2

2.8K 564 681
                                    

قسمت دوم

"بومپل؟" لویی صدام کرد ولی من فقط یکمی جامو روی جعبه ی کتابهای دسته دوم جا به جا کردم علاوه بر این به چشم هاش نگاه نکردم ،چون میدونم چشم هاشو بیینم خر میشم.

"کلادیوس من؟ " چشم هامو چرخوندم.

" با من قهری  ؟ هوم؟ " یکم سمتش چرخیدم و نگاهش کردم . لب هاشو داده بیرون و با چشم های گرد آبیش بهم خیره شده و خیلی مظلوم شده.وات د فاک ؟ :|

خببب آخههههههههههههه خررررررررررر من گربه ام ،من ملوس ام،من باید ناز نازی باشم ولی تو با اون چشم های مظلومت بهم نگاه میکنی مگه میتونم باهات قهر باشم ؟

تو که خب از من گربه تر تر تر تر شدی .معلوم نیست اینجا کی صاحب کیه . استغفرالله . یکی اون تسبیح منو بیاره.

آروم از روی جعبه ها بلند شدم و با عشوه رفتم و کنارش روی مبل نشستم و بهش پشت کردم و هی دمم رو سمتش تکون دادم یعنی اینکه خر شدم  ولی هنوز دلخورم.

دستهاش آروم زیر گلوم  حرکت داد و باعث شد خَر تر بشم و خِر خِر کنم .

"باور کن دوست داشتم ببرمت خونه ی زین پارتی،میدونم عاشق حیاط خونه اش هستی و بهت خوش میگذره .ولی میدونستم میخواد اونشب خیلی شلوغ باشه و  میترسیدم یکی یهو عاشق کلادیوس من بشه و بدزدتش یا گم بشی یا هر اتفاق ترسناک دیگه ای. "

روی مبل چرخیدم و به پشت خوابیدم و گذاشتم به شکمم یه ماساژ حسابی بده . حیف که زبون چرب و چیلی ای داری لویی. حیفففف.

"و متاسفم بابت اون..چیزه ..اون دختره. باور کن نمیخواستم از اتاق بیرونت کنم ولی تو روی تخت بودی و با وجود تو نمیتونست روی تخت بخوابه ."

یهو اون تحقیر نصفه شب یادم اومد و خون جلو چشمامو گدفت اصلا.خودمو از زیر دست هاش کشیدم بیرون و خرناس کشیدم و پریدم رو سینه اش .

" نه ،تو ،تووووووو خجالت نمی کشی به خاطر اون دختره به عشق و دوستیمون پشت کردی؟توووووووو به ممنننننن خیانت کردی لویییییی !خیاااااانتتتتتتتتتتتت!"

آه خدای من، من با این لکه ی ننگ و رسوایی بر روی دوستیمون چه کنم؟چی جوری دیگه پیش گربه های همسایه سرمو بلند کنم؟هان؟

" به همه اون پیتزا خوردن های شبانه ،نمایش هایی که باهم اجرا میکردیم.،شکسپیر خوندن هامون،جق زدن های نصفه شب هامون و مردم آزاری هامون تو پارک و خیابون.آه خدای من.
بعد تو ساعت سه شب از اتاقت یا یه بالشت بیرونم کردی تا بیرون بخوابم؟وقتی من خواب بودم و تو روی دست هات لاک داشتی و گی بودن از سر و روت میبارید؟شرم بر تو باد !شرمممممم! "

با چنگ هام یقه اش رو محکم گرفتم " من بدون عکس شکسپیرم چی جوری بخوابم؟هان بهم بگو لویی؟منو از عشقم با چه جرئتی جدا کردی؟آه افسوس خداوندگارا.چرا آخه ؟چراااااااا  !"

بعدشم از روی یقه اش بلند شدم و رفتم وسط خونه نشستم و نگاهمو از اون چشم هایی که به خاطر میو های عصبانی من گرد شده بودن  گرفتم.

"میدونی شکسپیر چی میگه لویی؟میگه دوستهای کهنه و آزموده را با پنجه هایت نگه دار ولی هر تازه وارد نا آزموده ای را به دوستی مگزین تا شرافتت لکه دار نشود ! "

بعد بلند شدم روی دو تا پاهام و سعی کردم با صدای رسا و لحن حماسی  ادامه بدم

" افسوس لویی،افسوس.تو باز منو کاشتی رفتی ، تنها گذاشتی رفتی، دروغ نگم به جز من یکی دیگه داشتی رفتی،یکی دیگه داشتی رفتی .همه دستهااااااااا ،آهان آهان ،بیا، بیا ،بیا، وسط ." 

حالا یه قر این ور، حالا یه قر اونور . پشم هامو افشون میکنم، لویی رو پریشون میکنم.میو میو میووووووو.

"اهم . " با سرفه لویی به خودم اومدم. خودم میدونم جنبه ندارم اونجوری نگام نکن لویی تاملینسون :|

یکم باز جدی شم.

"من بهت هشدار داده بودم،گفته بودم لویی این دختره میخواد خرت کنه خودشو بندازه روت.تو گی ای.اونم نفهمه و نمیفهمه. خودتم که خنگی.ببین چی شد.حالا معلوم نیست دیشب رو تختی که من و لویی چه غلطا کردن .فاک فاک فاک.لویی من میدونم با تو و اون دخت.."

" صبح بخیر ."

"صبح..صبح بخیر..الن.. النور ." لویی با من من گفت و دستشو پشت گردنش کشید.

برگشتم سمت صدا اون دختره و چنگ هامو بیرون اوردم و موذیانه گفتم " صبح بخیر النور . "

________________________

خشم بومپل :|  اگه امشب مهربون باشید و چند تا از دوست هاتون رو تگ کنید و تا منم انگیزه ام بیشتر بشه  ، منم قول میدم امشب یه قسمت دیگه آپ کنم :").

Adventures Of A FanCatWhere stories live. Discover now