قسمت هفتم

318 57 7
                                    

سال 2011-یئوسو- کره جنوبی
از دید کیونگسو
وقتی خانم سون بهم گفت باید تا تموم شدن امتحان بیرون از کلاس بمونم با عصبانیت به جونگین که مسبب محروم شدنم از امتحان و نمره صفری که می گرفتم بود نگاه کردم.پوزخندی از روی رضایت روی لبش بود. همونجا تصمیم گرفتم تا کارش تلافی کنم. من احمق بگو که فکر می کردم اون اونقدرا هم آدم بدی نیست! خب اشتباه کرده بودم و اون حال بهم زن ترین آدمی بود که توی تمام عمرم دیده بودم.
بنظر می رسید که خانم سون هم با جونگین برای گرفتن حال من دست به یکی کرده چون امتحان تا آخـــر کلاس طول کشید و من مجبور شدم تا تموم شدن کلاس ریاضی پشت در منتظر بمونم.به محض تموم شدن کلاس میونگ اولین نفری بود که بیرون اومد تا برای از دست دادن امتحان بهم دلداری بده. با فهمیدن اینکه کلاس تموم شده با سرعت به سمت خانم سون رفتم تا در مورد تاخیرم بهش توضیح بدم اما اسمی از جونگین نیاوردم و فقط به خانم سون گفتم که یه راننده مست باعث شد تا بیوفتم توی آب کثیف بارون و همین باعث شد که دیر به مدرسه برسم.بعد از کلی توضیح دادن درمورد وضعیتی که توش بودم خانم سون گفت که به هر حال من از امتحان امروز نمره صفر گرفتم و چون تا اون لحظه بی نظمی ای نداشتم بهم قول داد تا اگه سه تا امتحان بعدی رو نمره کامل بگیرم میتونه از این نمره چشم پوشی کنه.
شروع فوق العاده ای داشتم نه؟ یه نمره صفر توی درس ریاضی. اگه پدرم می فهمید حتما بهم افتخار می کرد!
با بیرون رفتن خانم سون به سمت جونگین برگشتم تا چیزی بگم اما با دیدن لبخند روی لبش به این فکر کردم" بخند...میخوام ببینم روزی که این رفتارت جبران می کنم هم از این لبخندا روی لبت میاد؟"
از دید کای
بعد از تموم شدن کلاس کیونگسو کلی با خانم سون درمورد دیر رسیدنش به امتحان صحبت کرد و منم به بهونه بررسی سوال ها توی دفترچه ی سهون توی کلاس مونده بودم و به حرص خوردنش نگاه می کردم.بعد از بیرون رفتن خانم سون؛ کیونگ با عصبانیت به سمت منی که با لبخند بهش خیره
شده بودم چرخید. انتظار داشتم تا واکنش بدی نشون بده اما یکم با اخم بهم نگاه کرد،چیزی نگفت و با میونگ از کلاس رفت بیرون.
با بیرون رفتن کیونگسو و اون دختره از کلاس سهون با دودلی پرسید:"میگم... جونگین... نرسیدن کیونگسو به امتحان که ربطی به تو نداره؛ داره؟"
سعی کردم قیافه متعجبی به خودم بگیرم و گفتم:"چرا باید به من مربوط باشه؟"
"چون کیونگسو آدمی نیست که از امتحان جا بمونه و تو از اولین روز باهاش درگیر بودی."
خودم مظلوم کردم و گفتم:"من که یه ماهی میشه بیـخیالش شدم."
سهون اصرار کرد:"همین شکم بیشتر میکنه دیگه...آخه تو آدمی نیستی که الکی بیخیال کسی بشی... جان من راستش بگو کار تو بوده؟"
لبخند بزرگی زدم و گفتم:" بـــاشه درست حدس زدی ...کار من بوده."
با شنید این حرف عصبانی شد و گفت:" یــا! هنوز بچه ای! چرا باعث شدی به امتحانش نرسه؟"
شونه هام بالا انداختم و گفتم:"تقصیر خودشه! میخواست دیشب امتحان ریاضی بهونه نمی کرد تا با میونگ بره خوش گذرونی. وقتی بودن با میونگ به من ترجیح میداد باید فکر اینجام می کرد."
سهون نگاهی بهم انداخت و گفت:"دیوونه شدی؟ قبلا اذیت کردن هات فرق داشت.چرا با این پسره اینجور رفتار می کنی؟ " بعد یکم خندید:" مگه تعهد داده که وقتش رو با توی کرمو بگذرونه!"
خودمم دقیقا نمی دونستم چرا اما با لبخند جواب دادم:"چون این پسره با همه فرق میکنه."
از دید کیونگسو
میونگ سعی می کرد با حرفاش من آروم کنه اما من توی وضعیتی نبودم که بتونم آروم بمونم. تمام روز توی مدرسه به این فکر کردم تا چه جوری این رفتارش تلافی کنم. کل کل کردن و سربه سر هم گذاشتن چیز بدی نبود، شاید حتی بتونم بگم وقتی باهاش کل کل می کردم و جوابش رو می دادم برام به اندازه ی یه بازی سرگرم کننده بود اما اون باعث شده بود من از امتحانم جا بمونم و این چیزی نبود که بشه ازش گذشت.
.
.
تمام بعد از ظهر اون روز توی اتاقم موندم چون هنوز حالم سرجاش نیومده و نمی خواستم سوزی با سوال و جواب کردن بفهمه که بین من و جونگین چه اتفاقی افتاده.سر شام سوزی دوباره بحث خانواده کیم پیش کشید و گفت که اونا دعوتمون کردن تا آخر این هفته برای شام بریم خونشون.
این دیگه زیاده روی بود! دیگه بهونه ای برای نرفتن به اون مهمونی نداشتم چرا دست از
سر مون بر نمی داشــ....هرچند، درسته دیدن جونگین توی مدرسه به اندازه کافی عذاب آور بود ولی شاید با آشنا شدن از نزدیک با جونگین و خانوادش چیز بهتری گیرم می اومد. یه آتو... که بشه یه تلافی درست و حسابی رو برنامه ریخت. روزای بعدی بدون هیچ درگیری خاصی بین من و جونگین گذشت. بنظر می رسید که خودشم فهمیده بود کاری که کرده بیش از حد بوده و سعی می کرد ازم فاصله بگیره و بهم گیر نده. شاید هم نا امید شده بود که جلوش درنیومدم اما نقشه های خوب زمان لازم داشتن.
بالاخره شبی که قرار بود برای شام به عمارت کیم بریم رسید. سعی کردم جوری لباس بپوشم که بی نقص بنظر برسم. نمیخواستم سوزی جلوی رئیسش خجالت زده بشه یا بهونه ای به دست کای بدم تا باهاش دستم بندازه.وقتی به عمارت کیم رسیدیم اینبار بجای سالنی که اون شب مهمونی توش برگزار شده بود به ساختمون اصلی رفتیم. شنیده بودم که خاندان کیم ثروت زیادی دارن اما خونه شون
فرای تصور من بود.به محض ورود به ساختمون من محو معماری اونجا شده بودم که با صدای آقای کیم به خودم اومدم:" اینجارو بیشتر می پسندی یا سالن مهمونی رو؟"
با لبخند به سمت آقای کیم برگشتم. اون یادش بود که من به سازه ی قبلی شون توجه داشتم.
به نشونه احترام خم شدم و گفتم:"معماری سالن فوق العاده بود اما قابل مقایسه با اینجا نیست...اینجا...اینجا فوق العادس."
واقعیت همین بود. البته من، علاوه بر علاقه به معماری و مسلما سبک ایتالیایی به خاطر توجه پدرم به فرهنگ ایتالیا و علاقه ی خودم به فوتبالش، میتونستم بگم رو چیزهایی که به اون کشور مربوط می شد توجه بیشتری داشتم.
سری از روی رضایت تکون داد و گفت:"بنظرم خیلی بیشتر از چیزی که گفتی از معماری سر در میاری."
"خیلی نه، اما اونقدر با معماری آشنایی دارم که بتونم بگم مطمئنن معماری اینجا از معماری جنوب ایتالیا الهام گرفته شده."
*معماری کشور ایتالیا از زمانهای قدیم شهرت زیادی داشته.
می تونستم تحسین توی چشماش ببینم. با همون لبخند روی لبش گفت:"درست گفتی. معماری اینجا از معماری شهر سیسیل* گرفته شده..."
*جزیره ای در جنوب ایتالیا
دوست داشتم بیشتر بدونم اما قبل از اینکه آقای کیم حرفش ادامه بده خانم کیم گفت:"عزیزم، بهتر نیست اول اجازه بدی مهمونمون بشینه. بعد میتونی در مورد این چیزا باهاش حرف بزنی. تا آخر شب کلی وقت داریم."
بعد به سمت من برگشت و گفت:"عزیزم خیلی خوشحالمون کردی که اومدی."
تشکری زیر لب کردم و بعد از گوشه چشمم به جونگینی که به من زل زده بود نگاه کردم. جوری بهم زل زده بود انگار نه انگار همین چند روز پیش اون بلارو سرم آورده بود.معصومانه با یه لبخند شیرین.
لعنتی!
بعد از اینکه خانم کیم ما رو به سمت اتاق پذیرایی عمارت راهنمایی کرد و ما جایی برای نشستن پیدا کردیم آقای کیم سوالاش شروع کرد. خب ترجیح می دادم که من کسی نباشم که قراره تمام شب محور بحث باشه اما بنظر نمی رسید که اون خیلی با من موافق باشه... یا بحث جالب دیگه ای توی ذهنش باشه.
بعد از یکم حرف زدن در مورد اینکه "کلی از اینکه من به مهمونی هفته قبل نرفته بودم ناراحت شده" پرسید:" دفعه قبل که داشتی در مورد چیزایی که بهش علاقه داشتی حرف میزدی گفتی یکی از علایقت موسیقه. ساز خاصی میزنی؟"
"پیانو. از بچگی پیانو کار کردم. البته سازهای دیگه هم کار کردم اما نه به اندازه ی پیانو."
آقای کیم که بنظر می اومد خوشش اومده زیر لب گفت:" آه پیانو فورته*... ساز مورد علاقه ی من که الان هم میبینی گوشه ی سالن خودنمایی میکنه. جنس چوبش نظیر نداره."
*پیانو فورته: قدیمیترین نوع از ساز پیانو. پیانو فورته به معنی ضعیف و قوی؛ که به کلید های
سیاه و سفید که هر کدوم صدای زیر و بم ایجاد می کنه اشاره دارن.
بعد ازم خواست تا یه قطعه موسیقی براشون اجرا کنم و من هرچی تلاش کردم که بگم الان اصلا وقت مناسبی برای این کار نیست اون زیر بار نرفت.
همونجور که به سمت پیانوی گوشه سالن می رفتیم آقای کیم گفت:"من آرزو داشتم که جونگین یه روزی بتونه یه پیانیست حرفه ای بشه ." بعد به پیانو اشاره کرد و گفت:" این پیانو قدیمی یکی از بهترین ها توی دنیاس اما اون هیچوقت علاقه زیادی به یادگیریش نشون نداد تا انواع بیشتری از اون رو توی همین سالن داشته باشیم. اما امیدوارم دوستی با تو باعث بشه که اونم به یاد گیری موسیقی علاقه مند بشه."
خب اگه توقع داشت چیزی که من بهش علاقه دارم توجه پسرش رو جلب کنه به سختی در اشتباه بود...
با رسیدن به پیانو با علاقه بهش نگاه کردم. از وقتی به یئوسو اومده بودم تمرینی نداشتم.پیش خودم فکر کردم باید به پدر بگم پیانو خودم برام بفرسته. مطمئنا سوزی می تونست یه جا براش توی خونش پیداکنه... هر چند، اگه باز یهو هوس نمی کرد من رو وسط سال دنبال خودش بکشونه یه شهر دیگه!
پشت پیانو نشستم و تصمیم گرفتم آهنگ مورد علاقه پدرم اجرا کنم. اون شب توجه خاصی روی ایتالیا بود و علاوه بر اینکه پیانو هم در ایتالیا اختراع ساخته شده بود، بیشتر ملودی های معروف و کلاسیک پیانو هم اونجا نوشته و اجرا شده بودن.
پس من هم تصمیمم رو گرفتم.آهنگ ایتالیایی Vorrei Come از Pover e Ricchi که تمرین خوبی هم روش داشتم چون آهنگی بود که پدرم علاقه خاصی بهش داشت و بعد از مرگ مادرم زیاد بهش گوش می کرد.
*ترجمه انگلیسی و فارسی آهنگ جلوتر -تو قسمت بعدی- براتون میزارم.
از دید کای
طبیعتا بعد از کاری که با کیونگسو کرده بودم باید خوشحال می بودم. اون امتحانش از دست داده بود... اما چرا خوشحال نبودم؟
من فقط تظاهر به لبخند زدن می کردم اما قلبم از دیدن ناراحتیش می گرفت. مشخص بود که بخاطر از دست دادن امتحانش چقدر ناراحته. من نمی خواستم ناراحتیش ببینم،می خواستم تلافی کنم و شاید بهش نشون بدم که دوستی با من بهتر از دشمنیمه... اما کار من باعث این حالتش شده بود.سعی می کردم خودم با یادآوری این که اون میونگ به من ترجیح داده آروم کنم و به خودم بقبولونم که این کار فقط بخاطر تلافی رفتار خودش کردم اما این چیزا کار ساز نبود و نمی تونست من آروم کنه...
بدتر از همه این بود که این کار باعث شده بود تا میونگ به کیونگسو نزدیکتر بشه. اون دختر هر کاری می کرد تا کیونگسو رو از اون حالت ناراحتی بیرون بیاره و این چیزی نبود که من می خواستم.
بعد از اون روز من دوباره آروم شده بودم و فقط کیونگسو رو زیر نظر داشتم. به صورت دردآوری آروم شده بود. حتی دیگه وقتی با میونگ هم بود نمی خندید.
.
.
اون چند روز به بدترین شکل ممکن برام گذشت... تـا شبی که قرار بود همراه خالش برای شام بیان خونه ما.اون شب سعی کردم جوری لباس بپوشم که عالی بنظر برسم. نمیدونم چم شده بود اما من میخواستم همه جوره به چشم کیونگسو عالی بنظر برسم.با ورودشون به خونه همراه پدر و مادرم به استقبالشون رفتم. از همون اول پدرم به حرف
گرفته بودتش و یه لحظه تنهاش نمی گذاشت. اونم با لبخند جواب پدرم می داد.هرچند دلم برای خندیدنش تنگ شده بود اما دیدنش وقتی داشت به پدرم لبخند میزد قلبم به در می آورد. چرا برای همه می خندید ولی تنها چیزی که ازش به من می رسید اخم بود؟
رسما داشتم به پدرم حسودی می کردم!
راستش به هرکسی که سهمی از لبخند اون پسر داشت حسودی می کردم و این احساسات برام قابل درک نبود. من تا اون روز نسبت به کسی همچین حسی نداشتم حتی سهون که مهمترین فرد زندگیم بود.
داشت چه بلایی سرم می اومد؟
چیزی از ورودشون نگذشته بود که پدرم بحث به سمت موسیقی کشوند و وقتی فهمید که کیونگسو ساز میزنه ازش خواست تا یه قطعه براشون اجرا کنه.میتونم بگم حتی برای اومدن قسمت های جدید فیلم های مورد علاقه ام هم اینقدر هیجان نداشتم که کنجکاو بودم نواختن اون رو بشنوم.وقتی کیونگسو پشت پیانو نشست و علاوه بر نواختن، شروع به خوندن کرد تنها چیزی که چشمام می دید زیبایی انگشتهایی بود که با ظرافت روی کلید های پیانوی با ارزش پدرم حرکت می کرد بود و البته صدای زیبایی که از بین لباش بیرون می اومد.
همونجا بود که مطمئن شدم سحر و جادو وجود دارن.

Me Before YouOnde histórias criam vida. Descubra agora