سال 2011 – یئوسو – کره جنوبی
از دید کای
وقتی ماشین جلوی در مدرسه ایستاد و من و کیونگ با هم پیاده شدیم، می تونستم چشم های متعجب همه رو ببینم که به ما دوتا زل زده بودن.
صحنه جالبی بود وقتی همه اونجور به ما دوتا نگاه می کردن اما جالب تر از همه نگاه های میونگ هوآ بود.می خواستم برم جلو و بهش بگم این تازه اولشه طولی نمی کشه که کیونگسو تمام و کمال واسه من میشه و اون وقت حتی نمیزارم برای یه لحظه نزدیکش بشی.اما با یه لبخند از کنار اون دختره رو اعصاب رد شدم و به سمت سهون رفتم. اونم یکی از آدمایی بود که با تعجب به صحنه خروج من و کیونگ از ماشین خیره شده بود.
با رسیدن به سهون، آروم گفتم:" چی دیدی که اونجوری زل زدی به در مدرسه ؟"
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:" اون کیونگسو نبود که از ماشین شما پیاده شد؟"
" خودش بود، مشکلیه؟" بعد همونجور که به سمت کلاسمون می رفتم ادامه دادم :" راه بیوفت سهون کارت دارم!"
پشت سرم راه افتاد و با شک پرسید :" باز چه نقشه ای کشیدی کایآ؟"
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :" نقشه؟ متوجه منظورت نمی شم؟"
دستم گرفت و متوقفم کرد :" یعنی باید باور کنم نقشه ای برای اون پسره بیچاره نکشیدی؟ از تو بعیده بری دنبال کسی."
دستام توی جیب شلوارم فرو بردم و یکم به سمت سهون خم شدم:" یعنی من دنبال هرکسی برم که باهاش بیام مدرسه یعنی براش نقشه کشیدم؟"
با این حرکت من یه قدم به عقب حرکت کرد و جواب داد :" نه منظورم این نبود..."
نزاشتم حرفش تموم کنه و گفتم :" پس منظورت چی بود؟ " همونجور که دوباره به سمت کلاس راه افتاده بودم ادامه دادم :" مهم نیست منظورت چی بوده. زودتر بیا بریم توی کلاس چون باهات یه کار مهم دارم." بهر حال قصد نداشتم صبحم با توپیدن به سهون و ناراحت کردنش خراب کنم.
سهون دوباره پشت سرم راه افتاد و شروع کرد :" ببین جونگین بیخیال این بیچاره بشو، راه های دیگه ای هم برای خوشگذرونی هست."
سهون با این حرفاش دیگه داشت می رفت روی اعصابم. دستام مشت کردم، آروم به سمتش چرخیدم و گفتم :" میشه برای چند دقیقه خیال بافی در مورد کارایی که می خوام با کیونگسو بکنم تموم کنی و فقط دنبالم بیای!!" بعد نفس عمیقی کشیدم و گفتم :" محض اطلاعت می گم که ما دوتا مشکالت بینمون حل کردیم و از دیروز با هم دوست شدیم." نگاهی به قیافه متعجب سهون انداختم و ادامه دادم :" و من برنامه برای اذیت کردنش ندارم . خیالت راحت شد ؟"
قشنگ مشخص بود که از شنیدن اینکه من و کیونگ با هم دوستیم شوکه شده و البته داشت با نگاهای مشکوکش به من نگاه می کرد که من گفتم:" حالا هم تا کلاس شروع نشده بیا بریم تو. به کمکت احتیاج دارم. این صد بار!"
بدون هیچ حرفی دنبالم اومد. احتمالا داشت حرفایی که زده بودم هضم می کرد . به محض ورود به کلاس به سمت نیمکت مون رفتیم. وقتی سرجامون نشستیم با آروم ترین صدایی که می شد به سهون گفتم :" میخوام بهم دوچرخه سواری یاد بدی!"
یکم با تعجب بهم نگاه کرد و یه دفعه به حالت انفجار زد زیر خنده. اونایی که توی کلاس بودن با تعجب به سمت ما برگشتن و به ما دوتا زل زدن.
با اخم به بقیه کلاس نگاه کردم و بلند گفتم:" ته کلاس چیز جالبی وجود داره که زل زدین به ما ؟" با این حرفم هرکی توی کلاس بود خودش سرگرم کاری کرد تا مثلا نشون بدن متوجه ما نیستن.
دوباره به سمت سهون برگشتم، آروم به پیشونیش ضربه زدم و گفتم:" کجای حرفم خنده داره ؟"
همونجور که سعی می کرد جلوی خندش بگیره –که موفق نبود – جواب داد :" نمی دونم، شاید این که دوچرخه سواری بلد نیستی و شایدم اینکه تازه یادت افتاده باید یاد بگیری."
خب بنظر خودمم مسخره بود که توی این سن بخوام دوچرخه سواری کنم چون اصلا از دوچرخه خوشم نمی اومد اما همین صبح بود که کیونگسو گفته بود اگه می خوام برم دنبالش تا با هم بیایم مدرسه باید با دوچرخه برم و خب پس چاره ای جز یاد گرفتن دوچرخه سواری نداشتم!
قبل از اینکه جوابش بدم، با نگاهش به سمت در ورودی کلاس اشاره کرد و زیر لب گفت:" دلیل هوس دوچرخه سواری زدن به سرت کیونگسو که نیست؟"
به سمت در کلاس چرخیدم، به کیونگسو که داشت با میونگ هوآ وارد کلاس می شد نگاه کردم و سرم به نشونه آره تکون دادم.سهون آروم با آرنج به کمرم زد و گفت:" نگران نباش جونگین کوچولو، خودم یادت میدم چجوری سوار دوچرخه بشی." بعد دوباره بلند زد زیر خنده. هرچند انگار جدیتم رو که دیده بود خیالش راحت شده بود.
کیونگسو قبل از اینکه بشینه سر جاش نگاهی به من و سهونی که از خنده به مرحله مردن رسیده بود انداخت و بدون هیچ حرفی پشت میزش نشست.
الان قابلیت کشتن سهون داشتم چون داشت با این رفتارش می رفت روی اعصابم. اما از اونجایی که کیونگسو باید اون روی آروم و صبور منم می دید ساکت شدم. به وقتش به حساب سهون می رسیدم.
.
.
بعد از تموم شدن مدرسه، به سمت کیونگسو رفتم تا با هم به کلاس رقص بریم اما اون داشت با تلفن حرف می زد. وقتی تلفنش تموم شد عذرخواهی کرد و گفت کاری پیش اومده و باید برگرده خونه و نمی تونه باهام بیاد به کلاس رقص!
با شنیدن اینکه کیونگسو همراهم نمیاد کسل شدم اما چکار میشد کرد حتما کار مهمی بود که باید برمی گشت خونه. بعد از خداحافظی کردن با کیونگسو، همراه سهون سوار ماشین شدیم تا به کلاس رقصمون برسیم.بقیه روز اتفاق خاصی نیوفتاد، البته اگه از این قسمت ماجرا که به پدرم گفتم دوچرخه میخوام و واکنشش بگذریم.... پدرم جوری با تعجب با این مسئله برخورد کرد که انگار
هیچ آدمی دنبال دوچرخه سواری نمیره، البته حق داشت چون من سنم داشت به گواهینامه گرفتن می رسید و تا چند وقت دیگه می تونستم پشت ماشین بشینم و خب یه جورایی مسخره بود که تازه بخوام به فکر دوچرخه سواری بیوفتم.
از دید کیونگسو
هرچی به تموم شدن مدرسه نزدیک می شدیم، احساسات عجیبی که توی دلم داشتم بیشتر می شد. از صبح که با جونگین اومده بودم مدرسه و ازم خواسته بود تا بعد از مدرسه باهاشون به کلاس رقص برم یه سری احساسات گیج کننده درونم به وجود اومده بود و آخر سر به این نتیجه رسیدم که بهتره به اون کلاس رقص لعنتی نرم، چون مطمئن
نبودم وقتی جونگین ببینم که به اون زیبایی داره می رقصه دقیقا چه واکنشی میتونم داشته
باشم.با خودم فکر کردم که بهتره تا وقتی که نتونستم این احساسات عجیبی که جدیدا دارم
کنترل کنم خیلی به جونگین نزدیک نشم. البته اگه می تونستم خودم کنترل کنم تا ازش دور بمونم.
اون روز بهونه آوردم که کار دارم و باید برگردم خونه. اما خب برگشتن به خونه هم همچین ایده خوبی نبود چون تمام مدت فکرم حول جونگین می چرخید. همین که توی مدرسه می دیدمش و ساعت ناهارمون با هم می گذشت برای بوجود اومدن این احساسات درونم کفایت می کرد.
صبح روز بعد مثل احمقا به امید اینکه بازم جونگین اومده باشه دنبالم از خونه بیرون رفتم اما خبری از جونگین نبود، نه تنها اون روز بلکه روزای بعدشم نیومد. خودمم نمی دونستم که چه بلایی سرم اومده که همش منتظرشم... منتظر موندم و موندم تا ۱ هفته گذشت.بقیه هفته اتفاق خاصی نیوفتاد، جز اینکه یه چیزی از درون همش من به سمت جونگین می کشوند.
از دید کای
بالاخره آخر هفته رسیده بود و قرار بود اون روز سهون بهم دوچرخه سواری یاد بده. صبح بعد از خوردن صبحانه به سمت خونه سهون رفتم تا همراه هم بریم پارک تا دوچرخه سواری یاد بگیرم.از سخنرانی بلند بالای جناب اوه سهون در مورد فواید استفاده از دوچرخه که بگذریم، بالاخره زمان یادگیری رسید!
سهون همونجوری که از زین دوچرخه چسبیده بود ازم خواست تا روی دوچرخه بشینم. روی دوچرخه که نشستم و داشتم به ادامه سخنرانی سهون در مورد حفظ تعادل و این مزخرفات گوش می دادم گفتم:" میخوای بیخیال قسمت سخنرانیش بشی و بگی باید چکار کنم تا این قراضه راه بره؟"
کسل نگاهم کرد و گفت :" من بگو که دارم واسه کی حرف میزنم!"
بعد همونجور که زین دوچرخه نگه داشته بود گفت :" لطف میکنی با این پاهای مبارکت به این رکابا فشار میاری تا دوچرخه حرکت کنه و حواست میدی به جلوت چون برای مرحله اول حفظ تعادل از همه مهمتره ...البته من اولش از پشت می گیرمت تا بلایی سر خودت نیاری."
با تعجب بهش نگاه کردم. نمی دونم در مورد من چی فکر کرده بود اما من احمق نبودم که نفهمم خودم باید رکاب بزنم تا دوچرخه حرکت کنه. کند ذهن نبودم که! الان جوری واسش می روندم که عشق کنه.
.
دوچرخه سواری سخت تر از اون چیزی بود که فکر می کردم اما بالاخره بعد از ۲۰ بار زمین خوردن و خط افتادن زانو ها و کف دستام یاد گرفتم! بگذریم که تا غروب طول کشید مهم این بود که می تونستم صبح دوشنبه با دوچرخه برم دنبال کیونگسو.تمام روز یکشنبه هم به دوچرخه سواری با سهون گذشت، شبیه بچه های ۱۰ ساله شده بودیم. البته اینبار با دوچرخه ای که پدرم برام خریده بود اومده بودم.
تازه داشتم از دوچرخه سواری لذت می بردم و به این فکر می کردم که چرا من مثل بقیه پسرا علاقه ای به دوچرخه از خودم نشون نداده بودم!!
شب اونقدر ذوق داشتم که به سختی خوابم برد، عضلاتم کمی کوفته شده بود اما بخاطر رقص و داشتن ورزش روزانه خیلی هم اذیت نشدم...
صبح روز دوشنبه اول صبح حتی نفهمیدم چطور صبحانه خوردم! سوار بر دوچرخه ام با آخرین سرعت به سمت خونه سوزی روندم تا با کیونگسو بریم مدرسه.زود رسیده بودم پس با یه افتخار خاصی جلوی در خونه سوزی منتظر موندم تا کیونگسو بیاد بیرون، سعی ام بر این بود جوری نشون بدم که انگار تازه رسیدم هرچند انتظار کشیدن برای دیدن کیونگسو عذاب آور ترین کار دنیا بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/145126955-288-k221769.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Me Before You
Fanficاوه سهون پلیسیِ که بعد از مدتی بیخبری از دوستش کای وقتی به سراغش میره متوجه میشه همراه همیشگیِ کای، کیونگسو ناپدید شده هیچ خبری ازش نیست. هیچ جا.