chapter seven

631 135 213
                                    







  لیام...
  عزیزترینم!

  در چهره ات آرامشی هست؛که مدت ها ازش محروم بوده.

  این همه آرامش،من رو به یاد اون روز می اندازه.
  سرت رو به شونه ام تکیه داده بودی و چشم هات رو بسته بودی. با آرامش نفس می کشیدی.

  سرم رو روی سرت گذاشتم و موهات رو بوییدم.

  می دونستم این دل بستن احمقانه است.
  می دونستم کامل شدن ماه به معنی شروع نقصانش هست. من حتی پیش از شروع روز های خوب،نگران به پایان رسیدنشون بودم.

  اما خب،به قرص ماه نگاه نکنی هم؛ماه از شب بعد شروع به تحلیل رفتن می کنه و اینطوری،تو فقط خودت رو از لذت دیدنش محروم کردی.

  و شاید اندوه نبودنش...
  اما زیبایی قرص ماه ارزشش رو داره؛درست می گم؟!

  سرت رو تکون دادی و باعث شدی سرم رو بردارم.

  بهت نگاه کردم. تو نگاهت پر از حرف بود،پر از پرسش. تو دوراهی حرف زدن یا به هم نزدن سکوت،بلآخره افکارت راهش رو به زبونت پیدا کرد.

  "چرا زندگی نمی تونه همیشه به همین آرومی و شیرینی باشه؟"

  بهت نگاه کردم و خندیدم. به سمتم چرخیدی و روم خیمه زدی:"نه جدا می گم. چرا همه چیز باید انقدر پیچیده باشه؟"

  لبخند تلخی زدم و با لحن جدی گفتم:"چون زندگیه. ذاتش همینه. سادیسم داره؛لذت می بره به تو و خوشی هات برینه."

  شروع به خندیدن کردی و باعث شدی من هم بخندم.
  خنده های تو مسریه.

  بین خنده هات گفتی:"چطور می تونی همیشه باعث لبخند من بشی؟"

  می خواستم بگم 'چون لبخندت تنها دلیل لبخند منه'؛اما می ترسیدم؛چون همون طور که گفتم،تفریح زندگی از بین بردن خوشی آدم هاست.

  و من چه احمق بودم که فکر می کردم،اعتراف نکردنم می تونه چیزی رو عوض کنه؛زندگی راه های خودش رو داره...

  پس به جای اعتراف کردن،فقط با لبخند شونه هام رو بالا انداختم.

  خنده هات که تموم شد؛یک دفعه به فکر فرو رفتی و بعد گفتی:"از زندگی متنفرم."

  صادقانه بگم،منم از زندگی متنفرم. اما می دونی،این یه مزیت داره؛می تونم آسوده بمیرم چون چیزی برای دل تنگ شدن ندارم.
 
  اما خب این چیزی نبود که اون روز به تو بگم.

  پس بهت نگاه کردم و گفتم:
  "زندگی سخته،تلخه،غم انگیزه."

  منتظر بهم نگاه کردی. پرسیدم:"چیه؟"

  ابروهات رو بالا برده بودی،گفتی:"این جا همون جاییه؛که باید یه اما بگی و جمله ات رو ادامه بدی،تا من افسرده نشم و به سمت خود کشی نرم."

  گفتم:"زندگی همینه. هیچ امایی نیست. من باهاش کنار اومدم؛تو هم سعی کن باهاش کنار بیای."

  داشتی با تعجب بهم نگاه می کردی.
  لبخند زدم و گفتم:"قیافه من شبیه رنگین کمون و تک شاخ که نیست،هست؟"

  سرت رو تکون دادی و گفتی:"نه... فقط این خیلی مزخرفه!"

  هنوز هم با لبخند نگاهت می کردم و گفتم:"آره،هست. و می دونی چیه؛همه چیز قرار نیست خوب بشه. هیچ چیز خوب نمی شه. حتی بهتر هم نمی شه؛ولی تو بهتر می شی."

  و گفتم و دوباره سرت رو روی شونه ام گذاشتی. باز هم سکوت شد؛اما این یه سکوت عادی نبود.
  پر از حرف بود،پر از سوال نپرسیده.

  نوع نفس کشیدنت رو می شناختم. چیزی تو ذهنت بود؛اما برای گفتنش دودل بودی. بلآخره لب هات رو از هم باز کردی:
"زین..."

  شک و تردید رو می شد تو صدات شنید؛اما هنوزم اسمم روی زبون تو چه خوش آوا بود!

  چیزی نگفتم و منتظر موندم ادامه بدی.
  "چی شد که به اینجا رسیدی؟"

  پرسیدی،سوالی رو که هیچ وقت دوست نداشتم پرسیده بشه.

  نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم،بازدمم به شکل آه بیرون اومد.
  گفتم:"زندگیم اتفاق افتاد..."

  تنها چیزی بود که گفتم.
  متوجه معذب بودنم شدی؛چیز دیگه ای نپرسیدی.

  اون سوال ذهنم رو دوباره به گذشته برد. انگار از محیط اطرافم کنده شده بودم. تا اینکه حس لب هات رو گردنم دوباره من رو به خودم آورد.

  ناگهانی بود؛به خاطر همینم کمی از جا پریدم و سرم به لبه تخت خورد.

  از دست و پا چلفتی بودنم خندت گرفت. منم خندیدم.
  گفتم که،خنده هات مسریه.

  به تصویرمون نگاهی انداختم و لبخند زدم. اون لحظه حتی  بیشتر از قبل شیفته تو شدم و این بار می دونستم چرا:
  باعث می شدی شبیه خودم به نظر برسم.








سلام به همگی
خب چطور بود؟
دوست داشتید؟

از بابت تمام کامنت های محبت امیزتون متشکرم متاسفم که نمی رسم سریع تر جواب بدم

قسمت مورد علاقتون تا الآن کدوم بوده؟
با حرفای زین موافقید؟

خوشحال می شم نظرات و انتقاداتتون رو بدونم
و ممنون می شم اگه دوست داشتید به دوستاتون معرفی کنید

ممنون که وقت می گذارید❤💛

 

guide to become a sad clownWhere stories live. Discover now