورتيش تنگ ميشه
دلم براي بغل كردن و بوي خوش بدنش تنگ ميشه
دلم براي تك تك لحظاتمون تنگ ميشه
يادمه وقتي دوتايي به زير بارون رفتيمو اون بهم عشق داد
وقتي كفش هام به اصطلاح خودم مُردو اون يه جفت كفش بهم هديه داد
وقتي وان رو پر از گل هاي مورده علاقم كرد...
خدايا كاش ميتونستم دوباره تمام اين هارو داشته باشم
كاش عمر بيشتري بهم ميدادي تا بيشتر از اين ها كنارش باشن،ببوسمش و بهش عشق بدم
اون لايق تمام زيبايي هاي توي دنياس
و من ناراحتم از اين كه قراره پس از مدتي فقط به خوابش برم و نتونم توي بيداري دست هاش رو بگيرم
من دلم براي صداي بلند خندش تنگ ميشه
هر چند خوش حالم كه اون رو موقع شنيدن توي افكارم ضبط كردم
هري!
كسي كه من ازش ممنونم
يادم مياد وقتي رو كه گل سرخي رو بين موهام گذاشتو گفت :: فكر ميكني كي قراره بري؟
و من لبخند ناراحتي زدمو گفتم :: به زودي
هري چشم هاش رو بستو گفت :: سوئيت...........................
رأي و نظر لطفا:)
YOU ARE READING
SWEET // Harry Styles
Fanfictionاز تمام حركاتش كه بي نهايت زيبا بودن،از هر بخشش عكسي ميگرفتمو اون هارو به ريسه هاي روشن افكارم مي آويختم