قسمت هجدهم

277 45 6
                                    

سال 2012 -یئوسو - کره جنوبی
از دید کای
اوضاعم بعد از رفتن کیونگسو خیلی بهم ریخته بود. برگشته بودم مدرسه اما تمرکزی روی درسهام نداشتم. بیخیال کلاس رقصم شده بودم و تنها چیزی که هنوز براش وقت میزاشتم یاد گرفتن پیانو بود. پیانو تنها چیزی بود که از کیونگسو برام مونده بود، پس من بیخیالش نمی شدم.
رفتن به مدرسه بدون کیونگسو برام عذاب بود. طاقت دیدن جای خالیش نداشتم و حرفای میونگ هوآ که هر روز با دیدنم تکرار می کرد که من باعث
شدم که کیونگسو از اینجا بره آتیشم میزد.
برای اولین بار توی زندگیم حق به میونگ هوآ می دادم. خودمم قبول داشتم که انقدر اذیتش کرده بودم که از اینجا بِبُره و دیگه نخواد برگرده.
اوضاع خوبی نداشتم و سهون تنها کسی بود که با اخلاق گندی که پیدا کرده بودم هنوزم همش دوروبرم بود و ترکم نمی کرد. تحمل کردن آدمی که شده بودم برای همه سخت بود.
پدرم همه تلاشش برای پیدا کردن کیونگسو می کرد اما اثری ازش نبود. نمی دونم چرا نمی شد خبری ازش گرفت بالاخره اون باید مدرسه اش یه جا تموم می کرد و اطلاعاتش یه جا ثبت میشد.اما همونطور که گفتم خبری ازش نبود.
پدرم می گفت که شاید از کشور خارج شدن. البته اون با دوستایی که توی کشورهای دیگه داشت هم سعی کرده بود تا بتونه ردی از کیونگسو پیدا کنه اما بازم چیزی دستگیرش نشده بود.
خانوادم مخصوصا مادرم شدیدا نگران حالم بود، چون بیخیال همه چیز شده بودم و به تنها چیزی که فکر می کردم پیانو بود.
بزور می رفتم مدرسه و تمایلی به درس خوندن نداشتم. این حال و روزم باعث شده بود که پدرم اجازه بده سهون به خونمون بیاد، چون اون تنها کسی بود که از خودم نمی روندمش و البته اخلاق بدی که پیدا کرده بودم تحمل می کرد.
سهون همش سعی می کرد تا باهام حرف بزنه و ازم می خواست که یکم به خانوادم فکر کنم چون حال و روزم باعث نگرانی اونا بود. اما کسی که از حال دل من خبر نداشت که بدونه بدون کیونگسو چی می کشم.
نبودن کیونگسو اونقدر بهم فشار آورده بود که بالاخره یه روز قفل زبونم باز کردم و همه چیز به سهون گفتم.نیاز داشتم که با یکی حرف بزنم و سهون تنها کسی بود که داشتم.
اولش باورش نمی شد... با بهت بهم نگاه کرد و ازم خواست تا این مسخره بازی تموم کنم اما وقتی دید توی حرفام و البته رفتارم اثری از شوخی و مسخره بازی نیست بالاخره فهمید که شوخی نمی کنم.
من براش از حسم نسبت به کیونگ گفتم. از اینکه چقدر میخوامش. از اینکه همچین حسی تا حالا به کسی نداشتم...
به سهون گفتم که حالا که کیونگ پیشم ندارم تازه می فهمم چی از دست دادم.اونم بهم گفت که حالا که این حرفارو ازم میشنوه، دلیل نوع رفتارم با کیونگسو میفهمه...
حالا میفهمه که چرا همیشه توی جواب همه سواالش در مورد نوع رفتارم با کیونگسو می گفتم که "اون" با همه فرق داره.سهون به همه حرفام گوش میداد و سعی می کرد آرومم کنه.
.
به زور و التماس پدر و مادرم مدرسه تموم کردم اما همون موقع به پدرم گفتم که نمی خوام برم دانشگاه.
دیگه علاقه ای به درس خوندن نداشتم و می خواستم وارد تجارت بشم. می خواستم اونقدر پول دار و قدرتمند بشم که بتونم کیونگسوم پیدا کنم و اون وقت بود که دیگه نمیزاشتم ازم جدا بشه یا ازم جداش بکنن...
آره دوای دردم توی پولدار شدن می دیدم. از نظرمن کیونگسو- حتی با توجه به اتفاقی که روز آخر بینمون افتاد- نمی خواسته از اینجا بره و پدرش مجبورش کرده. و خب معلومه که پدرش با اون همه پول و قدرتی که داشت هرکاری می خواست می تونست بکنه. خود کیونگسو گفته بود که پدرش یه تاجر بزرگه.
با پدرم درمورد اینکه می خوام وارد تجارت بشم حرف زدم و از اونجاییکه گفته
بودم نمی خوام درس بخونم، پدرم خیلی موافق این کار نبود. بخاطر همین بجای کار کردن با پدرم وارد تجارت پدربزرگم شدم و کنار عمو و شوهرعمه هام شروع به یادگیری تجارت کردم. پدربزرگم هم طبق معمول ازم حمایت می کرد.
یه سال تمام توی تجارت پدربزرگم بودم اما منم مثل پدرم آدمی نبودم که بتونم بله گوی شخص دیگه ای بشم، بخاطر همین یه روز به دیدن پدربزرگم رفتم و همه چیز براش گفتم. گفتم که نمی خوام زیر دست عمو و شوهرعمه هام کار کنم.
پدربزرگم بهم پیشنهاد اداره یکی از کارخونه هاش داد اما من نه دانشی برای چرخوندن کارخونه داشتم و نه تجربه زیادی، فقط یه سال بود که شروع به یاد گرفتن کرده بودم.
بخاطر همین از کار کردن برای پدربزرگم منصرف شدم و در این باره با پدرم صحبت کردم. نظر پدرم این بود که کنار خودش کار هتلداری یاد بگیرم و بجای حقوقی که قراره دریافت کنم، پدرم برام سرمایه ای تهیه کنه که بعد از یاد گرفتن شغلش خودم تنهایی شروع به هتلداری کنم.
پیشنهاد خوبی بود. اینجوری هم کار یاد می گرفتم و هم بعد از چند سال می تونستم کار خودم داشته باشم، کاری که همه سرمایش از خودم باشه.
با برگشتن پیش پدرم، اصرار های خانوادم برای ازدواجم بیشتر شد. اوایل انتخاب گذاشته بودن به عهده خودم و منم هربار می گفتم که الان وقتش
نیست اما وقتی مادرم دید که من قصد وارد شدن به هیچ رابطه ای ندارم خودش دست به کار شد و شروع به معرفی کردن دخترای مختلف بهم کرد.
اوایل سعی می کردم بی اعتنا از کنار صحبت های مادرم رد بشم اما این کارباعث میشد که مادرم دست از پیدا کردن یه دختر مناسب برام نکشه.
رفتارهای مادرم فشار زیادی بهم وارد می کرد، من همینجوریشم بخاطر نبود کیونگسو درد زیادی می کشیدم و حتی فکر کردن به اینکه بخوام کس دیگه ای بجاش وارد زندگیم کنم قلبم به آتیش می کشوند.
با زیاد شدن فشارهای مادرم برای قرار گذاشتن با یکی از دخترهایی که بهم معرفی می کرد، صبرم لبریز شد و تصمیم گرفتم با پدرم صحبت کنم.
صحبت کردن با پدرم به همین راحتی نبود اما من همه شجاعتم به کار گرفتم و بالاخره حرف دلم زدم.
اولش خندید و به قول خودش شوخی بامزه ای بنظرش اومد. اما من دوباره حرفام در مورد احساساتم نسبت به کیونگسو تکرار کردم.
وقتی دید جدیم با نفرت توی صورتم نگاه کرد و گفت من حال بهم زن ترین آدمی هستم که تا حالا دیده.
آروم موندم تا هرچی که توی دلش هست بهم بگه. درکش می کردم، قبول کردن رابطه دو تا پسر چیزی نبود که راحت بشه باهاش کنار اومد.
هرچی دلش خواست بهم بد و بیراه گفت و آخرش قبل از اینکه از اتاقش برم بیرون گفت که دیگه نمی خواد من نه توی هتل و نه توی خونه ببینه.
درکش می کردم. به قول خودش من براش باعث آبروریزی بودم. کی قبول می کرد که پسرش گی باشه؟ اونم تنها پسری که کلی براش آرزوهای رنگارنگ داشت...
اما منم احساساتم نسبت به کیونگسو چیزی نبود که راحت بتونم ازش بگذرم... برای من کیونگسو معنی کلمه عشق و زندگی بود... چطور می تونستم از کسی که زندگی با اسمش برام معنا پیدا می کرد بگذرم و سعی کنم به یکی دیگه دل ببندم؟
وقتی پدرم گفت که دیگه جایی توی خونه و محل کارش ندارم، یه مشکل به بقیه مشکلاتم اضافه شد. باید دنبال کار و البته جایی برای موندن می گشتم اما چطوری؟
توی شهر همه من می شناختن و خب یه جورایی مسخره بنظر می رسید که نوه کیم بزرگ که بیشتر مردم این شهر بخاطر وجود کارخونه های اون صاحب کار بودن داره دنبال کار می گرده. البته پدرمم هم بخاطر هتل هایی که دیگه داشت زنجیره ای می شد بین مردم کاملا شناخته شده بود.
دو سه روز اول به عنوان مهمون پیش سهون موندم اما نمیشد که همیشه خونه سهون بمونم.
به صورت خیلی جدی دنبال کار بودم که خبرا به پدربزگم رسیده بود. ازم خواست به دیدنش برم و بعد درمورد اتفاقی که بین من و پدرم افتاده پرسید.
می خواست بدونه که چی باعث شده تا پدرم همچین رفتاری با من داشته باشه.چی باید به پدربزرگم می گفتم؟
واکنش پدرم که اون بود معلوم نبود پدربزرگم چی می خواست بگه... اما چاره چی بود. پدربزرگم یه دلیل می خواست و من اونقدر جرئت نداشتم که توی چشم هاش نگاه کنم و بگم از پدرم بپرس که چرا من انداخته بیرون.
بعد از کلی من من کردن بالاخره دلم زدم به دریا و حرف های توی دلم به پدر بزرگم گفتم.
قیافش جوری بود که مشخصا باورش نمی شد نوه محبوبش همچین آدمی باشه.
با بهت بهم خیره شد و تنها چیزی که گفت این بود که یکم بیرون اتاقش منتظرش بمونم.
با استرس از اتاق خارج شدم و پشت در منتظر موندم تا دوباره صدام بزنه. هر چیزی هم میشد، هر واکنشی هم که پدربزرگم داشت بازم من از موضع برنمی گشتم.
هر اتفاقی که قرار بود توی خانوادم بیوفته تاثیری توی عشقی که من به کیونگسو داشتم نمیزاشت... من بیخیال کیونگسو نمیشدم.
اونقدر می خواستمش که بتونم بخاطرش از خانوادم بگذرم و تنها چیزی که توی اون لحظات آرومم می کرد این بود که من بالاخره یه روزی کیونگسوم پیدا میکنم و بعدش می تونم تا آخر عمر راحت یه گوشه دنیا کنار عشق عزیزم زندگی کنم.
اگه کیونگسوم کنارم داشتم چه اهمیتی داشت که بقیه در موردم چی فکر می کنن... یا اینکه خانوادم من نمی خوان... یا اینکه حتی پدرم از کار اخراجم
میکنه.
اگه فقط کیونگسوم کنارم داشتم... اون وقت یه خونه کوچیک و یه کار نصفه و نیمه برای پر کردن شکمم برام کافی بود... اگه فقط کیونگسوم کنارم داشتم.
.
منتظر موندن پشت در اتاق پدربزرگم نیم ساعت طول کشید. نیم ساعتی که هرکس دیگه ای جای من بود شاید دنبال بهونه ای برای بخشیده شدن می
گشت اما من تمام مدت به کیونگسوم فکر می کردم.
وقتی پدربزرگم دوباره ازم خواست که به اتاقش برم از دفعه قبل مصمم تر وارد شدم. آماده بودم که از عشقی که نسبت به کیونگ داشتم دفاع کنم اما در کمال تعجب پدربزرگم گفت که با پدرم صحبت می کنه تا برگردم سر کارم.
پدربزگم تاکید کرد که این کار به معنی این نیست که حق با منه یا اون ازم دفاع می کنه، نه. فقط این کار بخاطر این انجام میده که خانواده ما هرچقدر مشکلات بزرگی داشته باشه باید اونارو داخل خانواده حل و فصل کنه، نه اینکه جلوی بقیه جارشون بزنه.
خب بنظر می رسید پدربزگم تصمیم گرفته از در دوستی وارد بشه اما منم کسی نبودم که به همین راحتی از چیزی که می خوام بگذرم...
پدربزگم خودش من اینجوری بزرگ کرده بود که هرچیزی که می خوام باید بهش برسم.
به پدربزگم گفتم که از اینکه می خواد بخاطر من با پدرم صحبت کنه ممنونم اما ترجیح میدم خودم یه کاری برای خودم پیدا کنم و همچنان عاشق کیونگ باشم تا اینکه برگردم پیش پدرم و مجبور بشم کیونگ فراموش کنم.
پدربزرگم هم تاکید کرد که می تونم برگردم سر کارم پیش پدرم و نیازی نیست که عشقم فراموش کنم- کلمه عشقم با تمسخر به زبون اورد- اما نباید توقع
داشته باشم که جایگاه قبلی توی خانواده، مثل قبل داشته باشم.
ازش بخاطر اینکه می خواست با پدرم صحبت کنه تا برگردم سرکار تشکر کردم و از اونجا خارج شدم.
.
صحبت های پدربزگم نتیجه داد و من برگشتم سر کار، اما خونه نه. چون مادرم نمی توست پسری مثل من توی خونش تحمل کنه.
پدربزرگم یه آپارتمان توی مرکز شهر برام خرید و بهم گفت که این همه چیزی که از ثروتش به من میرسه که اونم فقط بخاطر این بهم میده که درست نیست مردم پشت سرمون حرف بزنن که خاندان کیم نوه پسریشون از خونه بیرون کردن.
دور شدن از خانواده سخت بود اما خانواده ای که به تصمیمات احترام نزاره و فکر کنه جوری که اونا زندگی میکنن راه درست زندگیه بهتره که ازشون جدا شد.
دور بودن از خانوادم درد داشت اما دردش بیشتر از دوری از کیونگسو نبود.
روزها سخت کار می کردم و شب ها وقتی برمی گشتم توی آپارتمان به روزی فکر می کردم که کیونگسوم پیدا می کنم و بعدش می تونم یه زندگی راحت داشته باشم.
توی این مدتی چندباری به سوزی هم سر زده بودم اما اون می گفت که خبری از کیونگسو نداره. نمی دونم واقعا از کیونگسو بیخبر بود یا پدرم ازش خواسته بود تا چیزی بهم نگه بلکه من کیونگسو فراموش کنم.
اهمیتی نداشت کدومشون درست بود، من که قرار نبود بیخیال کیونگسو بشم، پس بهتر بود اجازه بدم پدرم هرکاری که می خواد بکنه.
.
یک سال تمام تنهای تنها بودم. هیچکسی از خانوادم من نمی خواست و تنها کسی که توی این مدت کنارم بود سهون بود. بیخود نبود که از اولین روزی که دیده بودمش دوستی باهاش خواسته بودم. اون برام برادری بود که هیچوقت توی زندگیم نداشتم.
سهون توی همه لحظات سخت کنارم بود. احساسات من جدی گرفته بود و سعی نکرده بود که متقاعدم کنه که این احساسات اشتباهن.
.
بعد از گذشت یک سال از جدایی من از خانوادم، مادرم تحمل دوریم از دست داده بود و یه روز برای دیدنم اومد هتل و ازم خواست که برگردم خونه.
اون روز کلی با مادرم صحبت کردم و ازش برای اینکه این دلتنگی ندیدنشون تموم کرده تشکر کردم اما تصمیمی برای برگشتن به خونه نداشتم.
بعد از اون روز رابطه خراب شده من و خانوادم یکم بهتر شد اما من هنوز هم جدا از اونا زندگی می کردم.
اوضاع برام مثل قبل بود و تنها تفاوتی که داشت این بود که من دیگه رسما بین هتل دارها یه آدم معروف بودم و بجای پدرم این من بودم که برای افتتاح هتل های زنجیره ایش به شهرهای مختلف می رفتم.
از رفتن کیونگسو 4 سال گذشته بود و بین همه این پیشرفت هایی که توی شغلم داشتم، هنوز هم جای خالی کیونگسو توی زندگیم مثل یه خنجر توی قلبم فرو می رفت.
من توی این سال ها، بین تلاش های شبانه روزی که برای پیشرفت توی کارم، برای قدرتمند شدن کرده بودم هنوز هم نتونسته بودم ردی از کیونگسو پیدا
کنم... اما این بیخبری ناامیدم نمی کرد. من بالاخره یه روزی، یه جایی کیونگسوم پیدا می کردم...
یه روزی که برام خیلی دور و دست نیافتنی نبود. من پیداش می کردم و اونقدر بهش عشق می دادم که دیگه ردم نکنه، دیگه تنهام نزاره... اون روز خوب بالاخره می رسید، مطمئن بودم.

Me Before YouWhere stories live. Discover now