قسمت نوزدهم

273 49 10
                                    

سال 2012 -یئوسو- کره جنوبی
از دید کیونگسو
باورم نمی شد که الان توی یئوسو باشم! توی تاکسی نشسته بودم و از فرودگاه به سمت خونه سوزی می رفتم اما هنوزم باورش برام سخت بود. یعنی پدرم بیخیالم شده بود و اجازه داده بود برگردم؟؟؟
باورکردنی نبود که پدرم به این راحتی بی خیالم بشه، اما خب من توی یئوسو بودم و دیگه هیچ چیزی برام اهمیتی نداشت.
با رسیدن به خونه سوزی، با ذوق در زدم و یکی از دوستاش در باز کرد. تازه یادم افتاد که پدرم گفته بود مریضه. سراغش از دوستش گرفتم و گفت چیزی نیست و یه تصادف بد داشته، اما الان خوبه و دیدن من بهترشم می کنه.
با دیدن سوزی و شنیدن اینکه حالش خوبه، از زبون خودش، خیالم راحت کرد. اون شب پیش سوزی موندم اما بهش گفتم برای اینکه پدرم نتونه پیدام
کنه می خوام تنها زندگی کنم. اونم بهم اطمینان داد که هرجوری بتونه کمکم می کنه.
روز بعد به دبیرستان سابقم رفتم. آقای وون هنوز مدیر بود و با روی باز ازم استقبال کرد و به عنوان معلم زبان انگلیسی با تدریسم توی مدرسه ش موافقت کرد.
همه چیز خیلی عالی پیش می رفت، پای پدرم وسط بود؟؟؟؟ راستش برام مهم نبود، مهم ترین چیز این بود که من برگشته بودم یئوسو.
تا قبل از برگشتن فکر می کردم به محض رسیدن اینجا به دیدن جونگین میرم اما حالا که اینجا بودم جرئت نزدیک شدن بهش نداشتم. حتی نمی تونستم از سوزی در موردش چیزی بپرسم، راستش می ترسیدم چیزی که ازش ترس داشتم بشنوم... آره می ترسیدم که بشنوم با یکی دیگس... شنیدن این حرف حتما من می کشت.
سوزی بهم کمک کرد تا یه سوئیت کوچیک و ارزون پیدا کنم و برای کرایه کردنش بهم پول قرض داد، اما من بهش گفتم به محض شروع کردن کارم
پولش پس میدم.
.
چند وقتی از اومدنم به یئوسو می گذشت، به عنوان معلم شروع به کار کرده بودم و میونگ هوآ هم همکارم بود. همه چیز مثل گذشته شده بود با این تفاوت که هنوز جرئت نکرده بودم به دیدن جونگین برم یا خبری ازش بگیرم.
اوضاع به همین منوال می گذشت و من مثل گذشته دوستی غیر از میونگ هوآ نداشتم. تا اینکه اون روز تصمیم گرفتم یکم قدم بزنم.
یه ساعتی میشد که توی خیابونای یئوسو می چرخیدم تا اینکه خستگی بهم فشار
آورد و وارد اولین کافه ای که دیدم شدم تا با یه لیوان قهوه خستگیم دربیارم.
یه گوشه نشسته بودم و در حال لذت بردن از قهوه ام بودم که در کافه باز شد. با تعجب به آدمی که روبروم ایستاده بود زل زدم. سهون هم دست کمی از من نداشت. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:" کیونگسو؟ "
چیزی برای گفتن نداشتم. به سمت میزی که نشسته بودم اومد، یه صندلی بیرون آورد و همونجور که کنارم مینشست ادامه داد:" اینجا چکار می کنی؟ کی برگشتی؟"
لبخند کوتاهی زدم و گفتم:" فکرشم نمی کردم اینجا ببینمت."
با لبخند جوابم داد:" این منم که باید همچین حرفی بزنه."
بعد نگاهی بهم انداخت که با تعجب بهش خیره بودم و ادامه داد:" اینجا کافه بابامه... بهت که گفته بودم، هرچند هیچوقت نشد بیای اینجا."
تازه یادم اومد که پدرش کافه داشت. اما همونجور که خودش گفت من به کافشون نرفته بودم و نمی دونستم که اون کافه پدر سهونه.
دستم توی دستش گرفت و با لبخند گفت:" کی برگشتی؟ جونگین خبر داره؟"
خنده بلندی کرد و ادامه داد:" معلومه که خبر نداره وگرنه من می فهمیدم."
می خواستم جوابش بدم که در کافه دوباره باز شد و من به موجود آشفته ای که جلوی در ایستاده بود خیره شدم. این جونگین من بود اما چرا اینجوری بود؟
جونگین یکم خیره به من و سهون نگاه کرد و بعد با سرعت از کافه خارج شد.
بعد از رفتن جونگین، سهون با تعجب گفت:" این چش بود؟"
و من که با دیدن حالش نگرانش شده بودم از سهون خواستم که بره دنبالش. و بعد از رفتن سهون از کافه خارج شدم.
از دید کای
امروز از صبح حوصله هیچ کاری نداشتم. بخاطر همین رفتم اداره پلیس تا نهار با سهون بخورم. خوشبختانه سرش خلوت بود و مجبور نبود برای سرکشی به پرونده هاش بره بیرون و می تونستیم نهار با هم باشیم.
بعد از نهار، برگشتم هتل و سعی کردم یکم به کارام برسم اما هنوزم بی حوصله بودم. بخاطر همین عصر دوباره تصمیم گرفتم که به دیدن سهون برم.
پیاده به سمت کافه پدر سهون رفتم و با خودم فکر کردم که نشد یه بار کیونگسوم ببرم اونجا. با رسیدن به اونجا در آروم باز کردم و وقتی وارد شدم با دیدن صحنه روبروم خشکم زد.
اونکه کیونگسوی من بود اونجا نشسته بود، پس چرا دستاش توی دستای سهون بود و داشتن می خندیدن؟
اصلا کیونگسو کی برگشته بود؟ چرا من خبردار نشده بودم؟ چرا سهون چیزی بهم نگفته بود؟ اونکه شاهد دلتنگیام توی این سالها بود...
یکم با تعجب بهشون نگاه کردم. نه من طاقت دیدنش بعد از سال ها اونم با کسی دیگه رو نداشتم. بخاطر همین به سرعت از اونجا خارج شدم.
همونجور که داشتم به سرعت از کافه دور می شدم صدای سهون شنیدم که دنبالم میومد و صدام می کرد. اولش نادیدش گرفتم اما بعد فکر کردم که باید برگردم و جواب این کارش بدم.
دست از راه رفتن کشیدم و به سمتش برگشتم تا یه چیزی بگم که اون زودتر شروع کرد:" چته چرا اینجوری رفتی؟"
پوزخندی زدم و گفتم:" چکار باید می کردم بهت تبریک می گفتم؟"
اولش چیزی نگفت، یکم سکوت کرد ، بعدش دستش بالا آورد ، یه سیلی به صورتم زد و گفت:" اونقدر دوریش بهت فشار آورده که دیوونه شدی؟ چی پیش خودت فکر کردی؟ که بهترین دوستم با دیدن حالم توی این سال ها میتونه بهم خیانت کنه؟ آره؟؟؟؟؟ احمق..."
با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد:" 5 دقیقه هم نبود که دیده بودمش و اولین سوالی که ازش پرسیدم این بود که جونگین میدونه برگشتی؟"
بغضم ترکید، سهون بغل کردم و گفتم:" سهون... متاسفم، فقط با دیدن دستاش توی دستای کسی غیر از خودم دیوونه شدم... ببخشید دوربودن از کیونگسو این بلا رو سرم آورده."
من از خودش دور کرد و گفت:" مرد گنده رو ببین چجور گریه میکنه..."
لبخندی زد و ادامه داد:" بجای گریه کردن بیا برگردیم کافه. مگه دلت براش تنگ نشده ؟"
حق با سهون بود. مگه همه این چهار سال آرزوم این نبود که دوباره ببینمش؟
باید برمی گشتم و بهش می گفتم که چقدر دلم براش تنگ شده، که چقدر می خوامش، که می خوام بمونه و دیگه هیچ وقت ترکم نکنه.
نمی خواستم به این فکر کنم که شاید من نخواد. هرکاری می کردم که با عشق من کنار بیاد و قبولم کنه.
اما وقتی به کافه برگشتیم اونجا نبود. سهون از کارکنای کافه در موردش پرسید و اونا گفتن که بعد از رفتن ما، اون هم رفته.
به سرعت همراه سهون به سمت خونه سوزی رفتیم، تنها جایی که کیونگسو میتونست باشه. اما اونجا هم نبود. هرچی به سوزی اصرار کردم که آدرسی ازش بهم بده زیر بار نرفت، حتی حاضر نشد شماره اش بهم بده یا چیزی در موردش بهم بگه. انگار بهش گفته بودن که در مورد آدمی به اسم کیونگسو یک کلمه هم با من حرف نزنه.
مسخره بود. بعد از چهار سال چشم انتظاری، حالا که برگشته بود نمی تونستم پیداش کنم. اولش به این فکر افتادم که برم سراغ میونگ هوآ. چون بعد از سوزی، اون دختره تنها کسی بود که کیونگسو داشت، اما بعدش به این فکر کردم که اون آدرسی از کیونگ به من نخواهد داد.
تمام اون شب کلافه بودم و به پیدا کردن کیونگ فکر می کردم که آخرش به یه نتیجه ای رسیدم. یکی میزاشتم تا مواظب میونگ هوآ باشه. اونا حتما با هم در ارتباط بودن و همدیگه رو می دیدن پس اینجوری می تونستم خیلی راحت آدرس کیونگ پیدا کنم، فقط یه چند روزی صبوری می خواست که البته مطمئن نبودم از پسش بر بیام.
.
روز دوم آدرسش پیدا کردم. دودل بودم که برم جلو یا نه.از پس زده شدن توسطش می ترسیدم.
با سهون مشورت کردم و قرار شد که یه مهمونی بگیرم، کیونگسو دعوت کنم و توی اون مهمونی همه چیز در مورد احساساتم بهش بگم.
مقدمات مهمونی آماده شد. یه کارت دعوت به آدرس کیونگسو فرستادم و منتظررسیدن روز مهمونی موندم.
از دید کیونگسو
وقتی جونگین اونجوری با دیدنم از کافه خارج شد همه تصوراتم خراب شد. من فکر می کردم که اونم مثل من مشتاق دیدنم باشه اما اینجور بنظر نمی رسید. از سهون خواستم که بره دنبالش و بعد از رفتن سهون از کافه خارج شدم.
دیدنش با اون حال آشفته، داغونم کرد. یعنی چی شده بود که به این حال و روز افتاده بود؟
بعد از دیدن جونگین تحمل دور بودن ازش از قبلم سخت تر شده بود...
حالا که دیده بودمش نمی تونستم ازش دور بمونم اما می ترسیدم که نزدیکشم بشم. چرا زندگی نمی خواست یه روز خوش به من نشون بده؟
روزهام همینجور با درگیر بودن با خودم برای رفتن یا نرفتن به دیدن جونگین می گذشت تا اون روز که یه دعوت نامه مهمونی برام رسید.
از طرف جونگین بود. از وقتی دعوت نامه رو گرفته بودم تا شب همونجور بهش خیره بودم و به این فکر می کردم که به اون مهمونی برم یا نه و در آخر به این نتیجه رسیدم که بالاخره باید با جونگین روبرو بشم. حتی اگه این روبرو شدن آخرش این باشه که بفهمم من نمی خواد یا با یکی دیگس یا هر چیز ناامید کننده دیگه ای... هرچی که می شد از بلاتکلیفی بهتر بود.
با میونگ هوآ تماس گرفتم و ازش خواستم تا توی اون مهمونی من همراهی کنه. وقتی در مورد مهمونی بهش گفتم خیلی موافق رفتن نبود و سعی کرد تا منصرفم کنه اما من زیر بار نرفتم و تصمیم برای رفتن گرفته بودم. هرچند توی تنهایی خودم بارها از رفتن پشیمون می شدم اما سعی می کردم افکار منفی از خودم دور کنم.
بالاخره روز مهمونی رسید و من و میونگ هوآ به اون مهمونی رفتیم.توی راه هی به خودم امیدواری می دادم که قرار نیست با صحنه ناامید کننده ای
روبرو بشم اما خودم برای روبرو شدن با هرچیزی آماده کرده بودم.
با رسیدن به اون مهمونی با تنها چیزی که بهش فکر نکرده بودم روبرو شدم. جونگین با کسی نبود اما برخوردش خیلی سرد بود. مثل مهمونای عادی با من و میونگ برخورد کرد. با دیدن برخوردش نمیتونستم دلیل دعوت کردنش درک کنم.
از دید کای
تا رسیدن روز مهمونی مردم و زنده شدم. دیگه تحملی برای دیدنش نداشتم. باید می دیدمش و همه دلتنگی های این چهار سال از بین می بردم.
نیم ساعتی از شروع مهمونی گذشته بود که اومد، اما تنها نبود. میونگ هوآ هم همراهش بود. با دیدن اون دو تا با هم دیگه اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که" یعنی یه روزی میاد که این دختره نقشی توی زندگی ما نداشته باشه؟"
تحمل دیدنشون کنار هم نداشتم. پس سعی کردم یه امشبم به چهار سال گذشته اضافه کنم و ازش دور بمونم، چون اگه می خواستم کنارش باشم مطمئنن تحمل اون دختره رو نداشتم و دیدارمون بعد از چهار سال نمی تونست پایان خوبی داشته باشه اونم فقط بخاطر میونگ هوآ... اصلنم دلم نمی خواست به این فکر کنم که اون دوتا با همن... یعنی همچین حقی به کیونگ نمی دادم. اون مال من بود و فقطم برای من می موند، دوباره از دستش نمیدادم، به هیچ قیمتی...
درسته که سعی می کردم توی مهمونی نزدیکش نشم اما همه حواسم پیشش بود و همه رفتاراش زیر نظر داشتم... بنظر نمی رسید رابطه جدی بین کیونگ و اون دختره باشه، لااقل از طرف کیونگ که اینجور به نظر میرسید و اون دختره هم که از همون دبیرستان آویزون کیونگ بود و مسلما الانم دست از تلاش برای جلب توجه کیونگ بر نمی داشت.
همه شب این جوری گذشت و کیونگ جز اولین مهمون هایی بود که مهمونی ترک کرد. بعد از رفتنش سهون کلی غر زد که چرا اونجوری برخورد کردم و منم بهش توضیح دادم که امشب زمان مناسبی برای حرف زدن در مورد احساساتم نبود. سهون که از دستم کفری بود گفت که خودش در این مورد با کیونگ حرف میزنه چون اگه بخواد منتظر من بمونه مطمئن نیست که تا صد سال اینده جرئت همچین کاری پیدا کنم.
از دید کیونگسو
بعد از برگشتن از مهمونی دچار سرخوردگی شده بودم. من همه این چهار سال تحمل نکرده بودم که با یه جونگین سرد روبرو بشم... دیدن بی توجهیش خیلی سخت بود. نه، غیرقابل تحمل بود.
روز بعدش سهون بهم زنگ زد- توی مهمونی شماره جدیدم گرفته بود- بهم زنگ زد و ازم خواست تا غروب توی کافه پدرش همدیگه رو ببینیم.
سر ساعتی که گفته بود به کافه رفتم. با دیدنم لبخند زد و من به سمت یکی از میزهای دنج کافه راهنمایی کرد.
وقتی نشستیم سریع شروع به گفتن حرفاش کرد. در مورد این چهار سالی که نبودم حرف زد. درمورد سختی هایی که جونگین کشیده بود.
با شنیدن حرفاش در مورد جونگین از خودم بدم اومد. من باعث همه این سختی هاش بودم.
بعد از تموم شدن حرفاش، بهم گفت که منتظر باشم چون مهمترین قسمت حرفاش مونده که اونم خود جونگین باید بهم بگه.
با گفتن این حرف، جونگین هم به ما ملحق شد و سهون قبل از اینکه ما دوتا تنها بزاره به جونگین گفت:" شجاع باش و همه حرفای دلت بگو... نزار ترس دوباره ازت بگیرتش."
بعد از رفتن سهون، جونگین چشم هاش بست و اینجوری شروع کرد:" از اول زندگیم هرچیزی که خواسته بودم داشتم و همین از من یه آدم غیر قابل تحمل ساخته بود... تو اولین چیزی توی دنیا بودی که می خواستمش و نمی تونستم داشته باشمش."
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه چشم هاش باز کنه ادامه داد:" از وقتی که پا توی مدرسه گذاشتی دلم می خواست توجهت به من باشه. اما هرچی بیشتر تورو می خواستم کمتر به من توجه نشون میدادی. پس تنها راهی که برای جلب توجهت بنظرم رسید اذیت کردنت بود. اما تو واکنشی به اذیتام نشون نمی دادی... این بی توجهیت داشت من می کشت."
دوباره یه نفس گرفت و شروع کرد:" تلاش برای پیدا کردن راه های مختلف برای اذیت کردنت باعث شد که بیشتر اوقات بهت فکر کنم و یه روز به خودم اومدم و دیدم که میخوامت... همه جوره می خواستمت. می خواستم فقط مال من باشی، همه چیزت برای من باشه... خنده هات، نگاه هات... حتی اخم کردنات...به هرکسی که بهش توجه می کردی حسادت می کردم، حتی پدر خودم... وقتی اون شب توی خونمون دو تایی در مورد پیانو حرف میزدین و تنها چیزی که نصیب من می شد نگاه کردنت بود اندازه تمام عمرم از پدرم بدم اومد که خیلی راحت توجهت جلب کرده بود... اما من چی، هرچی بیشتر تلاش می کردم کمترین نصیب از تو داشتم."
چند لحظه سکوت کرد و دوباره ادامه داد:" بگذریم... تلاش برای داشتنت از من یه جونگین دیگه ساخت... جونگینی که بخاطرت غرورش نه یک بار بلکه چند بار زیر پاش گذاشت... سخت بود. برای آدمی مثل من سخت بود که تغییر کنه اما تو، عشقی که به تو داشتم من تغییر داد..."
به اینجا که رسید چشم هاش باز کرد، توی چشم هام نگاه کرد و گفت:" کیونگسو تو من تغییر دادی... از وقتی دوستیم قبول کردی... از اون روزی که تنها برای خودم خندیدی روی ابرا بودم... زندگی داشت برام عالی پیش می رفت تا سونگ می اون کار کرد. فکر می کردم بعد از اون قضیه ازم متنفر بشی اما تو مهربونتر از این حرفا بودی."
دستش جلو آورد و با تردید دستم گرفت:" اون روز که اون اتفاق افتاد، که سعی کردم ببوسمت... دیگه تحمل نداشتم، تحمل نداشتم ساکت بمونم و ببینم یا بشنوم که بقیه می خوانت... که بقیه دنبال راهی هستن که بدستت بیارن... هیچ ایده ای نداشتی که توی مدرسه چند نفر می خواستنت، چه دختر چه پسر."
توی چشم هام زل زد و گفت:" منم می خواستمت... کیونگسو هنوزم می خوامت. نه مثل یه دوست... کیونگسو می خوام آرامشم باشی... آرامشم
میشی؟"
زبونم بند اومده بود. چرا نمی تونستم بهش بگم که منم می خوامش؟ که بهش بگم که این چهار سال چی کشیدم از دوریش.
دستم محکمتر گرفت و گفت:" کیونگسو، جونگین قبل از آشنایی با تو غیرقابل تحمل بود... جونگین قبل از تو زندگی کردن بلد نبود... نزار برگردم به من قبل از تو... "
نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم و حرف بزنم. سرم پایین انداختم اینجور شروع کردم:" منم بدون تو سختی کشیدم... دیدن دوباره تو بهم انگیزه ادامه این زندگی می داد، اما جونگین این رابطه... این چیزی نیست که پذیرفته بشه."
دستام محکمتر گرفت و گفت:" تو من بخواه، من بخاطرت جلوی همه می ایستم."
از دید جونگین
باورم نمی شد که اونم من می خواد. با شنیدن حرفاش روی ابرا بودم... بالاخره این درد کشیدنا تموم شده بود.
درسته که یکم از این رابطه و علنی شدنش می ترسید اما مهم نبود. همین که داشتمش بس بود برای بقیه چیزها می تونستم صبر کنم، براش تا آخر دنیا صبر می کردم.
.
یکم طول کشید تا قبول کنه با من باشه، منم بهش قول دادم که تا لحظه ای کهبتونه کامل با احساستش کنار بیاد چیز زیادتری از کنار هم بودن ازش نخوام.
اوایل دستشم بزور می تونستم بگیرم اما هرچی که گذشت با این مسئله راحت تر کنار اومد. یه روز بهش گفتم که هیچ جوره دیگه نمی تونم با دوریش کنار بیام و اونم قبول کرد تا سوئیتش پس بده و بیاد تا با من زندگی کنه، البته کمک های سهونم بی تاثیر نبود.
سهون قبل از اینکه منتقل بشه جینجو، همه تلاشش برای متقاعد کردن کیونگسو کرده بود تا راضیش کنه بیاد و با من زندگی کنه.
.
اوضاع برام خیلی خوب بود. می دیدم که کیونگسو هر روز تلاش می کنه تا یه قدم به جلو توی رابطمون برداره و منم نمی خواستم که بهش فشاری بیارم. اما تحمل یه چیز نداشتم... اونم بودنش کنار اون دختره و دیدنش هر روز توی مدرسه بود.
از نظر من احتیاجی نبود که کیونگسو کار کنه چون من به اندازه کافی درآمد داشتم که خرج دوتامون بدم اما اون زیر بار نمی رفت و می گفت که همه چیز زندگی باید به طور مساوی تقسیم بشه، حتی پولی که برای خونه خرج می کنیم.
تنها بحثی که بینمون گاهی پیش می اومد همین بود و زندگی بر وفق مرادم بود تا به پیشنهاد پدرم، که با برگشتن کیونگسو و دیدنش کم کم با رابطه ما کنار اومده بود، برای تعطیلات کوتاه مدت رفتیم دولسان. تعطیلاتی که دوباره زندگیم سیاه کرد.
با رسیدنمون به دولسان یه روز عالی کنار هم گذروندیم اما بد شدن ناگهانی حال پدربزرگم باعث شد من و پدرم برگردیم یئوسو.
هرچند که به کیونگ اطمینان دادم فقط باید یه شب توی جزیره تنها بمونه و من روز بعدش برمی گردم اما نمی دونم توی نبود من چه اتفاقی افتاد چون وقتی طبق قولی که داده بودم صبح زود برگشتم جزیره، کیونگسو اونجا نبود.
با دیدن کمد خالی از لباساش و فهمیدن اینکه دوباره بدون اینکه بهم بگه ترکم کرده دنیا روی سرم خراب شد. اصلا یه زندگی خوش به من اومده بود؟
به سرعت برگشتم یئوسو و هرجا که فکر می کردم ممکنه باشه رو سر زدم اما خبری ازش نبود. خودم حدس می زدم که میونگ بدونه کجا باشه، بخاطر
همین هر روز می رفتم جلوی در خونش و داد و بیداد می کردم تا بهم بگه کیونگ کجاست اما اون هربار می گفت که خبری ازش نداره.
دوباره با نبود کیونگسو توی زندگیم شده بودم یه آدم غیرقابل تحمل و همه زندگیم توی کار خلاصه شده بود تا بلکه بتونم یکم، فقط یکم فراموش کنم که کیونگسو برای بار دوم ترکم کرده... اما بی فایده بود.
سه ماه بعد از اینکه کیونگسو رفته بود، برای افتتاح هتل جدیدمون رفتم جینجو و اونجا بود که سهون دیدم. دیدن دوباره سهون باعث شد که اون از رفتن کیونگسو با خبر بشه و اینجور شد که تصمیم گرفت کمک کنه تا کیونگسو پیدا کنم.
سهون بهم اطمینان داده بود که پیداش می کنه. اگه خدا دوباره بهم می دادش اینبار از کنارش جم نمی خوردم، یه لحظه هم ازش جدا نمی شدم تا دوباره فکر ترک کردنم به سرش نزنه.
اگه فقط دوباره پیداش می کردم...

Me Before YouDonde viven las historias. Descúbrelo ahora