*اهنگ این قسمت رو توی چنلم گذاشتم.خواستید میتونید از اونجا دانلود کنید :]]]]]*
"خون خودتو کثیف نکن داداچ! "
لوکی اروم گفت و پنجول هامو آروم آروم ماساژ داد.
"نهههههههههههه من نمیفهمم ، چطور تونستن بدون اینکه به من بگن همو ببوسن؟؟؟؟؟؟؟؟ هااااااااااااااان؟"
بشکنه این دست که نمک نداره.چطور تونستن نذارن من اولین بوسشون رو ببینم ؟من چقدر برنامه داشتم.چطور دلشون اومد منو حسرت به دل بذارن؟ چططططططططططططوووووووووووووووووووووووورررر.
من الان خیلی عصبانی ام کسی با من حرف نزنه مرسی اه.
لوکی سرشو تکون داد " بابا جلو چشم تو بود که همو بوسیدن.ولی تو انقدر غرق نقشت به عنوان گربه ژولیت شده بودی که اصلا تو این عالم نبودی.تقصیر اونها چیه ؟!"
"لوکی بیخودی واسه من از طرف اونها دلیل تراشی نکن !اصلا قشنگ از طرز بوسشون معلوم بود .تمرین کرده بودن این کار یکی دوبار نبود.خجالتم نمیکشن پیش قاضی و ملق بازی؟!"
"خب نمیشد که بدون تمرین همو تو صحنه ببوسن که.خیر سرشون رومئو وژولیت بودن آخه !"
"بدون اطلاع من آخه؟نا سلامتی من پدر دومادم آخه !نباید یه کسب اجازه میکردن؟منه خر رو باش کل پنجشنبه شبو نخوابیدم که نقشه بکشم اینا همو چی جوری ببوسن!"
"پدرس عروس؛حالا نقشه ات چی بود؟ "
"پدر دوماد ،ولش کن دیگه حوصله اش رو ندارم ."
"پدر عروس ؛جان لوکی!"
"پدر دوماد؛نه!"
"پدرس عروس.اهم.لوکی بمیره.لوکی شرحه شرحه بشه."
"پدر دوماد.اهم.خبه خبه.نمیخواد قتل عام راه بندازی."
"پدر عروس.بگو دیگه !"
"پدر دوماد.خیلی ساده است،وقتی پیش هم نشسته بودن بند کفشهاشونو بهم گره میزدم و میفتادن روی هم مثل این فیلمها.بعدش تو جنگل و دریای همدیگه غرق میشدن همو ماچ میکردن !"
دیدم لوکی پوکر بهم نگاه میکنه .
" چیه ؟!"
"هیچی فقط محض اطلاعت هری بوت میپوشه !" بعدش طعنه زد "آقای پدر عروس! "
" ای به خشکی شانس.فکر اینجاشو نکرده بودم.اینم شورشو در اورده.یعنی چی که بوت میپوشه؟نقشه های زیرکانه ی منو بهم میریزه بی تربیت.حالا که اینجوری شد اصلا دفعه بعدی مسهل کننده بیشتری میریزم تو غداش.هاح !"
بعدش ادامه دادم " راستی بار آخرت باشه که به من میگی پدر عروسها.من پدر دومادم !"
لوکی خواست حرف بزنه که دیدم حوصده بحث باهاش رو ندارم پس کولی بازی در آوردم. هاح من خیلی باهوشم .
خایلی ها ،سوز به دلتون اصلا.
YOU ARE READING
Adventures Of A FanCat
Fanfictionبا قر دادن دمم به سمت لویی رفتم و جلوش ایستادم. "میدونی لویی،شکسپیر میگه 'پندی از دیوانگان:دوست بدار و فراموش مکن ! ' " با چشمای درشت و خنگول کیوتش باز بهم نگاه کرد. چرا انقدر این خنگه ؟ "باشه باشه،میفهمم تو الان خنگ شدی و هیچی نمیفهمی.میدونی بومپل...