chapter eleven

483 114 102
                                    







  هر روز که می گذشت،پیش چشم تو کم رنگ تر و محو تر می شدم؛اما اون پر رنگ تر و پر رنگ تر می شد،انگار داشت رنگ های من رو می دزدید.
  من به هیچ کس تبدیل می شدم و هیچ کس به همه چیز...

  و اگه قرار بود پیش چشم تو محو بشم؛پررنگ بودن تو دنیا چه فایده ای داشت!

  تو متوجه این تغییرات نبودی،محو شدن یک دلقک تو لباس های گشادش به چشم نمی یاد.

  می خوام خاطره ای برات تعریف کنم،خاطره روزی که فهمیدم همه چیز تموم شده.

  اون روز بعد هفته ها می دیدمت؛اما چیزی از دلتنگی هام بهت نگفتم.

  هیچ گله ای نداشتم،فقط از دیدنت خوشحال بودم.

  می دونستم اشتباهه؛اما مهم نبود. آخه می دونی،درسته که اسمش خریته؛ولی بخش جدایی ناپذیری از انسانیت محسوب می شه.

  بگذریم...

  گوشیت زنگ خورد. اون بود؛معلومه که اون بود.

  من چه ساده لوح بودم که فکر می کردم می تونم بدون ابرهای مزاحم،یه روز آفتابی داشته باشم.

  من اون جا نشسته بودم و تو درگیر صحبت با اون شده بودی،به طور کامل من رو نادیده گرفتی.

  این همون لحظه ای بود که فهمیدم؛برای تو دیگه وجود ندارم،دیگه نامرئی شدم.

  بغض سنگینی راه گلوم رو بسته بود،نفس کشیدن سخت شده بود.
  آروم و آهسته،اشک هام جاری شد.

  تو هنوز هم اون جا بودی لیام،درست رو به روی من. نشسته بودی. چشم هات رو صورتم ثابت مونده بود؛اما چنان مشغول صحبت با اون شده بودی؛که ابدا متوجه نشدی.

  صحبت هات که تموم شد؛می دونستم این بار چرا اینجایی.

  پس پیش از این که حرفی بزنی؛اولین و آخرین در خواستی که از تو داشتم رو به زبون آوردم: 'فردا که شد،می تونی هر قدر خواستی از من متنفر باشی؛اما امشب،من رو محکم در آغوش خودت نگه دار.'

  اهی کشیدی و سرت رو به چپ و راست تکون دادی.
  می خواستی بی توجه به من بری؛اما دووم نیاوردی.

  اون شب جرئت پلک زدن نداشتم. تا صبح حتی اجازه اشک ریختن هم به خودم ندادم. نمی خواستم به خاطر تار شدن چشم هام،لحظه ای تماشای تو رو از دست بدم. هرچند اگه اجازه هم می دادم؛دیگه اشکی برای ریختن نداشتم.

  صبح روز بعد بیدار شدی. فکر می کردی خوابم.
  من هم نخواستم فکر دیگه ای کنی؛این طور آسون تر بود.

  هیچ تلاشی برای بیدار کردنم نکردی...
  فقط کتت رو برداشی و به سادگی رفتی و هیچ وقت متوجه نشدی چطور از آینه لحظه لحظه رفتنت رو نگاه کردم. قدم هات رو شمردم و جز به جز همه چیز رو به خاطر سپردم.

  ادامه اون روز با به دیوار تکیه دادن و در آغوش گرفتن زانوهام سپری شد. ساعت ها به یه نقطه خیره نگاه کردم.

  و روز های بعد از اون هم...

کم کم حس کردم،دارم عقلم رو از دست می دم؛اما این درست نبود،نباید می ذاشتم این اتفاق بیوفته.
  سعی کردم بهتر بشم. سعی کردم دوباره لبخند بزنم،دوباره قهقهه بزنم.

  حدس می زنی چی شد؟!
  بعد مدت ها برای اولین بار خندیدم و صدای خنده تو بود که به گوشم رسید.

  این منصفانه نبود.

  چطور فراموش می کردم وقتی با جز به جز وجودم آمیخته شده بودی؟!

  وقتی که حتی خنده های خودم هم من رو به یاد خنده های تو می انداخت...

  هیچ چیز قابل تحمل نبود. حتی نوشتن اون خاطرات هم افکارم رو به هم می ریزه و من رو به جنون می کشونه.

  برای امروز،فعلا تا همین جا کافیه.
  امروز روز طاقت فرسایی بوده و روح و روان من از خبری که باقی دنیا فردا قراره بشنوه خسته است...










سلام به همگی
خب چطور بود؟دوست داشتید؟

خبر؟ چه خبری یعنی؟
حدس شما چیه؟

خوشحال می شم نظرات و انتقاداتتون رو بشنوم

ممنون که وقت می گذارید💛❤

guide to become a sad clownWhere stories live. Discover now