12.Past

335 51 4
                                    

آنچه گذشت
نیکولاس نفس عمیقی کشید و رو به سر پایین کای خیره شد، بعد از چند ثانیه با صدای بلند و موجی از عصبانیت گفت "سرتو بیار بالا!" کای همونطور سرشو پایین نگه داشت "گفتم بیار بالا بهت یاد دادم یا کاری رو انجام ندی یا وقتی انجامش دادی سرتو بالا بگیری و ازش دفاع کنی ندادم؟"
کای سرشو بالا آورد و همین که خواست چیزی بگه در دستشویی باز شد و چانیول سراسیمه با شلواری که با دست نگهش داشته بود و زیپ کاملا باز امد توی اتاق "چی شده؟ صدای کی..." به چهره سرد نیکولاس نگاه کرد "ببخشید شما؟"
---------------------------------
با خشم سمت مرد جوونی که خیلی ناگهان وسط حرف اونا پریده بود برگشت با دیدن وضعیت چانیول سری به نشونه تاسف تکون داد و رو به کای کرد "اینه؟ کسی که حتی بلد نیست شلوارشو درست بپوشه؟ واقعا زندگیتو ول کردی بخاطر این؟" چان با شنیدن اون حرف به آرومی به پایین نگاه کرد و متوجه شد برآمدی آ/ل/تش کاملا از زیپ باز شلوار بیرون زده، چشمش گرد شد و با دستپاچگی سعی کرد زیپ رو ببنده.
با تموم شدن کارش سینه اش رو با حالت عصبی صاف کرد، سمت کای رفت و جلوش ایستاد "پرسیدم شما؟ شما کی هستین که سر دوست پسر من داد..." حرکات پروانه ای سهون پشت سر نیکولاس توجهش رو جلب کرد، سهون با تمام وجود داشت سعی میکرد بهش بفهمونه بهتره حرفش رو ادامه نده.
ابروشو کمی بالا داد و با پررویی رو به سهون ادای 'چرا؟ مگه چیه؟' در آورد، همینکار باعث شد نیکولاس متوجه جهت نگاهش بشه و رو به سهون برگرده "سهون، بهتره بشینی و نگران خودت باشی!" هنوز آخرین حرف جمله از دهن نیکولاس خارج نشده بود که سهون سریع نزدیکترین صندلی رو سمت خودش کشید و مثل یه دانش آموز که مچش موقع تقلب گرفته شده باشه نشست و با سر پایین جواب داد "بله چاگون ابوجی"
بکهیون که هنوز حالتاش به وضوح مستی رو نشون میداد، ابروهاشو بالا برد و سمت دوست پسرش خم شد، انگشت اشاره اش رو بالا آورد و توی لپ سهون فرو کرد "هونا!!.... چی شده؟.... این آقاهه.... چرا دعوات.... کرد؟" بعد با اخم صاف وایستاد، استیناشو بالا کشید و با لحن مستی گفت "اوی آیوشی.... اجاسه.... نداری.... هون... منو...." سکسکه های پشت همش اجازه نمیداد جمله رو پشت هم بگه. سهون خیلی سریع از جا بلند شد، دست راستش رو دور شکم بک حلقه کرد و دست چپش رو روی دهن بک گذاشت و بعد با خجالت گفت "چاگون ابوجی اجازه..."
نیکولاس بدون توجه به حرف سهون دستش رو بالا اورد و تکون داد "ببرش، بوی گندش حالمو بهم میزنه"
سهون خم شد و همراه با بکهیونی که جلوش بود تعظیم بلند بالایی کرد "چشم چشم..." بعد از اون حرفش به سرعتی سمت در رفت که خودش نمیدونست پاهاش چطور این کار رو کردن. لحظه ای که میخواست بک رو از در بیرون ببره به وضوح چهره پدرش رو دید، نوا حاضر بود همه موهاشو بده تا الان بجای سهون از اون در بره بیرون.
بکهیون که نیمه بهوش بود به آدمایی که داشت ازشون دور میشد نگاه کرد "ا؟ مخوایم بریم؟..." بعد با لبخند پهن و مربعیش و صدای بلند گفت "ما دیه رفت...یم... ب...ای بـــــــــــــ.." تیکه اخر حرفش کاملا از پشت در بسته شده توسط سهون شنیده شد"ـــــــای.."
با خروج سهون و بکهیون از در بلاخره سکوت توی خونه حکم فرما شد، این واضح بود با برخوردی که چانیول از طرف سهون دیده دیگه شهامت چند لحظه قبل رو نداره، میدونست مردی که جلوشه جدا از ظاهر هشدار دهنده اش حتما چیز دیگه ای هم داره که پرروترین موجودی که به عمرش دیده در برابرش انقدر متواضع و حتی میتونست بگه ترسیده بود.
با حس فشاری دور مچ دستش ابروهاش سمت هم کشیده شدن و میشد درد رو توی همه صورتش دیده، سمت دستش که برای محافظت دست کای رو گرفته بود و پشت سرش برده برو نگاه انداخت، انگشتای برنزه ای هم رنگ ماله کای اما با سایز متفاوت و قدرت عجیب دور مچش رو جوری گرفته بود و فشار میداد که نتونست به نگه داشتن دست دوست پسرش ادامه بده.
با باز شدن دستش از دور دست کای مشت نیکولاس هم از دور دستش جدا شد، این مرد هرکسی بود دوست نداشت کوچکترین تماسی بین اون و کای باشه و چان اصلا از این مورد خوشش نیومد، اخمی کرد و با پررویی تمام جلو نیک ایستاد "آجوش.." مکثی کرد و حرفش رو عوض کرد "آقای محترم اینکه خانواده دوست پسرم شما رو میشناسن نشون میده آشنا هستید ولی اینجا خونه من و دوست پسرمه پس..." خنده بلند و نه چندان شاد مرد روبروش باعث شد مکث کنه ولی بعد ادامه بده "پس! پس شما نمیتونید اینجا هرکار! هرکاری میخواید بکنید" با تموم شدن جمله اش نفس عمیقی کشید.
نیکولاس حتی دیگه به چانیول نگاهم نمیکرد "پس اجازه ندارم اینجا هرکاری میخوام بکنم؟" کای لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و چیزی نگفت "کیم کای" اینبار صدای داد نیکولاس به حدی بلند بود که نه تنها تن کای به لرزه در امد بلکه نوا هم از جایی که بود دو قدم عقب رفت. اما برخلاف اونا چانیول سر جاش ایستاد و اخم غلیظی کرد "آجوشی برای چی داد میزنی! ترسونیدیش!" بعد سمت کای برگشت و زیر لب گفت "انگار نمیفهمه استرس برای بچه خوب نیست" دستاش رو روی شونه کای گذاشت و با وسواس خاصی گفت "خوبی؟"
کای بجای چانیول به پدرش که از شنیدن آخرین حرفای چانیول کمی شوکه بود و با حالتی جدا از خشم به اونا نگاه میکرد خیره شد. چان یکبار تکونش داد و گفت "کای؟ اصلا میخوای ردش کنم بره"
"الان چی گفتی؟" با شنیدن صدای خاص نیکولاس چان نفس عمیقی کشید و با حالت طلبکارانه ای برگشت "گفتم اگر کای میخواد شما باید..." نیک انگشت اشاره اش رو بالا اورد و تقریبا اونو روی لب چان گذاشت "اونو نمیگم قبلش، با خودت چی گفتی؟"
چان چند لحظه به حرفاش فکر کرد و بعد با حالت سوالی پرسید "استرس برای بچه خوب نیست؟"
----------------------------------------------------------
اولین بار بود که از مست کردن بکهیون ممنون بود، حاضر بود چندتا قوطی دیگه به خورد بک بده تا ازش تشکر کنه، دیوونه بازی های بکهیون توی مستی همین الان از مخمصه نجاتش داده بود.
نفس عمیقی کشید و با بکهیون که به نظر می‌امد توی همون حالت چرتش برده سمت پله ها برگشت، اما بلافاصله با دیدن دو جفت چشمی که بهش خیره شده بودن جا خورد و نزدیک بود بکهیون رو روی زمین بندازه.
به لوهان که روی پله ها درست کنار پدر چان نشسته بود نگاه کرد و بعد با تشر گفت "هیونگ جایی که نشستی سرده برات..." با بالا رفتن ابروی لوهان یادش امد که داره با کی حرف میزنه خنده خجالت زده ای کرد "حالا سرما هیچی اینجوری نشستن خوب نیست چرا اصلا اینجا نشستین؟"
لوهان گوششو خاروند و با کنجکاوی پرسید "کجا میرفتم" سهون با یادآوری اینکه لوهان تا بحال بدون کریس بیرون آب نبوده لبخند زد، اروم بک رو روی پله بالاتر نشوند و تکیه اش رو به دیوار داد و خودش کنارش نشست "حالا چی کار میکردین"
"هیچی!" سهون حتی اگر گوشه قهوه ای رنگ لبش رو هم در نظر نمیگرفت لحن لوهان به حدی مشکوک بود که از چند فرسنگ اونطرفتر هم میشد گفت حتما داشته یه کاری میکرده و نگاه مشکوک سهون براش کافی بود تا خودشو لو بده، لبشو بیرون داد و با صدای ضعیفی گفت "داشتم شوکولات میخوردم" بعد مشتش رو باز کرد و پوست 3 تا شکلات تلخ رو به سهون نشون داد.
ابروهای سهون بالا رفت "اینا رو از کجا اوردی؟" لوهان در جوابش لبخند بزرگی زد و به پدر چان اشاره کرد "این آجوشی یه مشت از اینا تو جیبش داره بهم داد که گشنه نمونم" قبل از اینکه سهون بتونه چیزی بگه آقای پارک رو به لوهان کرد و گفت "گرسنه، نه گشنه! همین چند دقیقه پیش گفتم درست صحبت کردن نشونه شخصیت یه مرده" لوهان لباشو به هم فشار داد و با چشمای گرد سرشو تکون داد "گرسنه نمونم!"
سهون کمی سمت برادر بزرگترش خم شد و به آرومی جوری که به خیال خودش آقای پارک نمیشنوه گفت "ازش نمیترسی؟" لوهان خیلی سریع سرشو تکون داد "از چاگون آبوجی میترسم این آجوشی که ترس نداره!" نگاه هردوشون با یادآوری دوباره لوهان سمت در برگشت و بعد سهون که به نظر متقاعد شده بود صاف نشست "ممنون اجوشی که حواستون به هیونگم بود"
پدر چانیول از گوشه چشم به سهون نگاه کرد "با اینکه هنوز توی کتم نمیره ولی یه مرد نمیتونه به یه زنه حامله بی توجه باشه!" لوهان اخم کرد و با دلخوری گفت "آجوشی هنوز 5 دقیقه نیست گفتم من زن نیستم زن. نی.ستم. اگر کریس بفهمه جای انگشتای شصت پا و دستتنو عوض میکنه اینقدر نگو اینو"
سهون با شنیدن تهدید لوهان نتونست خندشو کنترل کنه و صدای نه چندان جالبی از بین لبش بیرون زد که خیلی سریع با جمع کردن لباش توی دهنش جلوشو گرفت و به نشونه تایید حرف لوهان سر تکون داد.
چند دقیقه به سکوت و خنده های ریز سهون گذشت تا بلاخره مسن ترین فرد جمع تصمیم به شکستن سکوت کرد "یه چیزی بپرسم راستشو بهم میگید؟" لوهان بدون فکر با سر تایید کرد اما سهون با حالت مشکوک به آقای پارک نگاه کرد، دستش رو روی سر برادرش گذاشت و اونو از حرکت باز داشت "تا سوالتون چی باشه!"
آقای پارک تکخندی به چهره مشکوک پسر جوون زد و سرشو به نشونه تاسف تکون داد، نگاهشو سمت لوهان که سرش بین انگشتای سهون قفل شده بود چرخوند "این آقا، نیکولاس؟ همین مو سفیده، مشکلش چیه؟ چرا تا اسم انسان امد انقدر عصبی شد؟ بنظر نمیاد بقیتون با آدما مشکل داشته باشین" لوهان از گوشه چشم به سهون نگاه کرد و لب پایینشو توی دهنش کشید.
سهون اول نگاه کجی به آقای پارک انداخت و بعد دستش رو از روی سر هیونگش برداشت و به دیواره کوتاه کنار پله ها تکیه زد "من حس گفتنشو ندارم، هیونگ اگر دوست داری بگو"
این اجازه لبخند پهنی روی لب لوهان آورد، آب دهنش رو با صدا فرو داد و دستش رو جلو آورد "دوتا از اونا بهم بدین تا بگم" لوهان به وضوح داشت باج گیری میکرد ولی باجی که میخواست زیادی خنده دار بود، آقای پارک سرشو تکون داد و دستش رو توی جیبش برد و 4 تا شکلات تلخ دیگه بیرون آورد "بیا بچه جون، اینا آخریاشه، دیگه ندارم"
لبخند لوهان بزرگتر شد، خیلی سریع سر اولین شکلات رو باز کرد و همزمان شروع به حرف زدن کرد "جریانش ماله 50؟" سمت سهون برگشت تا مطمئن بشه، برادر کوچیکترش با حرکت سر تایید کرد "اره 50 سال پیش قضیه ماله 50 سال پیشه، اول بگم چاگون آبوجی با ما فرق داره، یعنی فی نیست! میدونی که فی چیه آجوشی؟" آقای پارک سرشو به دو طرف تکون داد
چند لحظه صورتش بی احساس شد و بعد نگاه کجی به به برادرش انداخت، سهون نیشخندی زد و سرشو تکون داد "خودت خواستی براش تعریف کنی یه من نگا نکن"
لوهان نصف شکولاتی که توی دستش بود رو توی بسته برگردوند و سمت اقای پارک گرفت "اینو بگیر آجوشی شما هیچی نمیدونی آخه من چطوری برات بگم..."
ابروهای آقای پارک بالا رفت و شکلات رو به عقب هل داد "معامله انجام شده مرد جوون حالا به یه زبونی که من بفهمم حرف بزن چون انگار حالا حالاها اینجاییم"
لوهان با بی میلی شوکولات رو کنار الباقی شکولاتای توی جیبیش برگردوند و با جدی‌ترین حالتش توی اون روز شروع به حرف زدن کرد "خب پس خیلی خوب دقت کن خب؟ من نمیتونم همشو دوبار بگم" پدر چانیول برای قبول حرف لوهان سرشو کمی کج کرد و حالت موافقی به چهره اش داد
لوهان نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کردن کرد "خیلی طولانیه وسط حرفم نپرید چون یادم میره چی گفتم" و بعد با حالت تهدید آمیزی سمت سهون برگشت که کاملا بیخیال به دیواره اجری کنار پله ها تکیه زده بود و با گوشی مشغول گرفتن عکسای خنده دار از بکهیون بود "روی حرفم با توه بچه، نه کسی دیگه" سهون با گیجی سمت برادرش برگشت و بدون اینکه حتی کلمه ای از جملات قبلی لوهان رو شنیده باشه سرشو تکون داد و سر کار قبلیش برگشت
لوهان نصفه شکلات رو از جیبش در اورد و توی دهنش گذاشت و همزمان با مکیدن علاقه مندی جدیدش داستانش رو شروع کرد "اولین چیزی... که باید... بدونید... اینه که... فی و مرمن چیه اصلا..." شکلات رو گوشه لپش گذاشت تا مکیدن اون ریتم حرف زدنش رو بهم نزنه و اون کم کم با گرمای دهنش آب بشه " ما فی هستیم... آجوما... یعنی همسرتونم مثل ماست، یه فی... فک کنم فهمیدین دیگه ما تقریبا همون چیزی هستیم که شما ادما بهش میگین پری دریایی نصف انسان نصف ماهی" آقای پارک با حالت نگرانی پرسید "یعنی.... یعنی همسر منم دم.."
لوهان اخمی کرد و با حرص گفت "اااا آجوشــــــــــــی.." سینه اشو صاف کرد و ادامه داد "اولا بله البته اگر توی شب 14 ام توی آب بره دمش معلوم میشه... دوما گفتم وسط حرفم نپرید... چی میگفتم؟؟؟ اهان فی... خب این نقطه مشترک ما با مرمن ها هست اونام نصف انسانن نصف ماهی در اصل ما نوادگان مرمن ها هستیم... فرقامونم توی چندتا چیزه اولیش اینکه اونا تو اقیانوس زندگی میکنن یعنی همون پری دریایی که شماها میگید هستن ما توی رودخونه یعنی آب دریا برامون زیادی شوره ممکنه خفه بشیم دومیشم اینکه اونا مثل ما نفرین نشدن یعنی چطوری بگم... چندصد سال قبل الف ها فی ها رو نفرین کردن که نتونن جز دو شب در ماه بیرون اب بیان یعنی اگر شب 15 ام ماه بیرون اب بیایم انسان نمیشیم یا اگر 15 بریم توی آب و انسان بوده باشیم به حالت اولمون بر نمیگیردیم متوجه حرفم میشی؟" مرد مسن تر که هنوز نمیدونست چیزی که میشنوه یه داستان جن و پری کودکانه اس یا افسانه واقعی که هیچ وقت درباره اش چیزی نمیدونسته دهن نیمه بازشو بست، آب دهنش رو فرو داد و همزمان سرشو بالا و پایین برد
لو لبخندی زد "خوبه حداقل باهوشی، خب میگفتم که ما نفرین شدیم و یه زمان خاص میتونیم بیایم بیرون ولی اجداد ما که همین مرمن ها باشن نه، اونا هر وقت بخوان میتونن بیرون ابی بیان و توی اب برگردن حتی توی آبم میتونن به انسان تبدیل شن البته اینکار خیلی سخت و دردناکه تا جایی که من شنیدم ولی خب اگر بخوان میشه" صدای پوسته پلاستیکی توی دستش توجهشو جلب کرد و با خوشحالی شروع به بازی کردن با اون کرد، انگار نه انگار داشته چیزی تعریف میکرده.
اقای پارک که هنوز جواب سوال اصلیشو نگرفته بود با بی قراری دستش رو جلو برد و انگشتای لوهان رو توی مشتش گرفت تا جلو بازیگوشی این مرد جوون که مثل یه بچه 8 ساله رفتار میکرد رو بگیره اما با برخورد انگشتاش با دست لوهان مثل اینکه برق چند فاز به بدنش وصل شده باشه انگشتاش سوخت، بدنش به عقب هل داده شد و با دیوار اجری پشت سرش برخورد کرد
با این اتفاق توجه سهون جلب شد و سریع سمت مرد مسنی که شوک خیلی قوی بهش وارد شده بود رفت و با چک کردن وضعش و اطمینان از بهوش بودنش با اخم به لوهان نگاه کرد "هیونگ چیکار میکنی؟؟"
لوهان خیلی سریع سرشو تکون داد "من نبودم... باور کن من نبودم.... تقصیر آکواس... خوشش نمیاد یه مرد غریبه بهم دست بزنه" سرشو سمت شکمش گرفت "آکوامارین این کارت خیلی بد بود، این آجوشی که فی نیست اگر طوریش میشد چی؟" ضربه محکمی که به شکمش خورد انگار جواب حرفش بود سمت سهون و آقای پارک که حالا انگار هوشیارتر شده بود سر بلند کرد "دقیقا مثل کریسه، یک دنده و خود رای خوشش نمیاد کسی بهم نزدیک بشه، من معذرت میخوام آجوشی این خانم زیاد مودب نیست" این حرفش ضربه دیگه ای رو به دنبال داشت که باعث شد
سهون چند باری پشت شونه اقای پارک رو فشار داد تا اون حالت کرختی که میدونست همچین شوکی ایجاد میکنه از بین بره و بعد به مرد مسن کمک کرد راحت تر بشینه و خودش کنار بکهیون نشست، دوست پسرش رو که کم کم داشت بیدار میشد به خودش تکیه داد و به ارومی شروع به نوازش موهاش کرد
اون اتفاق باعث شد لوهان برای چند ثانیه سکوت کنه و بعد برای عوض کردن فضا شروع به ادامه داستان بکنه "خب درباره تفاوتمون گفتم و باید بگم که چاگون آبوجی همونجور که اول کار گفتم مثل ما نیست، نیکولاس یه مرمنه که با یه فی ازدواج کرده یعنی پدر ما، اون از آدما خوشش نمیاد چون..." چند لحظه مکث کرد نمیدونست باید این بخش رو بگه یا نه اما بلاخره تصمیمش رو گرفت و ادامه داد "اون میگه آدما موجودات پست و دروغگویی هستن، میگه ذره ای محبت توی وجودشون نیست، اون باور داره که ادما برای رسیدن به خواسته هاشون هر کار کثیفی رو انجام میدن حتی تظاهر به دوست داشتن برای همینم ما یعنی در اصل نوا نمیخواست که نیکولاس درباره چانیول چیزی بدونه، تمام این یکسال هم نیک فکر میکرد کای اینجا با سهون زندگی میکنه نه یه ادم که اتفاقاً معشوقه از آب در بیان"
همینکه سرشو بالا اورد با اخم پدر چانیول روبرو شد، کمی هول شد با استرس ادامه داد "اینا حرفای چاگون آبوجیه من نژاد پرست نیستم" این حرفش قبل از اینکه بتونه گره ابروهای اقای پارک رو باز کنه باعث بلند خندیدن سهون شد
"هیونگ این کلمه رو از کجا یاد گرفتی؟؟" اما بجای لوهان آقای پارک صحبت کرد "چرا درباره ما اینطوری فکر میکنه؟؟ حتما یه دلیلی داره نه؟"
سهون صاف نشست و سر بکهیون رو روی روونش گذاشت تا پسر بزرگتر راحت تر بخوابه، دست آزادشو روی شونه لوهان گذاشت "من براش میگم هیونگ تو راحت تکیه بده خب؟" لوهان که انگار یه بار بزرگ از دوشش برداشته بودن چشماش برق زد و با انرژی عجیبی سرشو تکون داد، گوشه های لب سهون از آرامشی که به برادرش برگشته بود بالا رفت "ببینید آجوشی قضیه چیزی ماله 50 سال پیشه..."
------------------------------------
فلش بک 50 سال قبل
سرشو از زیر آب بالا آرود، یه کشتی دیگه داشت از اونجا میگذشت و نباید میذاشت دوباره اتفاق ماه قبل تکرار بشه، میشل توی اون اتفاق به حد مرگ ترسیده بود و بقیه هنوز نگران بودن که نکنه کسی دوباره توی اون تورای وحشتناک گیر کنه و اینبار کسی نرسه تا نجاتش بده.
موهای نقره ایش روی آب پخش شده بود و با دقت مسیر کشتی که از کنارش رد میشد رو دنبال میکرد به نظر یه کشتی ماهیگیری نمی امد این از اون کشتیایی بود که ادما باهاش مسافرت میکردن، تقریبا خیالش راحت شده بود، برگشت و کاملا زیر آب رفت اما همین که خواست به عمق شنا کنه با برخورد چیزی به آب و پایین رفتنش همونجا متوقف شد، سمت جایی که صدا ازش امده بود برگشت.
یه آدم بود، یه مرد، چیزی به پاهاش بسته شده بود با همه تلاشش برای بالا کشیدن خودش هنوز نمیتونست بالا بیاد، روشو برگردوند، اتفاقات دنیای ادما به اون مربوط نبود باید هرچه زودتر بر میگشت و گزارش میداد که کشتی به سلامت از منطقه اونا رد شده اما لحظه آخر نتونست تحمل کنه.
به دم فیروزه ای رنگش تکون شدیدی داد و با قدرت اون ماهیچه های قوی سمت مردی که بخاطر کمبود اکسیژن بیهوش شده بود شنا کرد، زیر بغلش رو گرفت و سعی کرد نگهش داره، اما با وجود اون جسم سنگین بسته شده به پا و لباسای خیسش اینکار خیلی سخت بود.
نیکولاس انقدر احمق نبود که ندونه ادما نمیتونن خیلی زیر آب دووم بیارن، هوفی کرد، سر نیزه اش رو وسط طناب پیچیده شده به پاهای مرد انداخت و همزمان با تکون دادنش برای باز کردن اون، جلو رفت، نمیتونست حالا که تا اینجا امده بذاره این مرد بمیره، لبش رو روی لب مرد گذاشت و همه اکسیژنی که آبشش هاش از آب جدا کرده بودن رو توی دهن مرد فوت کرد.
با جدا شدن اون وزنه های سنگین لبش رو از لبای سرد مرد جدا کرد و با همه توانش سمت سطح آب شنا کرد، همین که روی آب رسید، به اطراف نگاه کرد، باید کشتی رو پیدا میکرد.
با دیدن اون جسم سیاه و بزرگ تو فاصله نه چندان نزدیک لبخند زد، اما همین که خواست سمت کشتی شنا کنه مرد توی بغلش تقلایی کرد و با سرفه های شدید آب توی گلوشو بیرون ریخت. نیکولاس از باز شدن ناگهانی چشمای مرد ترسید و قفل بازوشو از دور کمرش باز کرد، مرد بلافاصله زیر آب رفت و شروع به دست و پا زدن کرد.
نیکولاس چند ثانیه به حرکات ناشیانه مرد نگاه کرد و بعد از اون تازه تونست درک کنه این مرد شنا کردن بلد نیست با ترس به مرد نگاه کرد و اولین کلمه توی ذهنشو گفت "لعنتی..." دوباره جلو رفت و با وجود تقلای وحشیانه مرد بلاخره اونو دوباره به سینه لختش چسبود.
مرد با قرار گرفتن ثابت سرش بالای آب وحشت زده به نیک نگاه کرد و نفس نفس زد، نیکولاس اخم کوچیکی کرد و نگاهشو سمت کشتی که داشت دور میشد برگردوند "کشتیت داره میره، میرسونمت بهش به شرطی که دهنت رو بسته نگه داری وگرنه...."
"خواهش میکنم... اگر میخوای برم گردونی به کشتی همینجا ولم کن تا خفه شم..." صدای مرد بخاطر حجم زیاد آب شوریکه خورده بود کاملا گرفته بود اما میشد ترس رو توی صداش حس کرد. نیک سمتش برگشت و اخم غلیظ تری کرد "ولت کنم که بمیری؟ خودمو بهت نشون ندادم که ولت کنم بمیری..."
مرد نفس عمیقی کشید "نمیدونم چی هستی و چرا نجاتم دادی ولی چه برم گردونی به کشتی چه اینجا ولم کنی در هر صورت میمیرم حداقل ترجیح میدم خودم انتخاب کنم چطوری بمیرم"
-------------------------------------------
با احتیاط مرد رو به سمت بالای صخره ها هل داد، امروز چندتا قانون رو شکسته بود؟ ورود به حریم انسان ها، تماس نزدیک با یه انسان حتی اگر اون بخش بوسه رو حذف میکرد هنوزم قانون شکنی کرده بود، نشون دادن حالت اصلیش به یه بیگانه و از همه بزرگتر امدن به جزیره، اینا همش کافی بود که چند وقتی اجازه دیدن آسمون آبی رو نداشته باشه ولی اون انتخابشو کرده بود.
بلاخره مرد جوون تونست روی یه جای سفت بشینه، با لمس پاهای برهنش توسط زمین، لبخند بزرگی زد "هیچ وقت فکر نمیکردم بعد از 3 ماه زندانی بودن تو کشتی و اون اتفاق دوباره بتونم خاک رو لمس کنم، بخاطر من خیلی توی دردسر افتادی، ممنونم نمیدونم چطوری جبران کنم"
نیک لبخند اجباری زد تا فقط بی ادب به نظر نرسه و زیر لب گفت "هنوز دردسرش مونده... فقط خدا بهم رحم کنه" صداش به حدی ضعیف بود که مرد درست متوجه حرفاش نشد و با کنجکاوی سمت نیک برگشت "چی؟ چیزی گفتی؟" نیک به قیافه بشاش مرد نگاه کرد و با اکراه گفت "چیزی نگفتم فقط گفتم نیاز به جبران نیست... من خودم خواستم که...."
مرد کمی روی صخره خم شد و تا نزدیکی صورت نیک جلو رفت "نه... حتما باید جبران کنم، میدونی چیه... من حتی نمیدونم کجام اما یه فکری دارم 10 روز دیگه همین موقع بیا همینجا قول میدم تا اون موقع یه فکری برای جبران پیدا کنم خوبه؟"
اخمای نیک دوباره بین ابروهاش نشستن، کمی از مرد دور شد "گفتم که نیاز نیست جبران کنی... من دیگه میرم" و بدون هیچ حرف اضافه ای چرخید و با یه پرش زیر آب رفت.
-----------------------------------------------
به ارومی سرش رو از زیر آب بالا اورد، هیچکسی اون اطراف نبود، کاملا روی آب امد و با ناامید به صخره ها نگاه کرد "خیلی احمقم! اصلا چرا امدم؟ خودم بهش گفتم جبران نمیخواد اونوقت پاشدم امدم... اگر دفعه قبل شانس اوردم و کسی نفهمید اینبار حتما خروجم از منطقه لو..." با شنیدن صدایی از سمت صخره های روبرو حرفش رو قطع کرد و با ترس پشت یکی از سنگای بزرگ توی آب رفت.
با دقت به روبروش نگاه کرد تا ببینه اون صدای چی بوده، کمتر از 1 دقیقه معلوم شد اونا صدای قدمای تند مردی بودن که به اون سمت می امده، کمی بیشتر خودشو پایین کشید اما با دیدن چهره مرد توی نور قرمز غروب خیالش کمی راحت شد، انگار خیلی هم احمق نبود و در کمال ناباروری اون مرد هم به اونجا امده بود.
مرد چیزی رو پشت سرش پنهان کرده بود که هنوز نیکولاس رو توی موقعیت دفاعی قرار میداد، مرد جلو امد و به اطراف نگاه کرد، حالت چهره اش ناامید به نظر می امد، با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد ولی بازم از اون زاویه نمیتونست نیکولاس رو ببینه.
بعد از چند دقیقه بلاخره دست از گشتن با چشماش برداشت و غمگین روی زمین نشست و به دریا نگاه کرد. نیک با احتیاط از جایی که پنهان شده بود بیرون امد و به ارومی جلو رفت. با وجود کم شدن فاصله اشون ولی میشد فهمید اون مرد هنوز متوجه حضور اون نشده.
کمی جلوتر رفت و با حالت حق به جانبی گفت "گفتم نیاز به جبران نیست..." با شنیدن اون صدای آشنا سر مرد خیلی سریع بالا امد و با شوق خاصی که نیکولاس به عمرش توی چشمای کسی ندیده بود بهش نگاه کرد.
با دیدن نیمه بالایی تن نیکولاس که از آب بیرون امده بود لبخند بزرگی زد و از جاش بلند شد و بی احتیاط سمت جایی که نیک بود قدم برداشت، همین باعث شد پاش روی یکی از صخره های خیس لیز بخوره و تقریبا توی آب بیوفته، اما خشبختانه بجز چیزی که توی دستش بود چیز دیگه ای توی آب نیوفتاد.
نیک خیلی سریع به خط مرزی ساحل صخره ای و دریا شنا کرد و با چشمای گرد به مرد نگاه کرد "هی خوبی؟ چی شد؟" مرد روی زمین نشست و مچ دردناک پاشو توی دست گرفت، یکی از چشماش رو روی هم فشار داد و با چشم بازش سعی کرد به روبرو نگاه کنه "خوبم... فقط پام پیچ خورد..." نگاهی به کنارش انداخت و چیزی که با خودش آورده بود رو ندید، با ترس به اطراف نگاه کرد و بلاخره پیداش کرد اون جسم صورتی رنگ روی آب بالا و پایین میشد، خیلی سریع سعی کرد از جا بلند شه ولی با درد پاش نتونست.
نیک سمت جایی که اون مرد بهش نگاه میکرد برگشت و جسم سبکی رو روی آب دید، با انگشت اشاره به جسمی که تقریبا پشت سرش بود نگاه کرد "اونو میخوای؟..." و بدون صبر برای جواب مرد شیرجه کوچیکی زد و زیر آب محو شد.
چند لحظه بعد جلو چشمای نگران مرد دوباره بالا امد و اون جسم صورتی رنگ روی آب رو بالا آورد "اینو میخوای؟ الان میارم برات" اینبار روی آب موند، دسته گل رو بالا گرفت و سمت صخره ها شنا کرد
با رسیدن به صخره ها لبخند زد و دسته گل رو سمت مرد گرفت "بیا..." مرد لبخند دندون نمایی به حالت چهره گیج نیک زد "ماله خودته، برای تو آوردمش"
نیک با گیجی به چیزی که توی دستش بود نگاه کرد، تاحالا چیزی شبیه اون ندیده بود، مثل پسر بچه ها دسته گل رو جلو صورتش برد، سری کج کرد و از زوایای مختلف بهش نگاه کرد "برای منه؟ چی هست این؟" دست دیگه اش که زیر آب بود بالا اورد با احتیاط گل برگای صورتی گل رو لمس کرد.
مرد لبخند زد "پس حدسم درست بود تا حالا گل ندیدی... این گله، ارکیده... برای تشکر ازت، راستش میخواستم برات مروارید بیارم ولی بعد شنیدم پری های دریایی خودشون کلی مروارید دارن پس فک کردم چیزی که زیر آب پیدا نمیشه برات بیارم" به چهره محو نیکولاس نگاهی انداخت که با دقت داشت گل برگای دسته گل توی دستش رو بررسی میکرد
نیک با کنجکاوی پرسید "حالا به چه درد میخوره؟ بخورمش؟" و با بی احتیاطی یکی از گلبرگای گلی که لمس میکرد رو کند، با کنده شدن اون گلبرگ وحشت کرد و به مرد نگاه کرد، مرد جوون با دیدن واکنشای نیک خنده اش گرفت "چیزی نیست، چیزی نیست فقط یه گلبرگه نمیخواد بترسی... گلا رو نمیخورن اونا مثل، مثل همون مرواریدای شمان برای قشنگی هستن، البته هر کدومشون یه معنی دارن، مثلا ارکیده معنی تشکر میده، تشکر برای زمانی که به من دادی"
نیک تقریبا اخر حرفای مرد رو نفهمید فقط با کنجکاوی پرسید "یعنی از اینا، گل؟ گلای دیگه هم هست؟"
مرد سری تکون داد و خودشو سمت لبه صخره کشید "اگر ازشون خوشت بیاد بازم برات میارم، هزاران گل اونجا" به جزیره پشت سرشون اشاره کرد "هست که میتونم برات بیارم تا ببینی..."
نیک سرشو جلو برد، بنظرش می امد بوی عجیبی از سمت چیزیکه گل نامیده شده بود میامد، یه بوی شیرین، همین باعث شد بینیش رو بین گلبرگای صورتی فرو کنه و اتفاقی که نباید بیوفته، مقدار زیادی از گرده های ارکیده رو با یه نفس بالا کشید و این باعث شد نفسش به کلی بگیره.
عطسه میکرد و بینیش میخارید، این اولین باری بود که همچین چیزی رو تجربه میکرد و این ترسناک بود، مرد فقط میخندید و بهش نگاه میکرد تا بلاخره بیشتر گرده های مزاحم همراه با عطسه از بینی نیکولاس بیرون ریخت.
وحشت کرده بود، دسته گل رو سمت مرد پرت کرد و به جایی چند متر اونطرف تر شنا کرد، با چشمای گرد و نفسای عمیق به مرد خیره شد، خواست چیزی بگه که مرد بلاخره دست از خنده برداشت "هی هی، اونجوری نگاه نکن، تقصیر من نیست که تو بینیتو فرو کردی توی گرده ها" گلبرگای رو کنار زد به وسط گل اشاره کرد "این زردا رو میبینی؟ اینا برن توی بینیت همش عطسه میکنی"
نیک حتی ذره ای قانع نشده بود، دندوناشو بهم سایید و خواست زیر آب بره که مرد دوباره حرف زد "باور نمیکنی؟ خیلی شکاکی، بیا ببین" بینی خودشو جلو برد و کمی از گرده ها رو نفس کشید، بلافاصله روی عطسه افتاد. با اینکه به شدت عطسه میکرد سعی کرد حرف بزنه "دیدی؟.... برای... همه... همینطوره... اگر گرده... بره این تو... تا اشکت رو... در نیاره بیرون نمیاد...." نیک اخم کوچیکی کرد و کمی جلو رفت، یه بچه ترسو نبود، یکی از محافظین قوی منطقه بود ولی هرکسی جای اونم بود مطمئنا از همچین چیزی وحشت میکرد.
مرد لبخند زد "هی من هنوز اسمتو نمیدونم، فک کنم داریم دوست میشیم پس..." نیکولاس یه تای ابروشو بالا داد و با لحن سردی وسط حرف مرد پرید "ما قرار نیست دوست بشیم، حتی دیگه قرار نیست بازم همو ببینیم پس نیاز به دونستن اسمتم ندارم"
چرخید و خواست زیر آب بره که صدای مرد رو شنید "من آنتونیو هستم هفته دیگه همین موقع همینجا منتظر یه پری دریایی بد اخلاق میمونم" گوشه لبشو جوید و با صدایی که مطمئن بود آنتونیو میشنوه گفت "نیکولاس" و خیلی سریع زیر آب رفت
------------------------------------------------------------
پنجمین هفته تغییر زمان نگهبانیش بود، محافظی به خوش نامی اون مشکلی برای تغییر پستش نداشت، خیلی زودتر از قرارشون به اونجا رسیده بود و مثل همیشه پشت اون تخته سنگ پنهان شده بود، از اینکه پنهانی دوویدن و نفس نفس زدن آنتونیو رو ببینه لذت میبرد.
با دیدن سایه ای که به اون سمت می امد بیشتر سرشو دزدید، تا مثل همیشه مچ اونو موقع قایم کردن هدیه هفتگیش بگیره، تقریبا هر بار قبل از اینکه آنتونیو بتونه چیز جدیدی که برای نشون دادن بهش می اورد رو قایم کنه نیک اونو دیده بود.
با دیدن اون جسم سیاه با خنده از پشت تخته سنگ بیرون امد "دیدم، دوباره من برنده شدم، نمیدونم چیه ولی یه چیز سیاهه، من از چیزای سیاه خوشم نمیاد" آنتونیو چند لحظه شوکه شد ولی خیلی سریع خودشو جمع کرد "فکر کردی! اینبار من بردم" پارچه مشکی رنگ رو جلو خودش اورد "اینبار از قبل استتارش کردم" نیک کنجکاو شد و جلو تر رفت تا حالا 2 مدل گل هدیه گرفته بود، یه کولوچه خورده بود، یک دست لباس که نمیتونست بپوشتشون ولی همونجا کنار ساحل مخفیش کرده بود و هر روز تا اونجا شنا میکرد تا به هدیه عزیزش سر بزنه و البته یه کتابم دیده بود که آنتونیو قول داده بود حتما براش از روش بخونه خیلی کنجکاو بود هدیه این هفته رو ببینه.
آنتونیو پارچه رو کنار زد، چندتا کاغذ مربعی وسطش بود، نیک از هفته قبل یاد گرفته بود نباید دست خیسش رو به کاغذا بزنه وگرنه اونا از بین میرن، آب دهنشو قورت داد، دستاش رو روی سنگا گذاشت و خودشو بالا کشید، سرش دقیقا روبروی گردن آنتونیو بود "خب این چیه؟" تنها دلیلش برای اینهمه نزدیک شدن به آنتونیو دیدن اون کاغذا نبود، دو هفته قبل وقتی مرد مو مشکی خم شده بود تا کلوچه رو توی دهنش بذاره و اون شیرینی با نمک روی پوست نیک بد مزه نشه نیکولاس متوجه بوی عجیب اون شده بود، مثل این میموند که آنتونیو توی یه دریاچه پر از گل شنا کرده باشه، این بو رو دوست داشت و هر بار برای اینکه بیشتر ازش داشته باشه بیشتر بهش نزدیک میشد.
لبخندی روی لب آنتونیو نشست سرشو خم کرد و یکی از اون ورقه های کوچیک رو بالا آورد "ما بهش میگیم عکس، یه نقاشی از دنیای اطرافمون، اینا رو برای تو خریدم، تو هیچ وقت نمیتونی خشکی رو ببینی برای همین براش یه راه پیدا کردم" نیکولاس با ذوق به عکسایی که میدید نگاه میکرد و از هر کدوم بیشتر خوشش می امد لبخند عمیق تری میزد تا اینکه یکی از عکسا نظرش رو جلب کرد عکس یه ساختمون خیلی بلند و نوک تیز کمی شبیه قصر امپراطور زیر آب بود، نمیتونست باور کنه انسانها هم تونسته بودن همچین بنای زیبایی بسازن با تعجب پرسید "این چیه؟ قصر امپراطور شماس؟"
حرفش نظر آنتونیو رو جلب کرد، عکس رو سمت خودش چرخوند، با دیدن تصویر لبخند تلخی روی لبش نشست "یه چیزی مثل اون، ما بهش میگیم کلیسا..."
"خب اونجا کی زندگی میکنه؟ امپراطور" آنتونیو سری تکون داد "بهش میگن خونه خدا" ابروهای نیکولاس بالا رفت "خدا توی این جزیره زندگی میکنه؟ من فکر میکردم اون توی بهشته" خنده ای روی لب آنتونیو شکل گرفت، از سادگی این مرد خنده اش میگرفت "اسمش خونه خداس ولی خدا توش زندگی نمیکنه، کسایی که توش زندگی میکنن ادعا میکنن مامورای فرمان خدان، یه جورایی مثل امپراطور فرمانروایی میکنن." نگاهشو سمت نیک برگردوند، از چشمای مرد مو نقره ای روبروش میتونست بفهمه از حرفاش چیزی نفهمیده. صورتش کاملا غمگین بود ولی لبخند ضعیفی زد "بهش فکر..."
"برام بگو... یه چیزی اینجا گیر کرده مگه نه؟" دستش رو روی سینه آنتونیو گذاشت "عیب نداره، من کسی رو ندارم که حرفاتو بهش بزنم اگر میخوای میتونی به من بگی" مرد روبروش چند لحظه مکث کرد و بعد سری تکون داد "میدونی چطوری سر از دریا در اوردم؟ همون روز که منو پیدا کردی و نجات دادی!" نیک سکوت کرد تا آنتونیو به راحتی حرفاش رو بزنه "دنیا این بالا با دنیای قشنگ شما اون پایین فرق داره، تو به من گفتی، هر وقت زمانش برسه میتونی هر زن یا مردی که بخوای رو انتخاب کنی و ازش درخواست کنی با تو باشه، اما این بالا! ما اینجا مثل شما نیستیم، اگر یه مرد باشی فقط اجازه داری از یه زن درخواست ازدواج کنی.."
بی اختیار وسط حرف آنتونیو پرید "مگه چه اشکالی داره؟ وقتی یه مرد رو دوست داشته باشی خب... شما خیلی عجیبید.."
"اره عجیبه، امپراطورای توی اون قصر رو یادته، اونا میگن اینکار گناهه... منم این گناه رو انجام دادم؛ عاشق یه مرد شدم، چند وقتم باهاش بودم تا اینکه بلاخره درباره ما فهمیدن، ما رو گرفتن و فرستادن اینجا، اما وسط راه تصمیمشون عوض شد فکر کردن بار اضافی نیاز نیست، من یه مرد قوی بودم، اما این مهم نبود، مهم این بود که من مزاحم کارشون بودم پس غرق شدنم منطقی تر بود." دهن نیکولاس از چیزایی که میشنید باز مونده بود، نمیتونست باور کنه، آدما از چیزی که شنیده بود هم میتونن وحشی‌تر باشن. با بهت با آنتونیو خیره شده بود حرفی نمیزد.
آنتونیو با دیدن وضعیت نیک خنده عصبی کرد "هی هی اونجوری نگاهم نکن، حالا که زنده ام، به لطف تو" نیک لبشو که خشک شده بود خیس کرد و با بغض گفت "دنیای خاکی شما خیلی ترسناکه، چطوری میتونی بین اون وحشیا زندگی کنی"
"اینجا اونقدری هم که فکر میکنی ترسناک نیست، درسته من قسمت وحشتناکشو برات گفتم ولی باور کن آرزو میکردم تو میتونستی از آب بیرون بیای، میتونستم با خودم ببرمت توی شهر نمیدونی چقدر چیزای جالب اونجاست که نمیشه با خودم بیارم"
نیکولاس چند لحظه سکوت کرد، نگاهشو از آنتونیو گرفت، خیلی بی مقدمه گفت "هفته دیگه همین ساعت همینجا میبینمت" و خیلی سریع زیر آب رفت، این اولین باری بود که اون قرار بعدی رو ترتیب میداد و این براش کمی خجالت آور بود که اعلام کنه دلش میخواد بازم با هم باشن.
----------------------------
نفساشو با صدا بیرون میداد، اسم حسشو نمیدونست ولی توی دلش مرتب خالی میشد و حس میکرد ماهیچه هاش میلرزن، میترسید ولی نمیخواست از تصمیمش برگرده، سه تا دم و باز دم عمیق دیگه جوری که با آخری به کلی ریه هاش خالی شد.
ساق و رون پای راستش کاملا گلی شده بود، لبشو بین دندون گرفت و کمی بیشتر خودشو روی زمین کشید تا به جایی که لباسا رو پرت کرده بود رسید، فکر نمیکرد با یه پرتاب ساده لباسای عزیزش انقدر از ساحل صخره ای دور بشن که مجبور شه همچین مسافت به ظاهر کم اما خسته کننده ای خودش رو روی زمین بکشه.
این تقصیر اون نبود که توی همه عمرش یکبار هم پاشو روی زمین خاکی نگذاشته بود، اون هیچ وقت از آب خارج نشده بود که بخواد پاهاشو ببینه، اونا از دور جالب بنظر میرسیدن ولی حالا که جفت خودشو داشت میفهمید داشتن باله دمی چقدر لذت بخشه، نگاهی به رون های لاغرش انداخت "بی مصرفا، مگه کاری که اون میکنه چقدر سخته که شماها از پسش بر نمیاین؟" به وسط دو پاش نگاه کرد "تو چی میگی؟ لخت شده برای من، جات زیر پولکا بهتر بود"
"وای! خدای! من" با شنیدن اون صدای آشنا دست پاچه شد، تنها کاری که به ذهنش رسید خوابیدن روی زمین و جمع کردن خودش بود تا آنتونیو بخشای کمتری از بدنشو ببینه، چونش رو به سینه اش چسبوند، چشماش رو بست. انتونیو نمیدونست دقیقا باید با این موجود ساده چیکار بکنه که فکر میکنه اگر گوله بشه کمتر دیده میشه ولی نمیدونست اینجوری بخشای دیگه بدنش جذاب تر میشن، سعی کرد جلو خنده اش رو بگیره "الان دقیقا داری چیکار میکنی؟" جلو رفت و دستش رو روی بازوی نیک که زانوهاشو توی شکمش نگه داشته بود گذاشت "چرا بهم نگفته بودی که میتونی..."
"نمیتونم!" خیلی تند و با صدایی که توی فضای بین شکم و زانوهای جمع شدش پیچید جواب داد "نمیتونم! فک کردم میشه ولی نمیشه الانم نگام نکن" سرشو آروم بالا آورد به بالای سرش نگاه کرد، انتونیو حتی یک قدمم تکون نخورده بود، فورا سرشو پایین برد "مگه نمیگم نگام نکن، میخوام برگردم توی آب"
با حس دستی که به زور بین زانو خم شده اش فرو رفت و بعد چرخشی که بدنش داده شد، با وحشت سرشو عقب کشید، مرد جوون مو مشکی رو دید که داشت اونو از زمین بلند میکرد "چیکار میکنی؟ منو برای... هی... نکن... منو بذار پای..." حرفش رو با یه هوف از سر کلافگی نادیده گرفته شدن حرفش تموم کرد "تونی نمیخوای بذاریم پایین نه؟" جواب حرفش فقط چندتا حرکت سر و رفت و برگشت بود
"هنوز باورم نمیشه دو هفته تمام داشتم فکر میکردم تا یه راه پیدا کنم و ببرمت شهر رو ببینی و جناب عالی میتونستی خیلی راحت از آب بیرون بیای..." سمت لباسای روی ماسه ها رفت و نیک رو کنار اونا روی زمین نشوند.
نیک سرشو پایین انداخت و اجازه داد تونی کاری رو که مطمئنا خودش نمیتونست به تنهایی انجام بده رو براش انجام بده و لباسا رو به تنش بپوشونه. آنتونیو به پاهای بی حس نیک نگاهی انداخت و لبخند زد "پس شما هم مثل ما هستید اول باید یاد بگیرید از پاهاتون استفاده کنید وگرنه ازشون کاری بر نمیاد"
نیکولاس سرشو تکون داد اینو خودش تازه یاد گرفته بود "من تا حالا خارج از آب نبودم، ما وقتی از آب بیرون بیایم باله امون شکلش رو از دست میده و کافیه توی آب برگردیم تا دوباره شکلش رو به دست بیاره، راستش هنوز هیچی نشده دلم براش تنگ شده، نمیشه من برگر.."
"نه!" تونی اخم کرد و با انگشت ضربه کوچیکی به بینی نیک زد "نمیشه حالا که برای اولین بار بیرون امدی باید کلی چیز بهت نشون بدم تا دیگه حتی به برگشتنم فکر نکنی..." توی اون لحظه این حرف فقط یه شوخی بامزه به نظر میرسید که میتونست روی لب نیکولاس لبخند بیاره.
پایان فلش بک
----------------------------------------
"تو الان چی گفتی؟" حرکات ناخواسته دست و بدن نیکولاس نشون میداد عصبیه اونم نه یه مقدار کم، اون واقعا عصبی بود و فقط داشت سعی میکرد جلو نره و گردن چانیول رو برای چیزی که فکر میکرد شنیده نشکنه
چانیول با احتیاط سمت کای خم شد یه دستش رو روی شونه کای گذاشت و اروم پرسید "این آجوشی کیه؟" کای لبخند عصبی رو به پدرش زد، شونه‌اش رو آزاد کرد، اما اینکار از نظر نیکولاس کافی نبود، جلو رفت و کای رو سمت خودش کشید "5 ثانیه وقت داری توضیح بدی منظورت از اون حرف مسخره چی بود وگرنه تیکه های بدنت خوراک ماهیا میشه..."
با شنیدن تهدید پدرش، کای که میدونست نیکولاس اصلا شوخی نمیکنه با نگرانی به چان نگاه کرد، سعی کرد مچش رو از دست پدرش در بیاره اما قفل دست نیک دور مچش محکم تر شد جوری که دیگه دستش درد گرفت
دستش رو روی دست پدرش گذاشت "پاپا! دردم گرفت... پاپا..." نیک هیچ توجهی به کای نمیکرد و نگاه خیره اش به چانیول بود که با حرف کای تازه متوجه شده بود روبروی کی ایستاده.
چشمای چانیول گرد شده بود و به نیکولاس نگاه میکرد و هر از چند لحظه اخم میکرد، سرشو کج میکرد تا توی ذهنش حساب کتاب کنه الان دقیقا چی شده؟ بعد از چند ثانیه، چشماش تا اخرین حد باز شد، کمرش رو تا جایی که میتونست خم کرد "ابونیم! معذرت میخوام نشناختمتون، من..."
نیکولاس سمت نوا برگشت "این دوتا که چیز به درد بخوری از دهنشون در نمیاد تو بگو الان این چی گفت؟ گفت بچه؟" نوا که دیگه خبری از چهره بشاش نبود، اخم کوچیکی کرد و جلو رفت "اره گفت بچه، حالا هم دست کای رو ول کن، ببین دستش داره کبود میشه" دستش رو روی دست نیکولاس گذاشت و باعث شد توجه نیک به دست پسرش جلب بشه و خیلی سریع دستش رو ول کنه
پسر جوونش دستش رو توی بغلش گرفت، توی لبشو بین دندوناش فشرد تا درد دستش کمتر حس بشه، نیک خواست چیزی بگه که چان جلو رفت "چی شدی؟ خوبی؟ میخوای بریم دکتر؟" کای با عصبانیت به دوست پسرش چشم غره رفت و خودشو کنار کشید
نیک خواست چیزی بگه ولی مکث کرد، چند لحظه فکر کرد، دستش رو تکون میداد تا بتونه تحلیل کنه و بلاخره بعد از چند دقیقه به نتیجه رسید "کای... پسر من... کای... الان... کای الان حامله اس؟ چطور ممکنه!" سمت چانیول برگشت و با چهره ترش و ابروهای توی هم کشیده پرسید "تو چی هستی؟"
---------------------------------------------
فلش بک 50 سال قبل
چشماش رو به سختی باز کرد، اب رو اطرافش حس میکرد، دوباره توی آب بود ولی نمیتونست جابجا بشه، دستاش بالای سرش بودن، پلک زد و بالای سرش رو نگاه کرد، دستاش با یه جفت دستبند بسته شده بودن و زنجیری به دستبند وصل بود که از آب بیرون رفته بود.
خوب که دقت کرد اونجا اصلا شبیه خونه نبود، با ترس پلک زد تا تاری دیدش رو از بین ببره، اطرافش تاریک بود، اقیانوس هیچ وقت انقدر تاریک نبود، باله دمی بزرگش رو که آزاد بود تکون داد تا درکی از محیط اطرافش داشته باشه.
خیلی کم تونست دمش رو بالا بیاره چون باله بزرگش به جسم نامرئی برخورد کرد، اینو میشناخت، آنتونیو دفعه قبل که به شهر برده بودش گفته بود بهش میگن شیشه و ادما توی چیزایی که میخوان ببینن رو نگه میدارن.
با یاداوری اون خاطره تازه همه چیز به مغزش برگشت، اون و تونی برای دومین بار به شهر رفته بود، تونی داشت بهش یه جایی که آدما بهش میگفتن جنگل نشون میداد، بعدش، بعدش چندتا ادم دورشون جمع شدن، یادش می امد تونی رو زدن و بعد دیگه چیزی یادش نمی امد، تنها چیزی که یادش بود تاریکی بود.
با ترس صدای زد "تونی؟ آنتونیو!!" صداش از دیواره آب و شیشه اطرافش به سختی بیرون میرفت ولی بازم با همه قدرتش خودشو تکون میداد و سعی کرد تا آنتونیو رو پیدا کنه "تونــــــــــــــــی!!" چشماش رو میگردوند تا توی تاریکی بیرون از آکواریومی که توش گیر افتاده بود کسی که امیدوار بود ببینه رو پیدا کنه.

Aquamarine | ChanKai Ver [Completed]Where stories live. Discover now