* یه گیاهی هست به اسم سنبل الطیب که به علف گربه مشهوره.باعث شادی گربه های میشه و توی پت شاپ ها هست.اینو گفتم که وسط داستان گیج نشید :") *
" من تا حالا سیگار نکشیدم نایل !"
هری با وحشت زمزمه کرد و به لویی ، نایل و البته روی گل بنده *قربونم برید* مثل بز زل زد !
" اما این وید هست هری!سیگار نیست ! " نایل کلافه گفت و وید رو گرفت سمت هری.
"نه من سیگار نمی کشم ! این..این خطرناکه !" هری گفت و سه تایی کوبیدیم پیشونیمون .
عربده زدم" بابا مگه داری کراک یا شیشه میکشی؟مثل کبریت بی خطره داداچ."
* الان من نقش شیطان رجیم رو بازی میکنم *
" عزیزم این سیگار نیست! ویده ! لازم نیست زیاد بکشی،یه پک بکش اگه خوشت نیومد لازم نیست که ادامه بدی !" لویی پشت کمر هری رو مالید و هری دیگه چیزی نگفت.
همه ی اینا از کجا شروع شد؟ از اونجایی که نایل خراب شد رو سرمون توی خونه داد و هوار و سلیطه بازی در آورد که ' آی هااااوااااار،شوماااااا چهار تا دارید منو نادیده میگیرید الهی کفتر بریند بر کف سرتون، این رل شدید منو یادتون رفت چلمنگ ها ؟'
خلاصه انقدر این بشر کولی بازی در آورد که این دو تا کفتر لعین رو بالاخره از توی تخت بیرون کشید.
خدا خیرش بده من دیگه نگران سلامتیشون بودم، نکه خیلی در موارد ددی،پرنسس و آب و فاضلاب فعال بودن این چند وقته ؛میترسیدم شومبول لویی خشکه، بیفته .بعدش این سه کله پوک اومدن پایین ،که هزار الله اکبر بالاخره این دو تا قوزمیت شلوار پاشون کرده بودن و اصلا مسئله ای بود بس شگفت .
گفتن چیکار کنیم، چیکار نکنیم؟ لویی گفت 'بیاین کتاب بخونیم' ، نایل با ماهیتابه کوبید کله اش.
هری گفت' بیاین بریم فروشگاه گوچی خرید '، نایل و لویی با ماهیتابه باهم کوبیدن تو کله اش.
منم گفتم 'بیاید عکس های شکسی رو نگاه کنیم ' ، دیدم اینا سکوت کردن و با غضب بهم خیره شدن !
به خودم اومدم دیدم دیر بجنبم سه تا ماهیتابه میخوره فرق سرم. به همون خاطر خایلی یاواش و مظلوم وار رفتم پیش عروسک شکسپیرم.
" خب تو میگی چیکار کنیم نایل ؟!" هری هم که کلافه شده بود پرسید و نایل چشم هاش رو بست، به نوک انگشتهای اشاره هر دو تا دستهاش تف زد و مثل ایکیو سان مالید کف کله اش !
آقای نایل ایکیو سان هوران!اون یارو کله ا ش کچل بود !مثل کف دست من مو نداشت ، مثل تو پشم نداشت کف کله اش که !خلاصه این انگار انقدر کف کله اش رو انگشت کرد *استخفرالله،اینا تماما اثرات زندگی با دو تا کفتر هورنیه* که لامپ بالای کله اش روشن شد .
YOU ARE READING
Adventures Of A FanCat
Fanfictionبا قر دادن دمم به سمت لویی رفتم و جلوش ایستادم. "میدونی لویی،شکسپیر میگه 'پندی از دیوانگان:دوست بدار و فراموش مکن ! ' " با چشمای درشت و خنگول کیوتش باز بهم نگاه کرد. چرا انقدر این خنگه ؟ "باشه باشه،میفهمم تو الان خنگ شدی و هیچی نمیفهمی.میدونی بومپل...