قسمت چهاردهم

254 50 11
                                    

سال 2011 -یئوسو- کره جنوبی
از دید کیونگسو
صبح دوشنبه وقتی از خونه بیرون اومدم با منظره ای که تمام هفته قبل منتظرش بودم روبرو شدم. جونگین اونجا بود با این تفاوت که اینبار با دوچرخه اومده بود.از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم. خب اگه لااقل بخوام با خودم روراست باشم، مدت ها بود که دلم می خواست تمام توجه جونگین به من باشه و اینکه الان می دیدم اون به کوچکترین حرف هایی که می زنم توجه نشون میده یه حس خوبی توی قلبم به وجود می آورد.اون روز ما با هم، با دوچرخه به مدرسه رفتیم. کاری که بعد از اون روز عادت هرروزمون شد. رابطه من و جونگین روز به روز صمیمی تر می شد. باورش سخت بود اما اون دوستی بود که از صمیم قلب دوستش داشتم، هرچند هنوزم بودن کنارش باعث می شد که یه سری احساسات گیج کننده در من به وجود بیاد. احساساتی که گذاشته بودم شون پای علاقه دوستانه ای که بهش داشتم، هرچند خیلی طول نکشید تا بفهمم این احساسات هرچی که باشن حس یه دوست به دوستش نیست...
بگذریم.
من و جونگین خیلی با هم صمیمی شده بودیم و البته هر دومون رابطه های قبلیمون حفظ کرده بودیم. من نمی تونستم بیخیال میونگ هوآ بشم، هرچی نباشه اون اولین کسی بود که باعث شد من از این پیله ای که دور خودم کشیدم بیرون بیام و جونگین هم نمی تونست کلا بیخیال سهون بشه، چون هرچی نباشه اون بهترین و تنها دوستش بود. به علاوه جونگین سعی می کرد من و سهون هم با هم دوست بشیم و باید بگم که موفق بود.اما این دوستای جداگانه ای که داشتیم باعث نمی شد که من و جونگین بیشتر وقتمون با هم نگذرونیم. من هنوز برای کلاس پیانو می رفتم خونشون و اونم گاهی برای درس خوندن می اومد خونه سوزی. درسته که درسم خوب بود اما جونگین درسش از من بهتر بود و گاهی به کمکش احتیاج پیدا می کردم.اوضاع بینمون خوب پیش می رفت و من از این بابت خوشحال بودم. البته اگه می تونستم جلوی فکرای احمقانه ای که گاهی در مورد جونگین و رابطمون توی سرم می اومد بگیرم.
.
داشتیم به امتحانات نیم سال اول نزدیک می شدیم و این روزها من و جونگین بیشتر از قبل با هم بودیم تا درس بخونیم. بیشتر وقتمون به درس خوندن می گذشت تا اینکه جونگین پیشنهاد تا عصر جمعه همراه سهون سه نفری بریم بیرون. قرار بیرون رفتن سه نفره ای که در نهایت دو نفره شد، چون سهون بخاطر سرماخوردگی مادرش مجبور شده
بود توی کافه پدرش بمونه و به پدرش کمک کنه و اینجوری شد که ما دوتا تنها رفتیم بیرون.
از دید کای
بعد از اون روز ، رفتن همراه کیونگسو به مدرسه جزئی از برنامه روزانه ام شده بود. ما هر روز با هم به مدرسه می رفتیم و بیشتر وقتمون با هم می گذروندیم. البته توی مدرسه اگه می خواستم تمام وقت کیونگسو کنارم داشته باشم مجبور بودم اون دختره چندش-منظورم همون میونگ هوآس- تحمل کنم.یه جورایی هم رابطه اون دوتارو درک می کردم هم نمی کردم. اون اولین دوست کیونگ بود و خب طبیعی بود که بخواد رابطه اش باهاش ادامه بده، همونجور که من رابطه ام با سهون ادامه می دادم. البته من ترجیح می دادم یه رابطه سه نفره بین من، سهون و کیونگ باشه اما کیونگ گاهی میونگ هوآ رو هم وارد این رابطه سه نفره می کرد. اون دختره هم که از خداش بود تا بچسبه به کیونگ.اونقدر کیونگ می خواستم که بتونم تا یه جایی حضور اون دختره رو توی مدرسه نزدیکم تحمل کنم، چون من نباید کاری می کردم که کیونگ ازم دلخور بشه و اینجوری بیشتر روزها بعد از مدرسه ما با هم بودیم.با هم کلاس پیانو داشتیم و خب برای درس خوندن کیونگ بودن با من به میونگ هوآ ترجیح می داد و این عالی بود.همه چیز بین من و کیونگ عالی پیش می رفت جز اینکه من هرچی به کیونگ نزدیکتر می شدم بیشتر می خواستمش. خیلی وقت بود که پیش خودم اعتراف کرده بودم که عاشقش شدم اما این عشق خیلی گیج کننده بود. چطور آدم می تونست عاشق همجنس خودش بشه و اینکه ... سرانجام این دلبستگی چی می شد.اگه کیونگ می فهمید که من بیشتر از یه دوستی ساده ازش می خوام چه واکنشی نشون می داد؟ پدرم چکار می کرد؟ فکر کردن به این مسائل من می ترسوند اما با دیدن کیونگسو همه این ترس هام فراموش می کردم.
.
بین من و سهون و کیونگسو یه دوستی سه نفره خوبی به وجود اومده بود. از چند روز قبل برای بیرون رفتن توی عصر جمعه برنامه ریزی کرده بودیم اما لحظه آخر بود که سهون گفت نمیاد. اولش خورد توی ذوقم چون قرار بود سه نفری خوش بگذرونیم اما سریع به این فکر کردم که این می تونه یه فرصت برای من باشه تا یکم بیشتر به کیونگ نزدیک بشم.عصر بعد از آماده شدن رفتم دنبال کیونگسو. مثل همیشه با لباس پوشیدنش قصد
دیوونه کردن من داشت، نمی دونستم چطوره که این پسر هرچی می پوشه انقدر بهش میاد.
سعی کردم خودم کنترل کنم و با هم به سمت قسمتی از شهر که تصمیم داشتم امروز ببرمش راه افتادیم. توی راه وقتی بهش گفتم که می خوام امروز ببرمش تا با هم غذای خیابونی بخوریم قیافش دیدنی بود.قیافش مثل آدمایی شده بود که حالشون بده و بهم گفت که بهتره فکر رفتن به اونجارو از سرم بیرون کنم چون اون غذای کثیف نمی خوره و منم این اطمینان بهش دادم که درسته که اون غذاها کنار خیابون تهیه میشن اما بهداشتی بهداشتی هستن.درسته که قبول کرد تا بریم اونجا اما توی راه کلی غر زد و منم کلی بهش خندیدم که مثل دختر دبیرستانی ها همش غر میزنه.
تصمیم گرفته بودم تا ببرمش تا داکگنجئونگ* بخوریم.
*یکی از معروفترین غذاهای خیابونی کره جنوبی.( مرغ سوخاری شیرین و تند کره ای)
چیزی که من عاشقش بودم. اون تکه های سرخ شده مرغی که توی سس شیرین و تند غوطه ور میشن و تکه های بادوم زمینی روش یکی از بهترین چیزهایی بود که توی عمرم خورده بودم.
با رسیدن به جاییکه آشپزهای خیابونی دکه هاشون اونجا بود، دستم دور شونه هاش حلقه کردم و راستش بخواین منتظر بودم تا سریع دستم پس بزنه اما در کمال تعجب اونم دستش دور کمرم حلقه کرد. از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم.با خودم فکر کردم" یعنی می تونم این حرکت یه نشونه مثبت در نظر بگیرم که اونم به من بیشتر از یه دوست نگاه می کنه؟"
همونجور که به سمت دکه ای که داکگنجئونگ محبوبم داشت می رفتیم، یه دفعه کیونگسو به سمت یه دکه دیگه اشاره کرد و همونجور که تقریبا به حالت دویدن به سمت دکه می رفت من رو هم دنبال خودش کشید.
همونجور که دنبالش می رفتم با خنده گفتم:"کیونگسو آروم ممکنه بخوریم زمین."
بدون اینکه از سرعتش کم کنه با همون حالت هیجانیش گفت:" باورم نمیشه اینجا پیادینا
داره."
با رسیدن به دکه مورد نظرش ایستاد و دوباره با هیجان گفت:" آخ جون پیادینا."
دست به سینه جلوش ایستادم، یه ابروم بالا بردم و گفتم:" یادم گفتی که غذای کثیف نمی خوری و از این حرفا."
همونجور که با خوشحالی به اون غذاهه که اسمش نمی دونم چی بود پادینا، پودین یا هر کوفت دیگه ای که بود زل زده بود با ذوق گفت:" خودت گفتی اینجا غذاهاش بهداشتین، دروغ گفتی؟"
همونجور که به قیافه ذوق زدش که به اون غذا زل زده بود نگاه می کردم گفتم:" نه، خیالت راحت بهداشتین."
بدون اینکه جواب من بده، به اون خانومی که داشت اون غذاهه رو آماده می کرد گفت:" باورم نمیشه شما پیادینا رو روی ظرف سفالی میپزین."
زن نگاهی به کیونگ انداخت و با خنده گفت:" بنظر میرسه کاملا این غذارو میشناسی."
کیونگ با خنده جواب داد:" یه چندباری خوردمش اما فقط یه بار روی ظرف سفالی درستش کردن."
زن جواب داد:" اما اصلش اینکه روی سفال درست بشه."
خب الان کیونگی داشتیم که با دیدن اون غذا کلا حضور من فراموش کرده بود و داشت با اون آشپزه در مورد نحوه تهیه اون غذا حرف میزد، اصلا چه اهمیتی داشت که اون غذای مسخره روی چی درست بشه. داشتیم وقتمون اینجا هدر می دادیم و هر لحظه ممکن بود داکگنجئونگ عزیزم تموم بشه و بهم نرسه.اما بنظر نمی رسید که کیونگ بخواد از اون دکه دل بکنه چون رو به اون زنه ادامه داد:"یه بار توی پالرمو*یه آشپز پیر برام روی سفال درستش کرد و بهم درموردش توضیح کامل داد."
*پالرمو یکی از شهرهای جنوب ایتالیا
زن آشپز هم از هم صحبتی با کیونگ لذت می برد و تنها کسی که این وسط حرص می خورد من بودم که بالاخره جناب دو کیونگسو یادشون افتاد که منم اونجا ایستادم، به سمتم برگشت و گفت:" جونگین تو چندتا می خوری؟"
با تعجب بهش نگاه کردم و با حرص گفتم:" اما من آوردمت اینجا تا داکگنجئونگ بخوریم، بهتره بیخیال این غذاهای خارجکی بشی و یکم با فرهنگ کشورت آشنا بشی."
با تعجب به من نگاه کرد و گفت:" حالت خوبه؟؟خب یه روز دیگه داکگنجئونگ می خوریم. من الان دلم پیادینا می خواد." بعد همونجور که به سمت دکه محبوبش برمی گشت ادامه داد:" من که میخوام دوتا بخورم، تو چندتا می خوری؟"
با حرص پام روی زمین کوبیدم و گفتم:" منم الان دلم می خواد که داکگنجئونگ بخورم."
با خنده گفت:" جونگین لوس نشو دیگه... اصلا دوتاشو می خوریم."بعد سه تا از همون غذاهه که اسمش یاد نگرفتم سفارش داد.بعد از تحویل گرفتن سفارشمون، یه پرس هم داکگنجئونگ سفارش دادیم و یه گوشه نشستیم تا غذاهامون بخوریم.باید اعتراف کنم که اون غذا ایتالیاییه هم بــــــــــدک نبود.
همونجور که داشتم از خوردن مرغم لذت می بردم پرسیدم:" چرا انقدر به ایتالیا علاقه داری؟"
غذایی که توی دهنش بود بلعید و جواب داد:" جدا از علاقه ای که به ایتالیا و فرهنگش دارم، باید بگم که توی اینهمه سال که جاهای مختلف زندگی کردم زندگیم توی ایتالیا برام خوشایند بود، چون پدرم تمام مدت کنارم بود." آهی کشید و ادامه داد:" هرچند به دوماه هم نکشید."
بنظر می رسید با یادآوری پدرش ناراحتش کردم بخاطر همین دستم دور شونه اش حلقه کردم و سرم به سرش تکیه دادم:" دوری از پدرت خیلی برات سخته؟"
اونم درمقابل دستش دور کمرم حلقه کرد و بیشتر به من تکیه داد:" دیگه بهش عادت کردم... هرچند هنوزم سخته."
دلم می خواست بیشتر در مورد پدرش باهاش حرف بزنم اما از طرفی هم نمی خواستم که بیشتر ناراحتش کنم، پس ترجیح دادم سکوت کنم اگه خودش می خواست حتما در موردش حرف می زد.
بعد از خوردن غذاهامون، یکم دیگه توی شهر چرخیدیم و بعدش من پیشنهاد دادم تا با من به هتل پدرم بیاد تا با هم پاستا بخوریم اما اون گفت که زیاد از حد خورده و دیگه جایی برای پاستا نداره. اما قول داد که حتما یه روز برای خوردن پاستا به هتلمون بیاد چون پاستا هم یکی از غذاهای مورد علاقش بود.بعد از اینکه به خونه سوزی رسیدیم، موقع خداحافظی گونه ام بوسید که به قول خودش برای تشکر بود و باعث شد که من روی ابرا باشم. و بالاخره رضایت دادم که ازش دل بکنم و برگردم خونمون. هرچند که نمی خواستم ازش جدا بشم.البته جدایی که فقط تا فردا صبح بود چون بخاطر درس خوندن ما تمام روزمون، حتی روزای تعطیلمون هم با هم می گذشت.اوضاع بینمون خوب بود تا صبح دوشنبه که با هم رفتیم مدرسه. با خوبی و خوشی وارد مدرسه شدیم اما بچه ها با یه حالت خاصی به کیونگسو زل زده بودن. همونجور خوش و خندون وارد سالن مدرسه شدیم وبه سمت لاکر* رفتیم که با دیدن کمد کیونگسو خشکمون زد.
*لاکر، کمد های قفل دار توی مدرسه ها که بچه ها کتاب ها و وسایلشون رو توش میذارن.
روی کمدش پر از حرفای ناشایست بود و چیزی که از همه بیشتر خودنمایی می کرد نوشته " جاسوس عوضی شمالی از مدرسمون گم شو بیرون " بود.
غیر از من و میونگ هوآ کسی خبر نداشت که اون متولد کره شمالیه. من که مطمئنن این کار نکرده بودم و میونگ هوآ هم کاری نمی کرد که کیونگ ناراحت کنه.کیونگ با دیدن نوشته های روی لاکرش دستاش از عصبانیت مشت کرده بود اما چیزی نمی گفت. یکی از بچه ها با دیدن کیونگ بلند گفت:" جاسوس عوضی بهتره هرچی زودتر از مدرسه ما گورت گم کنی."
با شنیدن این حرف با عصبانیت به سمت اون پسر برگشتم و بلند داد زدم:" بهتره خودتون گورتون گم کنین تا بلایی سرتون نیاوردم." و می خواستم دست کیونگ بگیرم که میونگ هوآ خودش انداخت وسط و گفت:" نمی خواد ادا دربیاری که دوست کیونگی
هرکی ندونه من می دونم که خودت این بساط راه انداختی."
با حرفی که زد با تعجب به اون و کیونگ نگاه کردم.کیونگ که فکر نمی کرد کار من باشه؟
میونگ هوآ رو به عقب هل دادم و گفتم:" خفه شو، چرا چرت و پرت می گی. از کجا معلوم کار خودت نباشه؟"
با پررویی تمام جواب داد:" چرا باید همچین کاری بکنم؟ "
با عصبانیت گفتم:"نمی دونم خودت دلیلش بگو."بعد یه قدم دیگه به سمتش برداشتم و داد زدم:" و من به چه دلیل می تونم همچین کاری بکنم؟"
اونم با داد زدن جوابم داد:" چون تو تنها کسی بودی که از اولین روز کیونگ اذیت کرده و تنها کسی هستی که از این موضوع خبر داشته."
لعنتی! حق با اون دختره بود. غیر من و اون کسی از این موضوع خبر نداشت .اما این دلیل نمی شد که همه تقصیرها بیوفته گردن من. نباید اجازه می دادم کیونگ همچین فکری بکنه. نه، نباید دوباره اوضاع بینمون بهم می ریخت.
پس به سمت کیونگ برگشتم و پرسیدم:" تو هم فکر می کنی کار منه؟ کیونگسو من همچین کاری باهات نمی کنم."
کیونگسو بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:" مهم نیست کار کی بوده."و شروع به حرکت به سمت حیاط کرد. من و میونگ هوآ همزمان به سمتش حرکت کردیم که داد زد:" دنبالم نیایین می خوام تنها باشم."
به حرفش اهمیتی ندادم و دنبالش رفتم، میونگ هم همینطور. همونجور که دنبالش می رفتم گفتم:" کیونگسو باید همین الان با هم حرف بزنیم... باور کن من همچین کاری نکردم."
قبل از اینکه چیزی بگه میونگ هوآ با عصبانیت گفت:" معلومه که کار تو بوده سعی نکن توجیهش کنی."
از دست این دختره به حد انفجار رسیده بودم. اشتباه کرده بودم که تا اون لحظه مراعات دختر بودنش کرده بودم و بلایی سرش نیاورده بودم. با عصبانیت به سمتش رفتم اما قبل از اینکه کاری بکنم با صدای سهون هممون به سمتش برگشتیم:" اینجا چه خبره؟ معلومه شما دو تا چتونه؟"
دهانم باز کردم تا به سهون بگم چه اتفاقی افتاده که یادم اومد غیر از ما دوتا یکی دیگه هم از محل تولد کیونگ خبر داره. آره چرا زودتر یادم نیوفتاده بود... سونگ می، دختر آقای مدیر... اون کسی بود که پرونده کیونگسو برام آورده بود، پس اونم از همه چیز خبر داشت.
با عصبانیت داد زدم:" سهون می دونی سونگ می لعنتی کجاست؟"
سهون با تعجب گفت:" من ازت می پرسم شما چتونه که اینجور به هم میپرین بعد تو بجای جواب دادن سوالم سراغ سونگ می میگیری؟"
همونجور با عصبانیت داد زدم:" فقط بگو می دونی اون لعنتی کجاست یا نه؟"
سهون به آرومی فقط گفت:" الان جلوی در سالن دیدمش."
با جوابی که سهون داد، مچ دست کیونگ گرفتم و همونجور که به سمت در سالن می رفتم ، کیونگ دنبال خودم کشیدم. همین الان باید این موضوع روشن می شد. اجازه نمی دادم همه تلاش هام برای نزدیک شدن به کیونگ به خاطر یه دختر عوضی به باد بره.

Me Before YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora