قسمت سوم

355 66 8
                                    

سال 2011-یئوسو- کره جنوبی
از دید کیونگسو
یه هفته ای از شروع مدارس می گذشت و اون کیم کای بی ادب بیخیالم شده بود، هرچند اگه روزی چند بار من کمونیست صدا نمی زد روزش نمی گذشت و منم سعی میکردم به این نوع برخوردش توجهی نکنم.اون دنبال یه سیبل برای عقده گشایی هاش می گشت و من نمی خواستم اون سیبل باشم.
اون روز دوشنبه بود و ساعت دوم ورزش داشتیم اما مثل اینکه برای معلم ورزش مشکلی پیش اومده بود و کلاس کنسل بود. با کنسل شدن کلاس ورزش تا کلاس بعدی کاری نداشتیم انجام بدیم پس من و میونگ تصمیم گرفتیم تا پشت ساختمون اصلی مدرسه که باغچه کوچیکی داشت بریم.
با رسیدن به اونجا میونگ گفت:"میدونی من دوستی تو مدرسه ندارم اما از تو خوشم
اومده. تو پسر خوبی هستی... اما سعی کن با کای درگیر نشی."
با لبخند گفتم:"اگه دوستی نداری پس من چیم؟ توی این یه هفته فکر می کردم که با هم دوستیم."
درجوابم لبخندی زد و گفت:"یعنی میخوای با من دوست باشی؟ واقعا توی این یه هفته من دوست خودت می دونستی؟"
با حالتی که انگار وضحه گفتم:"همین الانشم دوستیم. از روز اولم تو رو دوست خودم میدونستم."
"پس اگه دوستیم به حرف دوستت گوش کن و از کای فاصله بگیر."
اینکه هر حرفی می زدیم سریع به اون پسره کای ختم میشد عصبانیم می کرد، گفتم:"بهتره دیگه حرفی از کای نزنی...بیا در مورد خودمون حرف بزنیم."
یکم بهم نگاه کرد و بعدش یه دفعه پرسید:"خودمون؟ خب....چی شد که از چین اومدی کره؟"
با یادآوری اینکه چرا اینجام اخمام رفت تو هم که میونگ گفت:"ببخشید...من آدم فضولی نیستم...خودت گفتی بیا درمورد خودمون حرف بزنیم."
لبخندی زدم و گفتم:"احتیاجی به عذرخواهی نیست... ناراحت نشدم." یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:" بخاطر موقعیت پدرم."
"پدرت؟"
نمیدونم چرا بهش اعتماد کردم شاید اولین کسی بود که بعد از سالها تصمیم گرفته بودم باهاش دوست بشم پس با لبخند گفتم:"آره...خب کار پدرم یه جوریه که خیلی سفر میره و منم اینجام تا پیش خالم بمونم."
با تعجب پرسید :"خالت؟ پس مادرت چی؟"
"یه چند سالی میشه که ندارمش."
با ناراحتی گفت:"متاسفم. نمیخواستم ناراحتت کنم."
با لبخند گفتم:"ایرادی نداره تو که نمی دونستی."
لبخندی زد و گفت:" غیر از چین کشور دیگه ای هم زندگی کردی؟"
درسته ازش خوشم اومده بود ولی توی این مدت کمی که از دوستیمون می گذشت هنوز اونقدر بهش اعتماد نداشتم که بگم پیونگ یانگ*بدنیا اومدم و یه چند سالی اونجا زندگی کردم.
*پایتخت کره شمالی
چون مردم کره جنوبی اصلا از شمالیا خوششون نمیاد. بخاطر همین گفتم:"قبلا یه مدت کوتاه ازبکستان و اندونزی بودم اما بیشتر عمرم چین زندگی کردم."
با یه حالتی که میشد حسرت توش دید گفت:"عالیه."
"آره عالیه...نمیخوای در مورد زندگیت تو پیونگ یانگ حرفی بزنی؟"
با شنیدن صدایی که این جمله گفت هر دو ما یه دفعه به سمتش برگشتیم و میونگ با دیدن کای که پشت ما ایستاده بود هیــن بلندی کشید.
کای با دیدن واکنش ما ادامه داد:"زندگی کردن تو کشورهای مختلف باید عالی باشه ... اما زندگی تو کره شمالی؟ "
یه خنده بلند کرد و ادامه داد:"ببینم کمونیست کوچولو نکنه جاسوس شمالیایی که نمیخوای بگی؟"
نمیدونم چجوری آمار زندگی من از کجا در آورده بود که می دونست یه چند سالی کره شمالی بودم... چون غیر از مدیر مدرسه کسی از این ماجرا اطلاع نداشت. اخم کردم. سر فرصت باید می فهمیدم که این اطلاعات با این سرعت از کجا آورده اما الان موضوع مهم این بود که جلوش کم نیارم. پس سریع خودم جمع و جور کردم و گفتم:"به تو ربطی نداره کجا زندگی کردم."
با پوزخند گفت:"بزار ببینیم نظر بقیه درمورد زندگی کردنت تو پیونگ یانگ چیه؟" با گفتن این حرف یه قدم بهمون نزدیکتر شد و گفت:"راستی نگفتی چرا با پدرت زندگی نمیکنی؟ البته مشخصه داشتن پسر احمقی مثل تو حتما باعث آبروریزیشه که ترجیح داده از خودش دورت کنه."
این پسر تصمیم گرفته بود امروز بره رو اعصابم. سعی کردم پوزخندی که موقع حرف زدن با کای روی لبم می اومد فراموش نکنم و گفتم:"میدونی همین چند روز اول چی درموردت فهمیدم؟ فهمیدم که تو سعی میکنی هرچی که خودت هستی به بقیه نسبت بدی."
سکوت کرد و چیزی نگفت و من ادامه دادم:"مطمئنن خودت مایه آبروی خانوادتی که این حرف به من نسبت میدی." و شونه هام رو بالا انداختم.
با این حرفم سریع به همون کایی که روز اول باهاش روبرو شده بودم تبدیل شد و گفت:"جواب این رفتارت بعدا میبینی."
با لبخندی که نشون دهنده پیروزی من لااقل تو بحث امروز بود گفتم:"اگه میتونی همین الا جوابم بده."
کای دندون قروچه ای کرد و گفت:"انرژیم برای امشب احتیاج دارم. بعدا میتونم به حساب تو برسم." و همونجور که داشت از ما دور میشد داد زد:"تا آخر سال وقت زیادی هست."
خب اون کیم کای عوضی گند زده بود توی رابطه دوستانه ای که بالاخره تصمیم گفته بودم داشته باشم. با نگرانی به میونگ هوآ نگاه کردم که گفت:"تو...واقعا پیونگ یانگ... زندگی می کردی؟"
"خب...یه چند سالی آره....چند سال اول زندگیم."
با گیجی پرسید :"یعنی کره شمالی بزرگ شدی؟"
"خب یه جورایی آره."
می تونستم بی اعتمادی توی چشمای میونگ ببینم. اولین رابطه دوستانه ای که توی دوران مدرسه می خواستم شکل بدم شروع نشده خراب شده بود و همش تقصیر اون کیم کای عوضی بود.
حتما الان خیلی خوشحال بود اما نمیزاشتم به هدفش برسه پس به آرومی گفتم:"تا هفت سالگی. یعنی تا وقتی مادرم از دست بدم پیونگ یانگ بودیم. ولی باور کن ما کاری بر علیه کشورمون نکردیم."
"پس چطور تونستین اونجا زندگی کنین؟ حتما نفعی براشون داشتین که گذاشتن اونجا بمونین... وگرنه چطور اجازه دادن یه جنوبی اونجا زندگی کنه؟" یکی از ابرو هاش رو بالا برد و دست هاش رو جلوی سینه اش گره کرد.
سعی کردم آروم اما محکم صحبت کنم:"ببین میدونم شوکه شدی اما باور کن پدرم فقط یه تاجر بوده که یه چند سالی اونجا زندگی کرده. همین."
میونگ با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:"یه تاجری که چند سالی اونجا زندگی کرده؟ فکر کردی من احمقم؟"
راستش نمی تونستم رفتارش درک کنم. هرچقدرم از شمالیا متنفر بود نباید در مورد کسی زود قضاوت می کرد پس با نارحتی گفتم:"فکر می کنی اگه ما جاسوس بودیم به همین راحتی می ذاشتن وارد کشور بشیم و بهم اجازه می دادن اینجا تحصیل کنم؟"
با این حرفم بنظر می رسید یکم از عصبانیتش کم شد اما می تونستم ناراحتی توی چشماش ببینم. با نارحتی گفت:"منظورم این نبود که جاسوسی..."
نذاشتم حرفش ادامه بده و با ناراحتی گفتم:"پس منظورت چی بود؟ مشخصا اولین فکری که به ذهنت رسید این بوده که ما جاسوسیم. فکر می کردم که با هم دوستیم."
بعد با ناراحتی بلند شدم تا از اونجا برم که میونگ دستم گرفت و به آرومی گفت:"باور کن منظورم این نبود. من فقط شوکه شدم. شاید توقع داشتم خودت بهم بگی که پیونگ یانگ بدنیا اومدی و زندگی کردی."
حرفش بنظرم مسخره بود. مگه چه فرقی می کرد کی کجا بدنیا اومده باشه... اما درک می کردم توقع داشته باشه از خودم بشنوه...هرچند من وظیفه ای نداشتم برای جلب اعتماد دیگران در مورد زندگی شخصیم بهشون اطلاعات بدم!
"اگه خودم می گفتم واکنش متفاوتی داشتی؟مطمئنا اون موقع هم همینجور واکنش نشون
میدادی. من فقط هفت سال اول زندگیم اونجا بودم درک نمی کنم چرا باید اینجور واکنش نشون بدی."
میونگ به آرومی گفت:"اگه معذرت بخوام من میبخشی؟ بیا همونجور که گفتی دوست باشیم." بعد یه حالت بامزه ی عذر خواهی رو صورتش آورد.
با لبخند گفتم:"احتیاجی به معذرت خواهی نیست." بعد دستش گرفتم و گفتم:"آره بیا بهترین دوستای هم بشیم تا به اون کیم کای عوضی نشون بدیم که نمیتونه دوستی مارو خراب کنه."
با یادآوری کای میونگ با ناراحتی گفت:"خودت تو بد دردسری انداختی."
دستش محکم گرفتم و گفتم:"نگران نباش. جونگین هیچ کاری نمیتونه بکنه."
سعی کرد تایید کنه و گفت:" امیدوارم. نمیخوام تنها دوستم دچار مشکل بشه...و آم...یه چیزی... دارم بهت میگم، اون خوشش نمیاد بهش بگی جونگین. سعی کن اگه خواستی باهاش حرف بزنی اسمش کای صدا بزنی. هر چند بهتره که تلاشت رو همکلام نشدن باهاش باشه."
با دیدن سکوتم ادامه داد و گفت:"دوست نداره کسی جونگین صداش بزنه البته به جز سهون."
"سهون؟ آهان همون پسره که پیشش می شینه." خب درسته یه هفته از اومدنم به این مدرسه می گذشت اما هنوز با خیلی از بچه ها آشنا نشده بودم. یعنی نه اونا تمایلی به آشنایی داشتن و نه من دلم می خواست دورم رو زیادی شلوغ کنم.
"آره همون پسره که همش پیششه... بهترین دوستشه."
زیر لب گفتم:"این پسره علاوه براینکه با بقیه مشکل داره با خودشم درگیره. آخه کی از اسم خودش خوشش نمیاد و میخواد که به اسم دیگه صداش بزنن؟"
میونگ که متوجه نشده بود چی گفتم پرسید:"چیزی گفتی؟"
و من سرم به علامت نه تکون دادم و به این فکر کردم که خب بعد از سهون من دومین نفری میشم که اون به اسم خودش، یعنی"جونگین" صدا میزنه. حتما این خیلی رو اعصابش می رفت و منم دقیقا همین رو می خواستم.
.
بعد از تموم شدن مدرسه وقتی به خونه برگشتم در کمال تعجب سوزی خونه بود. خب اون همیشه تا ساعت 4 بعد از ظهر سر کار بود و الان هنوز ساعت سه هم نشده بود.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:"چیزی شده؟ چرا امروز زود اومدی؟"
با لبخند گفت:"رئیسم هر ماه یه مهمونی بزرگ میگیره و همه کارمنداشم دعوتن. امشب هم مهمونی داره و خب زودتر اومدم تا اگه احتیاج هست با هم دیگه بریم خرید. "
همونجور که با تعجب بهش نگاه می کردم گفتم:"خرید؟ من اصلا از خرید کردن برای خانوما سر در نمیارم، نمی تونم کمک خاصی بهت بکنم. خرید رفتن با من باعث عذابت میشه."
با خنده گفت:"برای من که نمیخوایم بریم خرید. من از ماه قبل لباس امشبم رو انتخاب کردم. برای تو میریم."
"من؟ چرا من؟"
نزدیکم شد و لپ هام رو تو دستاش گرفت:"بنظر که خنگ نمیرسی. خودت زدی به خنگی؟ خب امشب چی میخوای بپوشی؟"
این حرفش یعنی اینکه منم می خواست ببره با خودش به اون مهمونی؟ با اومدن این فکر توی ذهنم بلند گفتم:"مگه قراره منم بیام ؟"
دستش روی شونه ام گذاشت و گفت:"معلومه که میای! نکنه فکر کردی من تنهات میزارم و تکی میرم مهمونی؟"
هیچ از این حرفش خوشم نیومد. با ناراحتی گفتم:"اما من دلم نمیخواد بیام. من که کسی اونجا نمی شناسم. باید بیام یه گوشه وایستم."
با لبخند گفت:"خب اونجا با آدمای جدید آشنا میشی! این یه مهمونی خانوادگیه و مطمئنن هستن کسایی که بچه هاشون همسن تو باشن."
"اما..." می خواستم یه جوری قانعش کنم تا به اون مهمونی نرم اما اونقدری برای رفتن شوق و ذوق داشت که بنظر نمی رسید موفق بشم.
حرفم قطع کرد و گفت:"هیچ دلیل برای نیومدنت قابل قبول نیست...من دلم میخواد تو باهام به اون مهمونی بیای و اصلا هم دلم نمیخواد که پدرت فکر کنه من ولت کردم و تنهات گذاشتم و دارم تنهایی خوش می گذرونم."
لبام آویزون کردم و گفتم:"خب پدرم از کجا میخواد بفهمه اگه شما بهش نگین؟ خواهش میکنم سوزی..."
.
یه چند ساعتی تا رفتنمون وقت بود. آره. رفتن مون. خیلی تلاش کردم راضیش کنم امااون قانع نشد و من مجبور شدم تا قبول کنم. دیگه یه چند ساعت مهمونی چقدر می تونست بد باشه؟
پس به اتاقم رفتم و سعی کردم اول تکالیف مدرسم انجام بدم. نیازی به خرید رفتن نبود اما نمی دونستم اون مهمونی تا کی قرار طول بکشه پس باید قبل از رفتن کارای فردام تموم می کردم که اگه شب دیر برگشتیم کاری نداشته باشم.
بعد از تموم شدن تکالیفم یکم استراحت کردم و نزدیکای ساعت هفت غروب بود که آماده شدم. یه پیراهن مشکی با یه کاپشن قرمز پوشیدم و موهام رو جوری شونه زدم که یکمش روی پیشونیم بریزه. اگه پدر این اطراف بود اصرار می کرد که موهام زیادی پر پشت و بلند شده اما من ترجیح میدادم همینطور باشه.
بعد از آماده شدن پایین رفتم و سوزی با دیدن قیافم لبخندی از روی رضایت زد. اونم یه پیراهن مشکی پوشیده بود و باید اعتراف کنم که خیلی بهش می اومد. با یه تاکسی خودمون به خونه رئیس سوزی رسوندیم. سوزی تصمیم گرفته بود ماشین نیاره چون احتمالا تو مهمونی با همکار ها نوشیدنی می خوردن.
خونه که نه قصری بود برای خودش. محوطه زیبایی داشت که پر از درخت و گل بود و البته معماریش که با معماری معمول توی کره فرق داشت.
به لطف زندگی توی کشورای مختلف و البته سفرهای کوتاهی که به کشورهای دیگه داشتم با معماری های معروف دنیا یکم آشنا بودم. البته خودم هم به زمینه هنر علاقه داشتم و تو وقت های آزادم مجله های معماری می خوندم و خیلی مطمئن میتونم بگم که
معماری خونه رئیس سوزی از نوع ایتالیایی بود.
همینجور که سرگرم لذت بردن از زیبایی های اون خونه بودم وارد سالن شدیم. داخل خونه از بیرونشم عالی تر بود. از سوزی ممنون بودم که مجبورم کرده بود به این مهمونی بیام. داشتم با لبخند به اطرافم نگاه میکردم که با دیدن قیافه فرد منفور این
روزای زندگیم لبخند رو لبم خشک شد. زیر لب گفتم " کیم جونگین! " اون لعنتی اینجا چی کار می کرد.
با شنیدن صدای سوزی چشمم از جونگین گرفتم و به خانم و آقایی که به سمتمون می اومدن نگاه کردم.
وقتی اونا بهمون نزدیک شدن سوزی با لبخند اول به اون مرد احترام گذاشت و گفت:"وقت بخیر رئیس ." و بعد به اون خانم خوش پوش گفت:"خانم کیم عزیز؛ دلم براتون تنگ شده بود."
پس این آقا رئیس سوزی بود و اون خانم هم حتما همسرش بود. خانم کیم لبخندی زد و گفت:" منم همینطور." بعد نگاهی به من انداخت و از سوزی پرسید:"معرفی نمی کنی؟"
سوزی دستش پشت کمرم گذاشت و گفت:"خواهر زادم کیونگسو." و با فشار من رو کمی به جلو هل داد.
آقای کیم با تعجب گفت:"فکر نمی کردم خواهری داشته باشی."
سوزی با لبخند گفت:"وقتی کوچیک بودم ازدواج کرد و از پیشمون رفت... اما قراره کیونگسو تلافی این دور بودن هارو در بیاره و پیشم بمونه."
خانم کیم با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت:"دلم میخواد با پسرم آشنا بشی."و بعد به سمتی که قبلا دیده بودم جونگین اونجاست چرخید و بلند صدا زد:" کای یه دقیقه بیا اینجا..."کسل شدم.  همین کم داشتم که جونگین پسر رئیس سوزی باشه. اما از اونجایی که طبق معمول اتفاقای زندگیم اصلا اونجوری که من میخواستم پیش نمی رفت متاسفانه اون واقعا پسر رئیس بود.
جونگین با یه پوزخند روی لبش به ما نزدیک شد .سعی کردم خودم کنترل کنم چون تصمیم نداشتم جلوی اون پسره اعصاب خردکن کم بیارم.
جونگین با رسیدن به ما با همون پوزخندش گفت:"کیونگسو تو اینجا چکار میکنی؟"
با این حرفش خانم کیم با خوشحالی گفت:"شما دو تا همدیگه می شناسین؟"
جونگین با یه لبخند مسخره گفت:"اوه بله! ما تو مدرسه همکلاسی هستیم."
این بار آقای کیم گفت:"خوبه." و منم در جوابش فقط لبخند زدم. آقای کیم از جونگین خواست تا من توی مهمونی تنها نزاره وبعد همراه همسرش و سوزی ما رو با هم تنها گذاشتن تا به مهمون های دیگه خوش آمد بگن.
سوالی که توی اون لحظه تو ذهنم به وجود اومد این بود که رابطه سوزی با این خانواده چیه؟ بنظر یه چیزی بیشتر از رئیس و کارمند بودن و مخصوصا خانم کیم و سوزی هم بنظر صمیمی می رسیدن. با رفتن اونا جونگین نگاهی به سر تا پام انداخت و با پوزخند گفت:"می بینم که اگه سعی کنی میتونی مثل آدمیزاد بنظر بیای."
در جوابش منم پوزخندی زدم و گفتم:"اما تو حتی اگه همه سعیتم بکنی نمیتونی مثل آدم باشی... همون عوضی که بودی هستی."
" احتیاجی به سعی کردن ندارم... چشمات مشکل دارن که نمیتونی ببینی جذاب ترین پسر کره جلوت ایستاده؟"
با این حرفش چشمام رو چرخوندم و به حالت تمسخر زدم زیر خنده و گفتم:" جذاب ترین؟ داری باهام شوخی می کنی؟"
سعی داشت خودش کنترل کنه و چیزی نگفت. سکوتش که دیدم ادامه دادم:"اما باید بگم هرچی که نداشته باشی اعتماد بنفست خیلی بالاس که خودت جذاب میبینی... اینم برای خودش آپشن محسوب میشه این روزا،نه؟"
خب باید بگم به عنوان پسری که بیشتر عمرش رو تو جاهای مختلف فرد جدید محسوب می شده، چون اهل دعوا های فیزیکی نبودم همیشه تیکه های خوبی تو آستین داشتم که از خودم دفاع کنم.
با این حرفم عصبانیت تو چشماش بیشتر شد و من از اینکه تونسته بودم حالش بگیرم خوشحال بودم اما هنوز تا آخر مهمونی خیلی مونده بود و باید می دیدم اون چه نقشه ای برای تلافی کردن حرفام داره.

Me Before YouWhere stories live. Discover now