chapter five

647 136 150
                                    








  لحظات کنار همدیگرمان،به تلخی و شیرینی می گذشت.

  روز به روز به تو نزدیک تر می شدم و این مشابه نزدیک شدن به خورشید بود.
  پیش از این هم یک بار گفته بودم،لیام،تو خورشید زندگی منی.

  این یه تعریف نیست؛البته که نیست عشق من.

  دنیای من حول محور تو می گشت،درسته. دور از تو سرد و بی روحم. بی تو زندگی در من جریان نداره؛همون طور که پیش از تو نداشت. نزدیک شدن به تو اما،من رو می سوزوند و همون زندگی رو هم خاکستر می کرد.

  این زندگی البته،ارمغان خودت بود؛شاید واقعا حق نابود کردنش رو هم داشتی.

  هرچه نزدیک تر می شدم؛جاذبه تو هم بیشتر می شد. اون جا بود که عمیقا به مفهوم گرانش با مجذور فاصله نسبت عکس داره پی بردم.

  شاید نیوتون باکره هم روزی عاشق شده بود.

  می اومدی و چند ساعتی کنار من می گذروندی و من هر روز برای کشف تو مشتاق تر می شدم.

  می خواستم صدای سکوتت رو بشنوم.
  می خواستم داستان کبودی هات رو بدونم.

  گفتم کبودی ها...

  اون روز رو به خاطر داری؟
  روزی که خیلی چیزها عوض شد...

  شلوار جین مشکی تنگ پوشیده بودی،با یک کت چرم که اگه دقت می کردی؛می شد آثار ساییدگی رو روش دید. یقه اش رو بالا داده بودی و هر چند لحظه یکبار،به جلو می کشیدی. عینک آفتابی زده بودی و محتاطانه به اطراف نگاه می کردی.
  تا وقتی که تنها شدیم،عینک رو از چشم هات جدا نکردی.

  چشم چپت مثل چشم راکون بود و زیر چشم راستت آثار زخم و خراشیدگی دیده می شد.
  کت چرم رو که درآوردی،تازه متوجه کبودی های گردنت شدم. انگار کسی دستش رو به قصد خفه کردن روی گردنت گذاشته بود.

  وضعیتت تصویری در ذهن من ایجاد کرد؛که ستون های بدنم رو به لرزه درآورد.

  سعی کردم به خودم مسلط باشم. با لبخند پرسیدم: 'چطوری خوش تیپ؟'

  جوابی ندادی و چشم هات رو چرخوندی.

  با دلخوری گفتم:'مجبور نیستی انقدر عوضی باشی.' و تو با تندی جواب دادی:'حالا هرچی. می شه ساکت شی.'

  به هر حال،تمام آدم ها نسبت به رفتار دیگران آستانه تحملی دارن؛که به آدمی که هستن و آدمی که باهاش برخوردی دارن وابسته است. و اون لحظه،تو پات رو فراتر از آستانه تحملم گذاشتی.

  به همین خاطر هم بود،که بدون لحظه ای تردید گفتم: 'فقط از جلو چشم هام دور شو.'

  واکنشت خنده دار بود. نمی تونستی حرکتی انجام بدی. شوکه شده بودی و با دهن باز به من نگاه می کردی.

  ابدا انتظار رو نداشتی. فکرش رو هم نمی کردی بتونم.
  می دونی لیام،تو همیشه همه چیز رو خیلی ساده تصور می کردی اما؛واقعیت اینه که عواطف،افکار و واکنش های انسان ها خیلی پیچیده تر از این حرف هاست.
  این که فکر کنی فردی قادر به انجام چیزی نیست؛دلیلی برای اینکه واقعا نتونه،نیست.

  چند بار لب هات رو باز و بسته کردی؛اما نتونستی چیزی بگی.

  با لحن تندی گفتم: 'هنوز هم که هستی!' با دلخوری ادامه دادم: 'من نمی دونم مشکل لعنتیه تو چیه؛ولی من هیچ آزاری بهت نرسوندم. حق من نیست اینطوری باهام برخورد کنی.'

  با صدایی که گویی از جایی مدفون در اعماق وجودت نشات می گرفت؛ ببخشیدی زمزمه کردی.

  سرت رو پایین انداخته بودی،با دست هات بازی می کردی. لب پایینت رو مضطربانه بین دندون هات گرفته بودی. نگاهت رو باز هم ازم می دزدیدی؛این بار اما،از روی شرمساری.
  انگار از رفتارهات پشیمون شده بودی.

  'می شه اجازه بدی پیشت بمونم؟' لحن ملتمسانه ات باعث می شد این واژه ها،مستقیما راهشون رو به قلبم پیدا کنند.

  وقتی که پاسخی نشنیدی ادامه دادی: 'من فقط خیلی تنهام.'
  این جمله مثل یه اعتراف سخت از دهنت بیرون اومد.

  تنهایی. متهمی که همیشه اون رو به خاطر با من بودن سرزنش می کردی. تو فقط خودت رو گول می زدی. خودت هم به خوبی می دونی که چطور،هیپنوتیزم من شدی.

  چهره غمگینت قلبم رو فشرده می کرد.

  ناخودآگاه بدنت رو کمی جمع تر کرده بودی،انگار سعی داشتی اینطور از خودت دفاع کنی.

  لطیف و نرم به نظر می رسیدی،مثل یه خرس عروسکی. دلم می خواست تا آخر عمرم،تو رو در آغوش بگیرم و توی گوشت زمزمه کنم 'تو تنها نیستی.'











سلام به همگی
خببب چطور بود؟دوست داشتید؟

نزدیک فصل امتحان ها گفتم یادی کنیم از قانون گرانش تا واتپد اومدن هم جنبه آموزشی داشته باشه

به نظرتون لیام چرا با زین اینطوری برخورد می کنه؟
به نظرتون لیام چرا همیشه کبوده؟
زین می تونه تا آخر عمر لیام رو در آغوش بگیره؟

خوشحال می شم نظرات و انتقاداتتون رو بشنوم

ممنون که وقت می گذارید💛❤










guide to become a sad clownWhere stories live. Discover now