تمام این مدت که داشتم این قسمت رو مینوشتم به این فکر میکردم که زودتر تمومش میکنم و بالاخره دیگه میتونم با خیالی یکمی آسوده تر به زندگیو بدبختی هام برسم.ولی وقتی جمله ی آخرش رو تایپ کردم دلم لرزید .
من تا به حال تجربه ی طنز نویسی نداشتم،اصلا مطمئن نیستم این کتاب طنز باشه ولی بالاخره نوشتمش.طول مدت نوشتنش فهمیدم چقدر طنز نویسی سخته.باید چیزی بنویسی که اکثریت باهاش توی بامزه بودنش موافق باشن،باید بتونی صحنه رو خوب توصیف کنی وگرنه خواننده چیزی از نوشته ات نمیفهمه چون این یه فیلم نیست،باید جوری بنویسی که به عقاید توهین نکنی و خیلی چیزهای دیگه.
بنظر داستان ساده ای میاد ولی خیلی تجربه های بزرگی بهم داد.به علاوه با شما ها آشنا شدم و چقدر باهاتون گفتم و خندیدم.بهترین قسمت این داستان خنده های شما بود.خوشحالم که تونستم باعث خنده های قشنگ شما باشم.مرسی که کلماتمو خوندین و واسه اشون کامنت گذاشتین.برام ارزش قائل شدید و باهام با مهربونی رفتار کردید.همه ی اینها خیلی برام ارزشمنده و ازتون ممنونم.
و یه چیز دیگه.نمیدونم این خوشحالتون میکنه یا نه ولی من برای این داستان فصل دوم مینویسم :] احتمالا تابستون چون الان خیلی سرم شلوغه .
این دفعه ماجرا های بومپل با بچه لری و لری هست :")
مراقب خودتون باشین
و بدانید و آگاه باشید
من و بومپل خیلی دوستتون داریم.روز و شبتون شکلاتی.
YOU ARE READING
Adventures Of A FanCat
Fanfictionبا قر دادن دمم به سمت لویی رفتم و جلوش ایستادم. "میدونی لویی،شکسپیر میگه 'پندی از دیوانگان:دوست بدار و فراموش مکن ! ' " با چشمای درشت و خنگول کیوتش باز بهم نگاه کرد. چرا انقدر این خنگه ؟ "باشه باشه،میفهمم تو الان خنگ شدی و هیچی نمیفهمی.میدونی بومپل...