فلش بک - سال 2011 -چین
از دید کیونگسو
وقتی راننده من از کلاس موسیقی به آپارتمان برگردوند خسته تر از همیشه به سمت خونه رفتم. فکر اینکه بازم باید با فرانک، یکی از آدمای بابام که حدودا چهل ساله بود بقیه روز سر کنم، اعصابم بهم ریخته بود.با باز کردن در آپارتمان و دیدن صحنه روبروم آرزو کردم که بقیه عمرم با فرانک سر کنم
اما این اتفاق تکراری زندگیم که همش مجبورم از یه شهر به شهر دیگه سفر کنم اتفاق نیوفته...
اما متاسفانه هیچکدوم از اتفاقای زندگیم دست من نبود. دوباره مثل همیشه یه سری چمدون بسته شده وسط اتاق بود و پدری که اصولا این جور مواقع می دیدمش هم روی مبل نشسته بود.
با عصبانیت روبروی پدرم ایستادم و گفتم:" این بار قراره کجا برم؟"
با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت:" کره جنوبی, یئوسو. پیش خاله ات."
همونجور که با عصبانیت بهش نگاه میکردم گفتم:"خاله؟ کدوم خاله...یه دفعه خاله دار شدم؟ مگه غیر از فرانک کس دیگه ای هم تو زندگی من وجود داره؟"
پدرم همیشه جوابم با آرامش میداد. هیچ وقت یادم نمیاد که باهام بد حرف زده باشه و همین ازش عصبانی شدن رو سخت تر می کرد. این بارم با مهربونی گفت:"مادرت یه خواهر کوچکتر داره که تو شهر یئوسو زندگی میکنه.میخوام این سال تحصیلی پیش اون بمونی. اینجوری برات بهتره. خودم هم که مدت هاست میخوای بجای سفرهای مدام یک جا بمونی."
هیچوقت نتونسته بودم پدرم و کاراش رو درک کنم. من دلم می خواست با اون زندگی کنم اما اون همیشه درحال سفر بود و خونه نبود. هرچند ما خونه مشخصی نداشتیم و مجبور بودیم از یه شهر به شهر دیگه درحال سفر کردن باشیم.
با عصبانیت داد زدم:" اما من میخوام که با شما باشم نه کس دیگه ای. مخصوصا خاله ای که یه دفعه سر و کلش پیدا شده."
جلوتر اومد انتظار داشتم بغلم کنه اما با فاصله کمی ازم ایستاد و گفت:"مدرسه ات که تموم بشه فرصت بیشتری برای با هم بودن خواهیم داشت."
می خواستم بیشتر باهاش حرف بزنم. میخواستم بهش بگم که اگه این از این شهر به اون شهر رفتن ها نبود الان باید مدرسه ام تموم شده بود و می تونستیم با هم باشیم اما فرانک دستش روی شونه ام گذاشت و گفت:" کیونگسو بهتره بریم. وقت کمی تا پروازمون به سمت کره مونده."
با عصبانیت به سمت در خروج حرکت کردم و حتی با پدرم خداحافظی هم نکردم. آدمای پدرم چمدونامون تا پایین آورده بودن.
با رسیدن به یئوسو فرانک من به خونه خاله ای که تا به اون روز ندیده بودم برد. بنظر میرسید اونا قبلا با هم آشنا شده بودن چون خالم با روی باز من پذیرفت.
فرانک بعد از تحویل دادن من به خالم اونجارو ترک کرد اما بهم این اطمینان داد که برای دیدنم برمی گرده و گاهی هم میتونیم با هم تلفنی حرف بزنیم. نمیدونم پیش خودش چی فکر کرده بود. آخه یه پسر 18 ساله چه حرفی با یه مرد چهل ساله میتونه داشته باشه.
بعد از رفتن فرانک، خاله که من ترجیح میدادم سوزی صداش کنم، اتاقم رو بهم نشون داد و منم ترجیح دادم تو اتاقم بمونم. بعد از اینکه یه نگاه کوتاه به اتاقی که قرار بود اون سال اونجا سر کنم انداختم، خودم روی تخت پرت کردم و به زندگی نکبت باری که داشتم فکر کردم.
از وقتی یادم میاد داشتم از یه شهر به شهر دیگه می رفتم. بیشترین زمانی که تونستم توی یه شهر زندگی کنم به دوسال هم نمیرسه. تا وقتی مامانم زنده بود اوضاع یکم بهتر بود اما با مرگ مادرم مجبور شدم با فرانک زندگی کنم و البته از همون اولم پدر زیاد نمیدیدم.
وقتی در مورد این نوع زندگی از فرانک می پرسیدم سعی می کرد طفره بره و همیشه آخرش می گفت که کسی نباید پدرم بشناسه چون اون یه تاجر سرشناسه که دشمن زیاد داره و شاید بخوان به وسیله من ازش انتقام بگیرن.
شاید این دلایل برای یه بچه قابل قبول بود ولی من هرچی بزرگتر شدم به پدرم مشکوک تر می شدم. سفرهای ناگهانی و زیادش... بنظرم پدرم یه چیزی بیشتر از یه تاجر بود که بترسه دشمناش بخوان یه بلایی سر تنها پسرش بیارن؛ یا از من استفاده کنن تا ازش انتقام بگیرن.
.
اون روز بالاخره به شب رسید و موقع شام بود که سوزی گفت:"حیلی دلم می خواست از نزدیک ببینمت اما سهم ما از تو فقط عکسایی بود که چند وقت یکبار برامون ارسال میشد."
راستش من هیچ احساسی به خاله ای که چند ساعتی میشد از وجودش باخبر شده بودم نداشتم پس سعی کردم ساکت بمونم.
سکوتم باعث شد تا سوزی ادامه بده:"بنظر میرسه از اینکه اینجایی خوشحال نیستی."
یه لبخند زورکی زدم و گفتم:"مطمئنا درک می کنید که نمیتونم محکم بغلتون کنم و بگم چقدر دوستون دارم چون تا قبل از اینکه ببینمتون فقط میدونستم مادرم یه خواهر به اسم سوزی داره نه چیز بیشتری."
بلند خندید و گفت:"راستش توقع داشتم یکم از دیدنم خوشحال بشی ."
با این حرفش لبخندی زدم و گفتم:" چرا قبول کردین که من بیام اینجا؟"
"چون تو خواهرزادمی."
با تعجب پرسیدم :"فقط چون خواهر زادتونم؟"
با لبخند گفت:"خب آره.چه دلیلی بالاتر از این؟"
حرفی نداشتم که تو جوابش بگم و چون سکوتم دید ادامه داد:"تو هیچوقت دلت نمیخواست اقوامت ببینی؟"
انتظار این سوال داشتم. با یه لبخند محو گفتم:"بچه که بودم همیشه به مامانم نق میزدم
که من دلم خاله، دایی، عمه و عمو میخواد اما هیچوقت جواب درستی نمی گرفتم و هرچی بزرگتر شدم به تنهایی عادت کردم و دیدن فامیل اهمیتش برام از دست داد."
با شنیدن اسم مامانم اشک تو چشماش جمع شد و گفت:"مامانت هیچوقت در مورد ما حرف نمی زد؟"
خیلی سال بود که درمورد مامانم با کسی حرف نزده بودم. با یه لبخند تلخ گفتم:"هنوز هفت سالم نشده بود که مادرم مرد..."
نزاشت حرفم تموم بشه و گفت:"وقتی مادرت با پدرت ازدواج کرد و مارو ترک کرد هفت ساله بودم، اون موقع از پدرت متنفر بودم که خواهرم ازم گرفته اما الان ازش ممنونم که بهم اعتماد کرده و گذاشته بیای پیشم."
بعد با یه لبخند بزرگ روی لبش ادامه داد:"حرف زدن درمورد چیزای ناراحت کننده بسه. فکر کنم خسته باشی. بعدا میتونیم درمورد چیزای دیگه حرف بزنیم."
از اینکه تصمیم گرفته بود تنهام بزاره خوشحال شدم. از پشت میز بلند شدم و بعد از احترام گذاشتن گفتم:"ممنون خاله. اگه اجازه میدین من برم اتاقم." هرچند کلمه خاله روی زبونم نمی چرخید.
خنده بلندی کرد و گفت:"اینجوری باهام حرف نزن من فقط 25 سالمه." و همونجور که از پشت میز بلند میشد گفت:"میتونی سوزی صدام کنی. برو استراحت کن."
شب بخیری گفتم به اتاقم برگشتم. خوشحال بودم که خودش گفته بود میتونم سوزی صداش کنم چون گفتن خاله برام سخت بود.
********
زندگی کردن با سوزی خیلی بهتر از چیزی بود که تصور می کردم. انقدر از بودن با سوزی خوشحال بودم که آرزو می کردم که کاش پدرم زودتر تصمیم می گرفت که من با سوزی زندگی کنم.
یه هفته از اومدنم به یئوسو می گذشت و امروز باید به مدرسه میرفتم. روز قبل فرانک زنگ زده بود و گفته بود که صبح میاد تا با هم بریم مدرسه.18 سالم بود اما هنوز باهام مثل بچه های 7 ساله رفتار میشد.
صبح که از خواب بیدار شدم فرانک رسیده بود و بعد از خوردن صبحانه با هم به مدرسه جدیدم رفتیم. فرانک من به مدیر مدرسه که بنظر می رسید باهاش آشنا بود معرفی کرد و بعد از رفتن فرانک من همراه با مدیر مدرسه به سمت کلاسم رفتیم.
بعد از اجازه گرفتن از معلم پشت سر مدیر وارد کلاس شدم. آقای وون؛ مدیر مدرسه بعد از اینکه به خانم سون که یکم بعد فهمیدم معلم ریاضی گفت شاگرد جدید داره. بعد کلاس رو ترک کرد و خانم سون ازم خواست تا خودم معرفی کنم.
به آرومی خودم معرفی کردم و بعد از تظیم به کلاس به سمت صندلی که خانم سون بهش اشاره کرده بود رفتم اما قبل از اون یه نگاه کلی به کلاس انداختم.راستش انتظار یه استقبال فوق العاده نداشتم اما یه بی تفاوتی خاصی توی اون کلاس
وجود داشت یه جورایی انگار برای کسی مهم نبود که یه شاگرد جدید وارد کلاس شده.
همینجوریش بودن بین اونا برام سخت بود چون به لطف سفرای متعددی که توی سالهای زندگیم داشتم یه سال از مدرسه عقب افتاده بودم و الان مجبور بودم سال آخر دبیرستان با بچه هایی که یه سال ازم کوچیکتر بودن بگذرونم و جو این کلاس خیلی آزار دهنده بود.
بعد از اینکه سر جام نشستم خانم سون پرسید:"کیونگسو عزیزم سال قبل کدوم شهر بودی؟"
کوتاه جواب دادم:"پکن."
خانم سون با لبخند گفت:"پس خارج از کشور زندگی می کردی؟"
قبل از اینکه جوابش بدم صدایی از ته کلاس شنیدم که گفت:" پس از وسط کمونیستای عوضی میای. ببینم نکنه خودتم یکی از اونایی؟"
سعی کردم توجهی به این جمالت محبت آمیز همکلاسیم نکنم که خانم سون گفت:"کیم کای مواظب رفتارت باش."
میدونستم تو کره ی جنوبی کینه ی خیلی زیادی نسبت کمونیست ها وجود داره ولی فکر نمی کردم اینقدر شدید باشه که حتی با کسی که از چنین کشوری اومده اینطور با پیش داوری رفتار بشه.
اون پسر که فهمیدم اسمش کای بود بلند گفت:"ما دوست نداریم با کمونیستا همکلاسی باشیم."
خانم سون سعی کرد محکم حرفش بزنه تا اون پسره کیم کای ساکت کنه بخاطر همین گفت:"اینکه دوست جدیدمون تو چین زندگی می کرده دلیل نمیشه که کمونیست باشه. ازتون میخوام که باهاش خوب رفتار کنین. هرکی اذیتش کنه کل آخر هفته رو باید تو کارهای خدماتی مدرسه کمک کنه. روشنه؟"
با این حرف خانم سون کلاس به احترام یک صدا تایید کردن و کای ساکت شد اما این سکوتش فقط تا تموم شدن ساعت دوم داشت. با خوردن زنگ و بیرون رفتن خانم سون صداش رو شنیدم که بلند گفت:"کمونیست کوچولو اگه میخوای توی این مدرسه بمونی بهتره قوانین اینجارو خوب یاد بگیری." و با گفتن این حرف همراه یه پسر دیگه از
که بی صدا میخندید از کلاس خارج شد.
بعد از رفتن اونا دختری که درست صندلی کناریم می نشست خودش بهم نزدیکتر کرد و گفت:" میدونم که از برخورد کای شوکه شدی ولی بهتره تا جایی که میتونی ازش دوری کنی."
با تعجب به اون دختر نگاه کردم و اون ادامه داد:"برای خودت بهتره."
با این حرفش گفتم:"علاقه ای به درگیر شدن با اون پسره بی ادب ندارم. اما اگه بخواد به دست و پام بپیچه ساکت نمیمونم."
اون دختر در جوابم گفت:"ولی اگه از من که سالهاست باهاش همکلاسم می شنوی بهتره ازش دوری کنی." و شونه بالا انداخت.
چشمام ریز کردم و پرسیدم:"اونوقت چرا؟"
اون دختر جواب داد:"چون اگه ازش دوری نکنی و باهاش دربیوفتی هر بلایی سرت بیاد تقصیر خودته."
با بی خیالی پرسیدم:"این جور که معلومه خیلی ازش میترسی؟"
با یه لبخند تلخ گفت:"بیشتر از اونی که فکرش کنی."
با یه لبخند بزرگ گفتم:"حالا که انقدر ازش میترسی پس بهتره در موردش حرف نزنیم.راستی نگفتی اسمت چیه؟"
با یه لبخند جوابم داد:"لی میونگ هوآ."
یه حس خوبی به اون دختر داشتم. شاید برای اولین بار می تونستم حصاری که همیشه تو مدرسه دور خودم می کشیدم بشکونم و یه دوست پیدا کنم پس با یه لبخند گفتم:"یاد بگیر که ازش نترسی. مگه بدترین کاری که میتونه بکنه چیه؟"
می خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای شخصی به عقب برگشت:"می بینم که احمقا زود همدیگه رو پیدا می کنن."
من هم به سمت صدا برگشتم و معلوم بود که بازم اون کای بی ادب بود. پوزخندی زدم و گفتم:"فکر می کردم تنها احمق این کلاس توئی اما این حرفات یعنی دوستاتم احمقن؟"
کای یه قدم به سمت ما برداشت و گفت:"زبون درازی داری."
با همون پوزخند روی لبم جوابش رو دادم:"اونقدر دراز هست که بتونه تورو بشونه سر جات."
اونم در جوابم پوزخند زد و گفت:"نه خوشم اومد پررو تر از این حرفایی." بعد به میونگ که از ترس سرش پایین انداخته بود نزدیک شد و گفت:"بهتره به این تازه وارد احمق حالی کنی این جا رئیس کیه."
میونگ از ترس تکون نمی خورد بخاطر همین من بلند گفتم:" آخی خیلی دوست داری ادای رئیسارو در بیاری. عقده رئیس بودن داری؟"
قبل از اینکه کای چیزی بگه پسری که کنارش بود بازوش رو گرفت و گفت:"جونگین بیخیالش شو. امروز اولین روزی که اومده هنوز با جو اینجا آشنا نیست."
با این حرف دوستش کای چیزی نگفت و به سمت صندلیش رفت و اومدن معلم باعث شد تا منم چیزی نگم. اما یه سوال تو ذهنم ایجاد شد که چرا اون پسر بجای کای صداش زد جونگین؟
چیزی به تموم شدن کلاس نمونده بود که معلممون اسمم صدا زد و گفت که بعد از تموم شدن کلاس باید برم دفتر چون آقای مدیر کارم داره.
بی حوصله بعد از تموم شدن کلاس همراه میونگ به سمت دفتر رفتیم و اون بیرون منتظرم موند. آقای مدیر می خواست ببینه که همین اولین روز کسی اذیتم کرده یا نه و منم بهش اطمینان دادم که 18 سالمه و خودم میتونم از پس خودم بربیام. معلوم بود که فرانک ازش خواسته بود تا مواظبم باشه. غیر از فرانک و پدرم کی می تونست با من مثل
یه بچه رفتار کنه؟
وقتی از دفتر بیرون اومدم میونگ اونجا نبود. فکر کردم شاید رفته چیزی بخوره. همونجور که داشتم دنبالش می گشتم دیدمش که بین کای و دوستاش گیر افتاده. با عصبانیت به سمتشون رفتم و گفتم:"یا! تو کای! باهاش چکار داری؟"
کای خیلی آروم به سمتم برگشت و درحالیکه یه ابروش بالا رفته بود گفت:"بزار چند ساعت از اومدنت به مدرسه بگذره بعد واسه من شاخ و شونه بکش."
پوزخندی زدم و گفتم:"در حدی نیستی که بخوام خودم درگیرت کنم..."
در جوابم پوزخندی زد و گفت:"تو هنوز من نمیشناسی که اینجور بی پروا حرف میزنی.بهتره مواظب رفتارت باشی."
همونجور که بهشون نزدیک می شدم گفتم:"اونی که باید مواظب رفتارش باشه توئی نه من." بعد دست میونگ گرفتم تا از اونا دور بشیم. فکر می کردم که کای بخواد درگیر بشه اما اون واکنشی نشون نداد و من و میونگ به سمت حیاط حرکت کردیم.
با دور شدن از اونا به میونگ گفتم:"نباید بزاری اذیتت کنه."
با ناراحتی گفت:"نباید خودت درگیر می کردی. حالا تا بلایی سرت نیاره بی خیالت نمیشه. اون خیلی عوضیه!"
با لبخند جوابش دادم:" نمیتونه کاری کنه." بعد دستش گرفتم و گفتم:"تا با منی ازش نترس."
اما میونگ با ترس گفت:"تو نمی شناسیش. آدم بدی نیست، اما اگه با یکی لج بیوفته حسابش رسیدش."
با خنده گفتم:"خب اونم من نمی شناسه. اگه باهام دربیوفته حسابش رسیدس."
خب یکمم لاف زده بودم چون من آدمی نبودم که خیلی خودم درگیر بقیه بکنم. همیشه سرم به کار خودم بوده و سعی می کردم تا جایی که میشه با کسی در ارتباط نباشم چون بهرحال خیلی زود باید ازشون جدا می شدم و اینجوری سخت تر میشد از اونجا دل کند.اما حالا که تصمیم گرفته بودم با میونگ دوست باشم باید مواظبش می شدم و البته بدم هم نمیومد تا حال اون پسره بی ادب بگیرم.
اون روز دیگه اتفاق خاصی نیفتاد. راستش انتظار داشتم کای بازم بهم گیر بده اما اونم بی خیالم شده بود و جوری رفتار می کرد که انگار من اصلا توی اون کلاس نیستم.
خدا می دونه توی فکرش چی می گذشت...
YOU ARE READING
Me Before You
Fanfictionاوه سهون پلیسیِ که بعد از مدتی بیخبری از دوستش کای وقتی به سراغش میره متوجه میشه همراه همیشگیِ کای، کیونگسو ناپدید شده هیچ خبری ازش نیست. هیچ جا.