[6.I've been waiting to smile]

935 199 87
                                    

[ من منتظر لبخند بودم ]

٥١٠ ساعت (چهار روز و ده ساعت)

آسمون حالا توی تاریک ترین طیف خاکستری اش بود از وقتی که تابستون شروع شده بود. زین نمیخواست ریسک کنه، بیرون بره و توی بارون گیر کنه، پس توی خونه‌ش موند و روی مقاله‌ش کار کرد.

٥٠٥ ساعت (چهار روز و پنج ساعت)

زین نسخه نهایی مقاله‌ش رو آماده کرده بود و تنها چیزی که نیاز بود انجام بده این بود که یک دور ویرایشش کنه، به ویراستار های مجله تحویل بده و امیدوار باشه که اونها کارش رو زیاد تغییر ندن.

مکالمه اش با لیام اون روز رو به خاطر می آورد.
لیام ازش پرسیده بود که کتاب مینویسه، و زین گفته بود نه؛ در حالی که مینوشت.

زین نوشتن کتابش رو تموم نکرده بود و میخواست تنها برای خودش منتشر بشه، پس نمیخواست درباره‌ش حرف بزنه. حتی لویی هم راجع بهش نمیدونست، اگه زین بهش میگفت، لویی خیلی هیجان زده میشد، سئوال میپرسید و میخواست اون و بخونه، و زین واقعا این و نمیخواست.

کتابش یه جورایی گنجینه کوچیک خودش بود. طرحش هنوز مشخص نبود ولی زین آروم و بدون عجله داشت روش کار میکرد.

اول، اون برای شخصیت ها سَبک در نظر گرفته بود، بهشون زندگی داده بود و شروع کرد به شناختن اونها. مثل این بود که نیاز داشت تار و پودی که میخواد رو درست کنه تا یه بافت عالی و درست از آب دربیاد.

زین پرونده ای که توش کلمه هایی درباره شخصیت ها نوشته بود و سیوش کرده بود رو باز کرد.
چند تا تغییر کوچیک اینجا و اونجا ایجاد کرد، و وقتی احساس کرد خسته شده، به خودش اجازه داد یوتیوب رو باز کنه و خودش رو توی صدای لیام و چشمهای گرمش گم کنه.

٩١ ساعت (چهار روز و دو ساعت)

" سلام هری." زین هموظور که وارد محل کار میشد سلام کرد.

"سلام زین." اون با یه لبخند روشن تر از معمول جواب داد، وسایل رو جمه میکرد و آماده میشد که بره.

"امروز روز خوبیه؟" زین پرسید، خوشحال بود اون رو با یه برق کوچیک روی گونه هاش میبینه.

"آره." هری آه کشید، راضی بود. "یه دوست بهم زنگ زد و گفت فردا یه جورایی یه آدم معروف و مهم میاد که توی اجرای عمومی من حضور پیدا کنه. اون استعدادهایی که از نظرش خوبن رو انتخاب میکنه و باهاشون قرارداد میبنده."

زین بهش لبخند زد. "این مهمه، اینطور نیست؟"

"خب، اگه کارمو خوب انجام بدم ممکنه یه شغل بهم پیشنهاد بشه، میدونی؟ هیجان زده ام."

"تبریک میگم پسر." زین صدقانه گفت.

"دوست داری بیای؟ برای اینکه حمایتم کنی." هری شونه بالا انداخت اما هنوزم با یه حالت هیجان زده. "میتونی یه دوست هم همراه خودت بیاری اگه دوست داشتی."

Drifting [ Persian Translation ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant