[ Prologue ]

1.8K 309 88
                                    

[ مقدمه ]

وقتی تریشا زین رو برای ناهار صدا زد، اون مطیعانه اسباب بازی هاش و توی هال ترک کرد و روی صندلی نشست.

"توماس هم غذا میخوره؟" زین، پسر کوچیک پنج ساله پرسید.

"توماس کیه؟" مادرش پرسید در حالی که شربت رو توی فنجون کوچیک پلاستیکی میریخت.

"همون پسری که توی هال بود." زین جواب داد.

"هیچ کس توی هال نیست، عزیزم." تریشا جواب داد و  کمی نگران بود از این که پسرش به بچه ای تبدیل شده که دوست های خیالی داره.

زین بدون هیچ حرف دیگه ای شروع به خوردن میوه‌ش کرد. به نظر میرسید که پدر و مادرش همیشه افرادی که میومدن تا اون رو ملاقات کنن نادیده می گیرن. چقدر بی ادبانه!

- - - - - -

" ما داریم کجا می ریم؟" زین پرسید در حالی که خیابان های بردفورد رو از پشت پنجره تماشا میکرد.

"میریم که یه دکتر و ملاقات کنیم" یاسر جواب داد ولی چشم هاشو از روی جاده برنداشت.

"تو مریض شدی، بابا؟"

"نه عزیزم، اون مریض نیست." تریشا جواب داد.

"ولیحا مریضه؟" زین گفت و چشم هاشو به خواهر کوچیکترش دوخت، کسی که خوشحال روی صندلی بچه اش نشسته بود.

مادرش آه کوتاهی کشید. "ما داریم میریم تا یه دکتر دوست داشتنی رو ملاقات کنیم، کسی که فقط میخواد چند تا سوال ازت بپرسه، باشه عزیزم؟ اون حتی چند تا اسباب بازی داره که اگه پسر خوبی باشی میتونی با اونا بازی کنی."

"باشه" زین موافقت کرد بدون اینکه حتی واقعا اهمیت بده.

"سلام زین، اسم من ماریانه" یه خانم قد بلند که کت سفید پوشیده بود خودشو معرفی کرد.

زین نگاهشو از روی اسباب بازی ای که داشت باهاش بازی میکرد بالا آورد تا به خانمی که از یه اتاق دیگه اومده بود سلام کنه. اتاق انتظار پر از اسباب بازی بود و باعث می شد زین رو در اون موقع سرگرم کنه.

"سلام" زین جواب سلامش رو داد.

اون تا وقتی که بزرگترها مشغول صحبت بودن چیزی نگفت و به بازی کردن ادامه داد.

"تو باید درباره همه چیز راستشو بگی، خب؟ چون این کاریه که پسرهای خوب انجام میدن. باشه، زین؟" تریشا پرسید و خم شد تا مقابل چشم های زین قرار بگیره.

Drifting [ Persian Translation ]Onde histórias criam vida. Descubra agora