chapter four

733 155 191
                                    







  لیام عزیز من!
  رو به روت نشستم و به صورتت نگاه می کنم.
  چشم هات باز هست و نگاهت این جا نیست. پیش من نیستی لیام.

  لبخند تلخی می زنم.

  چهره ات درست مثل همون روز هاست؛همون قدر سرد،همون قدر بی احساس.

  به چی فکر می کنی لیام؟
  کاش می شد،به میان افکارت نقب بزنم.
  کاش می شد خودم رو اون جا پیدا کنم.

  شاید تو هم مثل من به اون روز فکر می کنی،این که چطور فردایی هم وجود داشت.
  و چطور اولین فرصتم،آخرینش نبود.

  شاید متاسفانه سزاوارترین واژه برای پایان بخشیدن به جمله پیش به نظر برسه؛اما حقیقت اینه که من،حتی ذره ای هم متاسف نیستم پس دلیلی برای گفتنش نمی بینم.

  حسی که دارم،مشابه حسی هست که کودکی به نقاشی ناشیانه اش داره؛خودش متوجه همه خطوط کج و رنگ های از خط بیرون زده هست؛اما با همه این ها عاشق اثریه که خلق کرده.
  این داستان اثری هست که من خلق کردم،اون هم به همراه تو. چطور می تونم بابتش احساس تاسف کنم!

  لیام پین،عشق من...
  چرا این طور بود،خودم هم نمی دونم؛اما تو باعث شدی بتونم دوباره حس کنم.

  تو چشمه های اشکم رو به طغیان واداشتی. تو به تمام شیون های مدفون شده ام رمق فریاد شدن دادی.

  درد کشیدن سخت تره یا بی حس بودن،نمی دونم. اما چیزی هست،که به خوبی می دونم؛هر کدوم رو تجربه کنی، اون دیگری رو آرزو می کنی. این آرزو هم آروم آروم به حسرت تبدیل می شه.

  پیش از تو،سال ها بود که دیگه چیزی حس نمی کردم. در حسرت دوباره حس کردن بودم.

  تمام وجودم تشنه دردی بود که تو بهش تزریق می کردی.
  چنان آماده و پذیرا بودم؛که به سرعت وابسته شدم و بعد از اون،ترک کردن ممکن نبود.
  من به دردی که بهم می دادی معتاد بودم.

  از بحث دور نشیم.

  اون روز هم به انتها رسید.
  خودم رو روی تخت خوابم پرت کردم. دست هام رو زیر سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم.

  زمانی میان فکر نکردن هام،راهت رو به افکارم پیدا کردی. ناگهان به خود آمدم،دیدم که چطور آهسته و آروم در بین تمام لحظات ناگوار زندگی غرق شدم.

  تلاش ناشیانه ام برای پاک کردن اشک ها در یک واژه،خنده دار بود. مگه می شه جلوی رودخونه رو با یه پاره سنگ گرفت!

  پس از سال ها،خودم رو در حال آرزو کردن پیدا کردم.
  می دونم،عاقلانه نبود. اما کسی که داره سقوط می کنه؛فکر نمی کنه،فقط به هرچیز که می تونه چنگ می اندازه،حتی هوا.

  اشتباه نکن لیام!
  من تو رو آرزو نکردم.
  من یه دلقکم،نه یه احمق...

  صبح روز بعد هم بلآخره دمید و من هنوز زنده بودم. البته که زنده بودم.
  اگه مردن به این سادگی بود؛هیچ وقت زمین با چنین جمعیتی پر نمی شد.

  کاش اما،به همین سادگی بود؛کاش!

  لبخند زیبایی به لب هام دوختم.

  به تصویر توی آینه نگاهی انداختم. 'چیزی تا محو شدن نمونده!' به افکار خودم خندیدم و آماده برای یه روز تازه شدم.

  فکر کردن به تو بس بود.
  مگه فراموش کردن یه شب چقدر می تونه سخت باشه؛درست می گم؟
  نه. البته که نه. در مورد فراموش کردن مطمئن نیستم؛اما در مورد یک شب،کاملا در اشتباه بودم.

  برخلاف انتظارم،اون شب هم دوباره سر و کله ات پیدا شد و شب بعدی هم و همین طور شب های بعدتر از اون...

  هنوز هم حرفی نمی زدی. هنوز هم نگاهت رو می دزدیدی. اما اون جا بودی.

  به آهستگی تبدیل به یه عادت شده بودم. البته که این خوب نبود؛این یه فاجعه بود.

  برای تو،من همون عادت زشتی بودم،که ازش بیزار و شرمگینی؛اما نمی تونی کنار بذاری.
  همون که وقتی دلیلش رو ازت می پرسن؛سرت رو پایین می اندازی و خجالت زده زمزمه می کنی:'فقط یه عادته.'

  تو از من متنفر بودی و کوچک ترین تلاشی برای پنهان کردنش نمی کردی.
  بذار سخت ترین اعتراف زندگیم رو انجام بدم:
  من هم اگه جای تو بودم؛همین حس رو داشتم.









سلام به همگی
خبببی چطور بود؟
دوست داشتید؟

نظرتون در مورد روند داستان چیه؟
حدس هایی هم زدید؟

خوشحال می شم نظرات و انتقاداتتون رو بدونم
ممنون که وقت می گذارید💛❤

 

 

guide to become a sad clownWhere stories live. Discover now