chapter three

862 154 194
                                    






  سکوت. تنها واژه ای که می تونم باهاش اون پیاده روی رو توصیف کنم و جالب این جاست،این واژه حتی صفت هم نیست.

  کنارم قدم می زدی و یک کلمه هم نمی گفتی،حتی یک نگاه هم بهم نمی انداختی.

  اون خیابون،شلوغ ترین خیابون شهر بود؛ولی گویی اطرافم سکوت مطلق بود.
  هیچ صدایی نمی شنیدم،چون هیچ صدایی،صدای تو نبود.
  انگار وجودت دیواری دور من ساخته بود؛که من رو از هرچیز غیر تو جدا می کرد.

  سعی می کردم با دقت بیشتری گوش بدم،شاید صدای نفس هات به گوشم برسه.

  می دونم لیام،می دونم. این احمقانه به نظر می رسه؛ولی می تونی من رو سرزنش کنی؟
  تو حتی از رویا هم بی نقص تر به نظر می رسیدی. من نیاز داشتم هر طور شده ثابت کنم،این واقعیته،درست به همون اندازه که الآن نیاز دارم.

  به اندازه ای درگیر افکارت بودی،نفهمیدی چطور محو شده بودم. چنان محو،که نفهمیدم چطور زمین افتادم. البته که تو،باز هم متوجه نشدی و به سمتم برنگشتی.
  من محو وجود تو بودم و تو نبودم رو متوجه نشدی.
  این خیلی اوقات،جزئی از اصول رابطه ما محسوب می شد.

  تصمیم گرفتم چیزی نگم. اگه سکوت خواست تو بود؛من حاضر بودم با کمال میل تو رو به خواسته ات برسونم.

  وارد خونه شدی و در رو پشت سرت بستم.

  بهم نگاهی انداختی،نگاه بی حالتی که نتونستم چیزی ازش بخونم.

  همون جا ایستاده بودی. هیچ حرفی نمی زدی؛اما هم چنان نگاهم می کردی.

  زیر نگاه قضاوت گرت،حس کردم بی دفاع شدم.
  آدمی نیستم که از نگاه دیگران معذب بشم،هیچ وقت نبودم. دیده شدن بخشی از شغل من حساب می شه.
  نگاه های تو اما،به طرز عجیبی برام سنگین بود.

  نگاه بی حالتت به لباس هام رسید و برای اولین بار تغییر کوچکی کرد.

  افزایش ضربان قلبم رو حس می کردم. نفس هام تند تر شده بود.

  لباس های گشاد یک دلقک،به راحتی به حساب خنده دار شدن گذاشته می شه. می خندن و از کنارش رد می شن. به هرحال، خندیدن ساده تر از فکر کردن به داستان واقعیه.
  لیام عزیزم از تو می پرسم،این طور نیست؟
  خندیدن راحت تر نبود؟

  چهره ات به سرعت به حالت قبل بازگشت و نگاهت،کار خودش رو روی بدن من ادامه داد.

  تو من رو مضطرب می کردی،هنوز هم همین طوره و این اصلا خوب نیست. این باعث می شه کار های احمقانه ای از من سر بزنه. درست مثل همون روز،که بلآخره کلافه شدم و سکوت رو شکستم.

  "نمی خوای حرفی بزنی؟" در حالی که سعی می کردم به اعصاب خودم مسلط باشم؛گفتم.

  "خودت هم خوب می دونی،برای حرف زدن اینجا نیومدیم." گفتی و چشم هات رو دزدیدی.

guide to become a sad clownWhere stories live. Discover now