chapter one

2K 216 276
                                    

پیش از شروع
امروز تولد یکی از دوستای خیلی خوبمه
مترجم پرتی بوی رو که می شناسید StylinMayne
#HBDBahar
امیدوارم به آرزوهای قشنگت برسی



  لیام.
  لیام عزیزم.

  قصد پرسیدن احوالت رو ندارم؛چون جواب این سوال همیشه یه دروغه.

  یه سوال تشریفاتی برای سرکوب حس همدردی نسبت به همنوع و یه جواب سرسری برای نشون دادن سپاسی که در اصل وجود نداره. یه نوع رفتار محترمانه تهوع آور.

  اما رابطه ما خیلی عمیق تر از این وانمود کردن هاست؛درست نمی گم؟

  پس به جای این سوال حال خوب رو برات آرزو می کنم. این از هرچیز مهم تره.

  خیلی فکر کردم لیام.
  خیلی فکر کردم چه هدیه ای مناسب ترین یادگار از طرف من می تونه باشه؛تا در نهایت به اینجا رسیدم. پشت این میز و محصور با بوی کاغذ های دور و برم.

  می خواستم بخشی از وجودم رو به یادگار داشته باشی. به عنوان هدیه،خودخواهانه به نظر می سه؛اما مطمئنم تو ابدا مشکلی با این نداری. چون می دونم،با وجود این که همیشه سعی در انکارش داشتی،تو هم جز به جز وجود من رو می پرستیدی.

  آرایش.
  چیز جالبی در مورد آرایش وجود داره. آرایش می کنی و حس می کنی تونستی خود واقعیت و احساسات بی پرده ات رو به طور موفقیت آمیزی از چشم دیگران پنهان کنی؛اما در واقع مشکل ابدا دیگران نیستند.

  مسئله ای که هست اینه،دیگران هیچ وقت خود واقعی و احساسات بی پرده ات رو نمی بینن؛اون ها اصلا اهمیت نمی دن. تو می تونی در برابر چشم هاشون زیر گریه بزنی و اون ها ابدا متوجه نشن. شاید بخوای با این مخالفت کنی؛اما من کاملا به این ایمان دارم و به نظرم تو در جایگاهی نیستی که بتونی در مورد این مسئله نظری بدی.

  با این وجود اما،باز هم آرایش انجام می دی؛چون چیزی هست که نگرانشی و اون انعکاسی هست که در آینه می بینی.

  به خاطر همینم هست که الآن با کامل ترین آرایشم دارم این رو می نویسم.

  نمی تونی من رو مقصر بدونی لیام؛هرچی باشه،من یه دلقکم،یه دلقک غمگین.

  بذار حاشیه رفتن رو کم کم کنار بگذاریم. حاشیه رفتن دقیقا همون خواننده ایه که قبل اجرای اصلی می خونه. بحث این نیست که تو باهاش مشکلی داشته باشی؛فقط،به خاطر اون نیست که اونجایی.

  اما داستان اصلی،داستان ملاقات من و عشق زندگیم.

  شاید بپرسی؛چرا تو این موقعیت،داستانی رو انتخاب کردم که همین حالا هم خودت،بخش بخش اون رو از حفظی.

  باید بگم لیام،تو باز هم در اشتباهی. داستانی که تو می شناسی،داستان ملاقات تو با من هست نه برعکس.

  و بذار بهت بگم که یه تغییر زاویه دید،می تونه خیلی چیز ها رو جا به جا کنه؛حتی ممکن هست داستان کاملا عوض شه.

  داستان تو لیام،یه کلیشه محض به حساب می یاد.
  هر آدم دیگه ای هم در اون شرایط،همون واکنش ها رو نشون می داد. همون عواطف رو حس می کرد.

  داستان من اما...
  شاید بهتر باشه در آخر قضاوتش کنیم؛هومم؟

  پیش از هرچیز،مسئله ای هست که باید روشن و واضح بیان کنم.

  من هیچ وقت ادعای فرشته بودن نکردم و هیچ وقت هم قصد گفتن چنین مزخرفی رو نداشتم.

  اما این دقیقا همون چیزی بود که تو می خواستی بشنوی؛درست نمی گم؟

  البته که درست می گم.
  هنوز هم اولین دیدارمون رو به وضوح به خاطر دارم. لحظه ای که فهمیدی من کامل نیستم.

  پاسخ تو "هی پسر! هیچ کس کامل نیست." نبود. نه،این اتفاق مخصوص داستان هایی با شخصیت های خوش باوره؛ولی من و تو هیچ کدوم خوش باور محسوب نمی شدیم.

  اون روز باور داشتی،که تو فراتر از معاشرت با امثال من محسوب می شی. تو از دید خودت،خیلی کامل تر از این حرف ها بودی.

  ولی می دونی چیه؛شما آدم ها فقط مضحکید.

  می دونم،می دونم که من هم جزئی از این "شما آدم ها" محسوب می شم.
  ولی یه فرق بزرگ با اکثریت دارم.
  من خودم به خوبی به اینکه چقدر مضحکم،واقفم.

  یه دلقک موفق،به خوبی می دونه علت موفقیتش،مضحک بودنش هست.

  رد قضاوتت،درد گرفت لیام. خیلی بد درد گرفت و تا مدت ها هم خوب نشد.

  نه. اولین بار نبود که اون طور قضاوت می شدم؛ولی این درد به طور عجیبی عمیق تر بود.

  اون روز ها،چیزی مثل پیچک به تنه افکارم می پیچید و سلامت افکارم رو آروم آروم نابود می کرد:
  -دردهای بزرگ تر می تونه کاری کنه این درد به چشم نیاد.

  باید اعترافی انجام بدم:
  با وجود تمام وقایع بعد اون روز،با وجود تمام دردها؛هنوز هم گاهی رد قضاوتت باعث می شه از درد به خودم بپیچم.









سلام به همگی

خی چطور بود؟
دوست داشتید؟

خوشحال می شم نظرات و انتقاداتتون رو بدونم
دوست داشتید به دوستاتون هم معرفی کنید

ممنون که وقت می گذارید💛❤

guide to become a sad clownWhere stories live. Discover now