قسمت چهارم

310 67 4
                                    

سال 2011-یئوسو-کره جنوبی
از دید کای
از وقتی یادم میاد خانوادم تحسینم کردن. همیشه ازم به عنوان بهترین پسر خانواده نام می بردن. بهرحال بین پسرا من بزرگترین نوه بودم و وارث پدر بزرگ.پدربزرگم ثروت زیادی داشت. کارخونه های متعددی که عموها و شوهر عمه هام می چرخوندنشون.چون پدرم ترجیح داده بود برای خودش کار کنه. اون هتل دار بزرگی بود که مجموعه هتل های زنجیره ایش تو کره معروف بودن.
از همون اول هرچیزی که می خواستم برام آماده بود. هر چندکه این کلمه بنظر کلیشه بیاد، اگه بخوام خلاصش بگم مثل یه شاهزاده زندگی می کردم و از اونجاییکه پدربزرگم علاقه زیادی بهم داشت یه قلدر به تمام معنا بودم. هیچکدوم از بچه های فامیل حق نداشت روی حرفم حرفی بزنه حتی اونایی که ازم بزرگتر بودن.این نوع رفتار خانواده مخصوصا پدربزرگم باعث شده بود با این فکر بزرگ بشم که همیشه همه باید چیزی که میخوام انجام بدن و با همین فکر وارد مدرسه شدم. البته پدر بزرگ ترجیح می داد معلم توی خونه داشته باشم اما پدرم معتقد بود که مدرسه باعث میشه بتونم تجربیات بهتری برای برخورد با مردم پیدا کنم.
روزای اول یه سری از بچه ها سعی کردن جلوم در بیان ولی از اونجایی که هم من بچه شری بودم و از طرفی خانوادم وجهه خیلی خوبی توی شهر داشتن مدیر و معلما طرف من میگرفتن و این شد که همه شروع کردن به فاصله گرفتن ازم. این بین تنها کسی که سعی کرد باهام دوست بشه و تا آخرش کنارم موند سهون بود.سهون تنها دوستم توی زندگی بود و البته کسی بود که براش قلدری نمی کردم. پسری
بود که می تونست از پس خودش بر بیاد اما سعی نکرد جلوی من در بیاد. این بنظر جالب بود. کنارش آرامش داشتم و اونم برام مثل برادر بود. یه برادر واقعی.
البته پدرم هیچ از اینکه من و سهون با هم دوست باشیم خوشش نمی اومد ولی وقتی دید من دست از دوستی با اون بر نمی دارم خیلی بهم گیر نداد. اما اجازه نداشتم سهون به خونمون دعوت کنم.
خانوادم بهم اجازه می دادن که باهاش بیرون برم و ما اغلب توی کافه پدر سهون همدیگه رو می دیدیم. تمام زندگیم اینجوری می گذشت و چیز جدیدی غیر از زورگویی هایی که گاهی تو مدرسه می کردم وجود نداشت. البته سهون خیلی سعی می کرد جلوم بگیره اما خب، من تفریح دیگه ای نداشتم. وقتی همه چیز برات فراهم باشه تفریحاتی که آرزوی
هرکسیه خیلی زود برات عادی میشه.
زندگی تکراریم ادامه داشت تا سال آخر دبیرستان.
دوباره روز اول مدرسه بود و خیلی کسل داشتم به حرفای خانم سون، معلم ریاضیمون گوش می دادم که در کلاس باز شد و آقای وون وارد شد. آقای وون اومده بود تا یه شاگرد جدید بهمون معرفی کنه. پشت سرش یه پسر بچه وارد شد که باورم نمیشد اونم سال آخر دبیرستان باشه. قدش از من کوتاهتر بود و چیزی که همون اول توجهم جلب کرد اخم بزرگی توی صورتش بود.با صدای آرومی خودش معرفی کرد و کنار میونگ نشست.
آه... این دختره حال بهم زن...
متاسفانه از اولین روزی که پام تو مدرسه گذاشته بودم تا به امروز که آخرین سال تحصیلی شروع می کردیم با این دختره همکلاس بودم و یه جورایی هردو از همدیگه متنفر بودیم چون هم توی درس و هم تو رقصیدن رقیب جدی برای هم بحساب می اومدیم.
وقتی شاگرد جدید که اسمش کیونگسو بود توی جواب سوال خانم سون گفت سال گذشته چین درس خونده؛ یه لبخند زدم و توی دلم گفتم" یه سوژه جدید برای اذیت کردن" و بعد بلند اعلام کردم که از کمونیستا خوشم نمیاد تا واکنشش رو ببینم اما اون عکس العملی نشون نداد.
اه. خورد توی ذوقم... اونم مثل بقیه یه ترسو بود...
خانم سون یکم بهم توپید و منم تصمیم گرفتم ساکت بشم آخه حوصله نصیحت هاش نداشتم اما سکوتم به این معنی نبود که بیخیال اون پسره شده باشم. با خوردن زنگ تصمیم گرفتم یکم با حرفام تحریکش کنم تا ببینم واکنش چیه پس بلند گفتم:" کمونیست کوچولو اگه میخوای توی این مدرسه بمونی بهتره قوانین اینجارو خوب یاد بگیری."
باز هم واکنشی نشون نداد. این بی تفاوتیش روی اعصابم بود. سهون که من می شناخت بزور از کلاس بیرونم برد تا رسما درگیر نشم و همش داشت توی گوشم می خوند که این سال آخری رو بیخیال این شاگرد جدیده بشم اما مسلما من تصمیم نداشتم بدون اینکه حالش بگیرم ولش کنم.
خیلی نتوستم بیرون بمونم وقتی اون جدیده هنوز تو کلاس بود. پس سریع به کلاس برگشتم و وقتی دیدم داره با میونگ می خنده اعصابم بیشتر بهم ریخت و بلند گفتم:" میبینم که احمقا زود همدیگه پیدا میکنن."
میونگ با ترس به سمتم برگشت. درسته که ما توی رقص و درس رقابت تنگاتنگی با هم داشتیم اما اون بدجوری ازم می ترسید و سعی می کرد نزدیک من آفتابی نشه. درستشم همین بود!
اما کیونگسو بنظر نمی رسید که ازم ترسیده باشه و با پوزخند گفت:" فکر می کردم تنها احمق این کلاس توئی، این حرفت یعنی دوستاتم احمقن؟"
چی؟ الان این به من توهین کرد؟ خب آره حرفی که زده بود توهین بود اما من از اینکه همون اول مثل موش نترسیده بود خوشم اومد. حاضر جوابی ناگهانیش فقط می تونست به معنی خوش گذرونی بیشتر برای من باشه!
این پسر جون میداد برای کل کل کردن. مطمئنا سر نترسی داشت و کلی می تونستم حالش بگیرم و کیف کنم. پس یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:" زبون درازی داری."
مثل اینکه قصد نداشت کوتاه بیاد چون گفت:" اونقدر دراز هست که بتونه تورو بشونه سر جات."
چشمام کمی گرد شد. نمیتونم انکار کنم که کلی حال کرده بودم. بالاخره یکی پیدا شده بود که بعد از دوتا بگو مگو عقب نکشه و بخواد پا به پام جلو بیاد. با پوزخند تو چشمای گردش نگاه کردم و گفتم:" نه خوشم اومد پررو تر از این حرفایی." بعد به میونگ که از ترس سرش پایین انداخته بود نزدیک شدم و گفتم:"بهتره به این تازه وارد احمق حالی کنی این جا رئیس کیه."
این پسر قصد نداشت کوتاه بیاد و گفت:"آخی... خیلی دوست داری ادای رئیسارو در بیاری؟ عقده رئیس بودن داری؟"
تازه داشتم از این کل کل کردنامون حال می کردم که سهون گفت:"جونگین بیخیالش شو. امروز اولین روزی که اومده هنوز با جو اینجا آشنا نیست."
من همیشه به حرف سهون احترام می زاشتم. به علاوه اون حرفش می تونست به اون پسر حالی که از نظر همه رئیس اینجا من هستم. بخاطر همین بیخیال ادامه بحث شدم و به سمت صندلیم رفتم اما این تازه شروع ماجرای بین من و اون پسره کیونگسو بود.
چیزی به تموم شدن کلاس نمونده بود که معلم به کیونگسو گفت بعد از تموم شدن کلاس باید بره پیش مدیر و اونم بعد از تموم شدن کلاس با میونگ رفت بیرون. بنظر می رسید از همین اول با میونگ دوست شده بود.منم پشت سرشون با چندتا از بچه هایی که برای خودشیرینی دور و برم می پلکیدن بیرون رفتیم.کیونگسو وارد اتاق مدیر شد و میونگ اون بیرون منتظر مونده بود.
موقعیت خوبی بود تا هم حال میونگ بگیرم و البته یکم اطلاعات در مورد کیونگسو ازش بیرون بکشم. به پسرا اشاره کردم و به سمت میونگ رفتیم.
با دیدن ما سعی کرد به سمت حیاط بره که بین خودمون گیرش انداختیم. با یه پوزخند بهش نگاه کردم و گفتم:"می بینم که بالاخره یه احمق پیدا شده که تورو آدم حساب کنه."
ترس میشد تو چشماش خوند اما بنظر می رسید که بودن با کیونگسو توی همین اولین روز بهش اعتماد بنفس داده بود چون آروم گفت:"اون پسر خوبیه...مثل تو نیست."
یکم بهش نزدیک شدم و گفتم:"مگه من چه جوریم؟"
با ترس گفت:"هیچی؛ تو....تو... فقط منظورم اینه بیخیالش شو....اذیتش نکن."
با خنده گفتم:"ازش خوشت اومده هان؟"
اما قبل از اینکه حرفی بزنه صدای کیونگسو اومد که می گفت:" هی تو! کای! باهاش چکار داری؟"
خیلی آروم به سمتم برگشتم و در حالی که یه ابروم بالا داده بودم گفتم:"بزار یه روز از اومدنت به مدرسه بگذره بعد واسه من شاخ و شونه بکش."
پوزخندی زد و گفت:"در حدی نیستی که بخوام خودم درگیرت کنم..."
امسال می تونست با وجود این پسر کوچولوی نترس تبدیل به بهترین سال تحصیلیم بشه!
در جوابش پوزخندی زدم و گفتم:"تو هنوز من نمیشناسی که اینجور بی پروا حرف میزنی.بهتره مواظب رفتارت باشی."
بهمون نزدیکتر شد و گفت:"اونی که باید مواظب رفتارش باشه توئی نه من." بعد دست میونگ گرفت و به طرف حیاط رفت.
خیلی دلم می خواست بدونم تا کجا میتونه پیش بره. تصمیم گرفتم بقیه روز کاری به کارش نداشته باشم، البته بازی ما تازه شروع شده بود.
.
یه هفته از باز شدن مدرسه می گذشت و تمام فکرم این شده بود که چجوری کیونگسو به چالش بکشم و مجبورش کنم باهام حرف بزنه. توی این یه هفته خیلی سربه سرش نزاشته بودم و فقط چندباری کمونیست صدا زده بودمش که با بی تفاوتیش روبرو شده بودم.این بی تفاوت بودنش رو اعصابم بود. ترجیح می دادم جوابم بده حتی اگه جواب دادنش شامل فحش و ناسزا بود. چون اونجوری منم می تونستم کل کل کنم اما اون نه تنها چیزی نمی گفت بلکه سعی می کرد بهم نگاهم نکنه و اگه اتفاقی نگاهش بهم می افتاد با اخم سرش برمی گردوند.
البته کلا اخم جزئی از صورتش بود بجز مواقعی که داشت با میونگ صحبت می کرد.
نمیدونم چی به هم می گفتن اما خیلی وقت ها لباش به خنده باز می شد و باید بگم که خندیدنش زیباترین خنده ای بود که دیده بودم.
البته توی این یه هفته کاملا بیکار نبودم و با کلی این در و اون در زدن و آویزون دختر آقای مدیر شدن که از قضا چشمش دنبالم بود تونستم یه چیزایی درمورد کیونگسو بفهمم. از اون دختره خواسته بودم تا یه کپی از مشخصات کیونگ از پروندش برام کش بره و اونم با کمال میل یه کپی ازشون برام آورده بود.حالا من الان اطلاعات مهمی در موردش داشتم که می تونستم روش مانور بدم....چی بهتر از این فقط باید زمان مناسبش می رسید.
روزام داشت مثل قبل تکراری میشد تا اینکه اون روز ساعت ورزش با نیومدن معلممون کلاس کنسل شد.با دیدن میونگ و کیونگسو که به طرف باغچه مدرسه میرفتن سهون رو پیچوندم و دنبالشون رفتم تا ببینم دوتایی اون پشت چیکار دارن. شاید می شد یه آتو ی جدید هم ازش گیر آورد!
وقتی به پشت ساختمون مدرسه رسیدم اونا داشتن با هم حرف میزدن. فاصلم رو باهاشون کم کردم تا بشنوم چی میگن، میونگ ازش در مورد جاهایی که زندگی کرده بود می پرسید.
برام جالب بود ببینم از زندگیش تو پیونگ یانگ حرفی میزنه یا نه. آخه توی کره جنوبی هیچکس از شمالیا خوشش نمیاد و می خواستم ببینم اگه در این مورد حرف بزنه واکنش میونگ چیه. حقیقتش اینه که بر خلاف رفتارم از نظر من ایرادی نداشت که اون تو پیونگ یانگ بدنیا اومده بود و بزرگ شده بود اما اینجا آدما از شمالیا متنفرن.
بنظرم کیونگسو هم این می دونست چون بهش اشاره ای نکرد و منم از این موقعیت سواستفاده کردم تا به وسیله این اطلاعات ارزشمندی که داشتم هم به کیونگسو حالی کنم که من از هرچی بخوام میتونم سردر بیارم و هم اینجوری رابطه بین کیونگسو و میونگ بهم بزنم.
خب من از میونگ متنفر بودم و یه جورایی از کیونگسو خوشم اومده بود... بعد از سهون اون اولین کسی بود که می خواستم به عنوان دوست کنار خودم داشته باشمش و این خوش اومدن معنیش این بود که نمی خواستم اون دوتا با هم باشن!
من اهل شریک شدن نبودم. اگه چیزی رو برای خودم می خواستم، اون مال خودم می موند! اما عمرا اگه مستقیم به کیونگ می گفتم که ازش خوشم اومده و میخوام که باهاش دوست باشم!!
اون خودش باید به سمت من می اومد همونجور که سالها قبل سهون به سمتم اومده و باهام دوست شده بود. من، کیم کای مغرور، عمرا دنبال کسی می افتادم تا ازش بخوام باهام دوست بشه...
همونجور که انتظار داشتم اون حرفی در مورد پیونگ یانگ نزد و وقتی من خودم وسط بحثشون انداختم و در مورد زندگیش توی اون شهر حرف زدم قیافش دیدنی بود. شوکه شده بود. هرچند خیلی سریع به خودش مسلط شد و جوابم داد اما باز هم واکنشی بود که تا بحال ازش ندیده بودم.
نمی خواستم الان باهاش بحثی داشته باشم پس بعد از یه کل کل کوچولو تنهاشون گذاشتم تا دوتایی درمورد این موضوع با هم صحبت کنن... شک نداشتم که میونگ ازش فاصله میگیره. اون یه وطن پرست حسابی بود.
خوشحال از کاری که کرده بودم به کلاس برگشتم. حتی سهونم از این همه خوشحال بودنم تعجب کرده بود و تلاش می کرد از زیر زبونم بکشه که چی شده اما این خوشحالی خیلی دووم نداشت چون کیونگسو و میونگ درحالی که داشتن با هم می خندیدن وارد کلاس شدن.
لبخند روی لبم خشک شد. طبیعتا میونگ الان باید یه دعوای حسابی باهاش می کرد و دیگه هم طرفش نمی چرخید ولی اونا داشتن با هم می خندیدن انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. اون پسر کی بود؟
دیدن میونگ و کیونگسو که داشتن با هم می خندیدن خونم به جوش آورده بود. تقریبا 100 در صد انتظار داشتم میونگ با شنیدن اینکه کیونگسو توی پیونگ یانگ بدنیا اومده و بزرگ شده ازش فاصله بگیره اما اینجور بنظر نمی رسید. با یکم فکر کردن میشد به این نتیجه رسید که میونگ تا حالا دوست پسر درست حسابی نداشت و معلوم بود با پیدا کردن یکی مثل کیونگسو نبایدم بی خیالش می شد حتی اگه اون یه جورایی دشمن بحساب می اومد.معلوم بود که میونگ نمی خواست بیخیال کیونگسو بشه پس برای بهم زدن رابطه اون دو
تا و کشوندن کیونگسو سمت خودم به نقشه بهتری احتیاج داشتم.نباید بیگدار به آب میزدم. فرصت برای نقشه کشیدن زیاد بود.
اون روز بعد از تموم شدن مدرسه سریع باید به خونه برمی گشتم چون طبق معمول هرماه پدرم مهمونی داشت و همه اعضای خانواده باید توی مهمونیش حضور می داشتن.مهمونی که توی ظاهر یه دورهمی برای کارمنداش بود اما همیشه مهمونای غریبه ای هم داشت که پنهانی با پدرم دیدار می کردن و از اونجایی که می دونستم پدرم خوشش نمیاد کسی توی کاراش سرک بکشه هیچوقت نخواستم بدونم اون مهمونای غریبه چه کسایی
هستن.
اوایل این مهمونیا برام خسته کننده بود -چون من حق نداشتم تنها دوستم رو دعوت کنم. پدر خیلی واضح بهم گفته بود خوشش سهون رو اطرافم ببینه- اما بعدها یاد گرفتم که از بودن توی مهمونی لذت ببرم چون بهرحال حق خارج شدن یا شرکت نکردن توی اون مهمونی نداشتم.

.
مهمونی شروع شده بود. تو ذهنم در حال برنامه چیدن برای خوش گذرونی اون شبم بودم و داشتم توی سالن می چرخیدم که چشمام روی در ورودی قفل شد.
خدای من....این که کیونگسو بود که همراه سوزی وارد مهمونی می شدن...؟
اولش بنظر می اومد محو ساختمون باشه اما چیزی از ورودشون نگذشته بود که اون هم من دید. فاصله زیادی با هم نداشتیم و کاملا مشخص بود که از دیدن من تعجب کرده اما زود نگاهش ازم گرفت و با سوزی به سمت پدر و مادرم رفتن.
سرجام موندم و به کیونگسو خیره شدم. لباسایی که پوشیده بود خیلی بهش می اومد و این توی ذهنم اومد که "میونگ حق داره اگه هیچ جوره بیخیال این پسره نشه"
با شنیدن صدای مادرم که من صدا میزد از فکر بیرون اومدم و به سمتشون رفتم. پدر و مادرم می خواستن که ما با هم دوست باشین و چی بهتر از این چون منم همین میخواستم.
بعد از اینکه پدرم سفارش کرد تا کیونگسو تنها نزارم به همراه سوزی و مادرم ما رو تنها گذاشتن. یکی دیگه از مسائلی که در مورد پدرم درک نمی کردم و البته سعی هم نکرده بودم ازش سردربیارم رابطش با سوزی بود.خب اون یه کارمند ساده بود اما پدر و مادرم رابطه صمیمی باهاش داشتن که برام قابل
درک نبود.
بگذریم.
اون شب قرار بود من کیونگسو همراهی کنم و این یه فرصت بود تا بیشتر بشناسمش اما اون بنظر نمی اومد که از این مسئله خوشحال باشه چون به محض اینکه تنها شدیم زبون درازیاش شروع شد و البته منم بی تقصیر نبودم. خب خوشم می اومد وقتی تلاش می کرد تا کم نیاره!
من عادت نداشتم که مستقیم از کسی تعریف کنم و حرفم با تیکه انداختن شروع کردم،هر چند آخرش مجبور شدم که غیر مستقیم اعتراف کنم از نوع لباس پوشیدنش خوشم اومده اما بنظر نمی رسید که براش اهمیتی داشته باشه چون فقط تیکه اول حرفم شنید و جوابم داد.
انگار همه جوره برای ادامه بحثایی که توی مدرسه داشتیم آماده بود اما من نمی خواستم بحثمون توی مهمونی بالا بگیره چون اگه مهمونی پدرم بهر دلیلی توسط من یا کارهام خراب می شد حتما من می کشت.
سعی کردم خودم کنترل کنم و گفتم:"ببین بچه! دعوای من و تو سرجاشه و تا آخر سال کلی وقت داریم اما حواست به یه چیزی باشه...این مهمونی برای پدرم خیلی مهمه و من نمیخوام بحث کردنامون باعث بشه این مهمونی بهم بخوره...پس حواست جمع کن."
یه نگاهی بهم انداخت و گفت:"پس بیخیال من بشو و بزار از مهمونی لذت ببرم. اگه قرار باشه آویزون من باشی قولی نمیدم که ساکت بمونم."
رسما به من گفت گمشو!!
پوزخندی زدم و گفتم:" اگه دلت میخواد بجای گذروندن شبت با آدم جذابی مثل من تنها بمونی ایرادی نداره... فقط حواست باشه دردسر درست نکنی."
خنده ای کرد و گفت:" توهمت خیلی بالاس... همین الان گفتم که بکار بردن لفظ جذاب برات یه شوخیه بزرگه. جلوی کس دیگه ای این حرف نزنیا، مسخرت میکنن میخوره توی ذوقت."
موندن حتی یه لحظه بیشتر پیش اون نیم وجبی زبون دراز مطمئنن باعث میشد تا یه بحث جدی بینمون پیش بیاد. پس تصمیم گرفتم تنهاش بزارم...
کیونگسو به تنهایی در حال قدم زدن توی سالن بود و منم سعی می کردم بی اینکه تابلو باشم حواسم بهش بهش باشه. بنظر می رسید که اون فقط میخواد دور سالن بگرده و خونه رو نگاه کنه... چون کسی اینجا نمی شناخت و منم از اینکه همش چشمم روی اون باشه خسته شدم و تصمیم گرفتم که به لذت بردن از مهمونی برگردم.دقایقی می شد که بیخیال کیونگسو شده بودم و ازش خبری نداشتم.همینجور که درحال رقصیدن با دختر عموم بودم چشمم به پدرم افتاد که داشت به طرف کیونگسو می رفت. اون کیونگسو رو به من سپرده بود تا تنهاش نذارم. تا بخودم بجنبم اون به کیونگسو رسیده بود و این من بودم که برای تنها گذاشتن اون باید به پدرم جواب پس می دادم.
پس با بیشترین سرعتی که می تونستم خودم به اونا رسوندم تا ظاهر قضیه رو حفظ کنم. امیدوار بودم سعی نکنه جلوی پدرم حاضر جوابی تحویلم بده...

Me Before YouWhere stories live. Discover now