chapter nine

510 123 69
                                    










تنهایی...
آدم های زیادی شیفته تنهایی هستند،ترجیح می دهند اوقاتشون رو به تنهایی بگذرونند. آرامشی که داره،براشون جذابیت داره. اما حقیقت اینه که تنهایی،ترسناکه.

بیش از یه مدت که تنها بمونی؛رو به نابود شون می گذاری و ترسناک ترین بخش ماجرا اینجاست که این نابودی،صرفا از درون صورت می گیره. ذهن خودت بهت خیانت می کنه و آروم و آهسته آرامشی رو که به تنهایی جذابیت بخشیده بود؛از بین می بره.

و تو تنها بودی لیام،خیلی تنها...

اولین بار زمانی این رو فهمیدم؛که از من خواستی برای تماشای اولین مسابقه بزرگت حضور داشته باشم.

گفتی:'هی! اممممم... می خواستم ببینم امکانش هست برای تماشای مسابقه فردای من بیای؟' گفتی و در حالی که لبت رو گاز می گرفتی؛با چشم های درشت بهم نگاه کردی:'این اولین مسابقه بزرگ منه و راستش من کسی رو ندارم تشویقم کنه...' سرت رو پایین انداختی و ادامه دادی:'البته مجبوری نیستی ها...'

برای دیدن مسابقه ات اومدم.
فهمیدم چقدر تنهایی.
اولین مسابقه بزرگت بود و به حدی تنها بودی؛که از من خواستی برای تشویقت اون جا باشم.

اون موقع بود که فهمیدم،تنهایی تو همون عاملی بود که باعث می شد برای کمک به من انقدر تلاش کنی. تو از تنهایی می ترسیدی و از چیزی که من هستم هم.

اما...
لیام عزیزم یه چیز رو می دونی؟!
مرده رو هر زمان از آب بگیری مرده است.

هنوز هم اون مکالمه احمقانه رو به یاد دارم؛همون که یه هفته ای بعد اون مسابقه اتفاق افتاد.
اون چهره به ظاهر ناراحتت...

از من خواستی،رازهام رو با تو در میون بگذارم،داستان زندگیم رو تعریف کنم. خواستی چهره پشت لبخند های به لب دوخته شده ام رو ببینی.

با خودت چه فکری کرده بودی!

فکر می کردی اشک می ریزم؟
یه داستان تکراری برات تعریف می کنم؟
از پسری می گم که به خاطر همجنسگرایی از خانواده طرد شده و بیرون انداخته شده؟
یا از تجاوز هایی که در سنین کودکی به روح و جسمم انجام شده؟
شاید هم فکر می کردی؛از نیازم به پول برای براومدن از پس هزینه های درمان مادر مریض و ناتوانم می گم؟

راستش رو بگو لیام؛خودت رو برای شنیدن کدوم یکی آماده کرده بودی؟!

اما هیچ کدوم از این ها اتفاق نیوفتاد. من فقط خندیدم.

هنوز هم واکنشی که به خنده ام نشون دادی رو به خاطر دارم؛واقعا عالی و بی نظیر بود.
لیام تو خودت هم می دونستی لبخند به لب هام دوخته شده؛چطور انتظار واکنشی جز خنده از من داشتی؟!

یادم هست،گفتی به این معتقدی،پشت هر چیز داستانی هست. گفتی باور داری پشت چیزی که من هستم هم داستانی هست.
و من فقط سر تکون دادم.

بذار چیزی رو بهت بگم لیام. درسته،حق با تو.
پشت هر چیزی داستانی هست. پشت چیزی که من هستم هم...
اما وقتی که من یه هرزه ام؛هیچ کدوم از این داستان ها اهمیتی نداره،هیچ کدوم تغییری ایجاد نمی کنه.

بعد از اون مکالمه سکوت کردی. رنجیده بودی؛اما ناامید نشدی.

به راه های نجات من فکر می کردی و هر بار از یه روش کمک می گرفتی. اما در این بین مشکلی وجود داشت؛هیچ کدوم از این راه ها کمکی نمی کرد و فقط باعث می شد بین ما تمش هایی ایجاد شه؛که روز به روز بیشتر می شد.

اما هیچ کدوم از این تنش ها اهمیتی نداشت.
تو اون جا بودی و کنار تو،من غمگین ترین دلقک غمگین دنیا بودم و این از عالی هم فرا تر بود.










سلام به همگی
کیا تابستونشون شروع شده؟
خوش می گذره؟
خبببب چطور بود؟ دوست داشتید؟

کیا حدسشو می زدن؟
کیا نه؟

می خوام بهتون بگم که چیز زیادی از داستان نمونده

ممنون می شم دوست داشتید کتاب رو به دوستاتون معرفی کنید
خوشحال می شم نظرات و انتقاداتتون رو بدونم

ممنون که وقت می گذارید❤💛

guide to become a sad clownWhere stories live. Discover now