سلام :""""""""""") دلم براتون خیلی تنگ شده بود :"] خوبید، خوش اید ،سلامتید ؟:")والله من این فن فیکشن رو به این نیت دارم مینویسم که یکمی فن گرلی کنم توش :|
فن کت ، گربه ای هست مخاطبش ما هایم.یعنی انسانهای توی داستان حرفهاش رو متوجه نمیشن و فقط میو میشنون ولی خب متوجه منظورش میشن دیگه :")
اینم پرستو درست کرد وقتی ماجراشو خوند :،) vampire_sh17
بئا ی عزیز و مهربونم هم کمکم کرد که اسم واسش انتخاب کنم :") Beatrice_o
و اندیشه هم واسه ام یه کاور خیلی خیلی خوشگل درست کرده :")
_wimpykid_به هر حال این یه فن فیکشن فانه و میخوای همراه فن کت اوقات خوبی کنار لری داشته باشیم.امیدوارم ازش خوشتون بیاد.
دوستتون دارم
روز وشبتون شکلاتی :")
YOU ARE READING
Adventures Of A FanCat
Fanfictionبا قر دادن دمم به سمت لویی رفتم و جلوش ایستادم. "میدونی لویی،شکسپیر میگه 'پندی از دیوانگان:دوست بدار و فراموش مکن ! ' " با چشمای درشت و خنگول کیوتش باز بهم نگاه کرد. چرا انقدر این خنگه ؟ "باشه باشه،میفهمم تو الان خنگ شدی و هیچی نمیفهمی.میدونی بومپل...