chapter ten

555 120 104
                                    








  لیام عزیز من!
  عشق احمق من...
  یه چیز رو می دونی؟
  اگه آسمون هم باشی؛هیچ وقت نمی فهمی تو قلب پرنده چی می گذره.

  اما البته که نه،البته که تو نمی دونستی؛و گرنه اینطور در مورد من نتیجه گیری نمی کردی.

  تو تلاش می کردی و تلاش های تو تاثیری نداشت.

  این به خاطر این نبود که من نمی خواستم تغییر کنم؛این خیلی ساده فقط به این دلیل بود  که حتی اگر معجزه ای هم رخ می داد و وضع تغییر می کرد هم؛قرار نبود چیزی بهتر شه.
  شاید در بهترین حالت،فقط بدتر نمی شد؛اما همون طور که پیش از این هم گفتم،بهترین حالت مخصوص داستان هایی با شخصیت های خوش باوره و من و تو هیچ کدوم خوش باور محسوب نمی شدیم.

  و تو متوجه این نبودی. فکر می کردی من از این وضع لذت می برم.
  به همین خاطر هم بود؛که رفتار های تحقیر آمیزت کم کم برمی گشتند.

  این دردناک بود،اینکه آدمی که جز به جز وجودش رو می پرستیدی؛تو رو اینطور قضاوت کنه. و این درد داشت توانایی نفس کشدن رو ازم می دزدید.

  کار به همان جایی رسیده بود؛که برای بی حس بودن دلتنگ شده بودم.

  بارها و بارها باعث می شدی،صدای ترک خوردن قلبم به گوشم برسه؛اما چنان در هیاهوی شهرت و در خیال تلاشت برای نجات من ناشنوا شده بودی؛حتی یکبار هم متوجه نشدی.

  کلافه شده بودم. دیگه آدم گذشته نبودی؛ولی من هنوز هم نمی تونستم از تو دل بکنم.

  یادت هست چطور از آینده برام حرف می زدی لیام؟
  به گمان خودت می خواستی نجاتم بدی لیام؛اما تو تنها به فکر نجات خودت بودی.

  همه چیز در مورد تو بود...

  همه چیز همیشه در مورد تو بود و صادقانه اعتراف می کنم،من هیچ مشکلی با این نداشتم.
  من شیفته این بودم که چطور همه جا رو فرا می گرفتی و من رو بیشتر غرق می کردی و من در حال غرق شدن،محو تو می شدم.

  آدمی که در حال غرق شدنه؛می فهمه پایان نزدیکه پس سعی می کنه همه چیز رو به خوبی به خاطر بسپاره.

  تو سعی داشتی با زنده کردن امید به آینده در وجود من،تغییر ایجاد کنی.
  لیام عزیزم،این رو بدون آدمی که در حال غرق شدنه،به آینده فکر نمی کنه،برنامه نمی ریزه،توطئه نمی چینه. تنها یک چیز در ذهنش هست،چطور زنده بمونه. آدمی که مرده اما؛دیگه چیزی تو ذهنش نیست.

  اون روز چیزی بهت نگفتم؛اما می دونی به چی فکر می کردم؟
  این که پنج سال دیگه،ده سال دیگه و حتی بیست سال دیگه هم که بشه؛مهم نیست من کجا باشم،تو کجا باشی، در نهایت هر وقت که زیر بار مشکلات در حال له شدن باشی؛راهت رو به سمت من پیدا می کنی و من باز هم دلقک غمگین تو خواهم بود.

  تو از مشکلاتت خواهی گفت،از همسرت،از زندگیت.

  و من در حالی که شکر رو در قهوه ات حل می کنم؛به تمام گلایه هات گوش می دم و با لبخندی که حتی اون موقع هم نخواهی فهمید تنها مخصوص توست؛نگاهت می کنم و با خود به این فکر می کنم؛چطور کاری کردی که دیگه حتی عاشق خودت هم نتونم بشم.

  و بعد از اون خستگی هات رو در آغوش من فراموش خواهی کرد.

  این همیشه برام سخت بوده،این که اعتراف کنم اشتباه می کردم. با این وجود اعتراف می کنم،اون روز اشتباه می کردم.

  حرف هات که تمام شد؛حس خفگی بهم دست داد. بغض سنگینی راه گلوم رو بست؛اما تو نفهمیدی. مشغول صحیت با گوشیت شده بودی.

  مکالمه ات که تموم شد؛پرسیدم 'کی بود؟' و جواب دادی 'هیچ کس'.

  و حتی مطمئن نیستم که طی این چندین سال زندگی آدمی،چند نفر از این هیچ کس ها از تمام زندگی آدم ها مهم تر شده اند...










سلام به همگی
خب چطور بود؟ دوست داشتید؟

با توجه به اینکه پایان داستان نزدیکه
حدس می زنید چطور تموم می شه؟

خوشحال می شم نظرات و انتقاداتتون رو بدونم
ممنون می شم دوست داشتید به دوستاتون معرفی کنید

ممنون که وقت می گذارید❤💛
 

guide to become a sad clownWhere stories live. Discover now