Hey guys 😌
آقا ببخشید دیر شد 💜
خواستم موقع امتحان هاتون مزاحم نشم 😬🤘🏻این شما و این پارت سوم :
Vote and comment
نشه فراموش***
لیام : اگه یه چیزی امروز فهمیده باشیم اون هم اینه که خیلی چیز ها توی زندگی نامزد من هست که من ازشون خبر ندارم
نایل : وقتی بعد از شش ماه آشنایی با طرف نامزد میکنی همین میشه دیگه
لیام همون طور که با نگاهش زین رو دنبال می کرد ، دستی به گردنش کشید
لیام : من زین رو میشناسم نایل. اون یکم عجیب و غریب هست ولی این آدمی که جلومونه نیست
نایل به پشتی صندلی تکیه داد و به ادم هایی که به زین نزدیک می شدن نگاه کرد
نایل : خوبه با چشم های خودمون دیدیم و باورمون نمیشه
لیام بی قرار توی صندلیش جا به جا شد
داغ کرد وقتی دید که دختری توی بغل زین رفت و در حال بوسیدنش شدلیام : دیگه کافیه. میرم ببینم چه خبره
لیام از ماشین پیاده شد و با عصبانیت به سمت زین و آدم های دورش رفت
نایل هم با سرعت از ماشین پیاده شد و بعد قفل کردن در ها دنبال لیام دویدنایل : لیام وایستا.. بابا این جا محله ی درست حسابی نیست که. الان میگیرن می کشنمون
لیام بی توجه به حرف های نایل حرکت می کرد
این دو روز گذشته تمام باور هاش به هم ریخته بود .. شاید در ظاهر نشون نمی داد ولی در باطن داشت نابود می شدلیام : ولم کن نایل باید بفهمم این جا چه خبره وگرنه خل میشم
نایل بازوی لیام رو از پشت کشید و اون رو به سمت کوچه ای که توی اون نزدیکی بود ، برد
پشت لیام رو به دیوار کوبوند و دستش رو روی سینه ی لیام گذاشت تا مهارش کنه
نایل : به من گوش کن لیام! این جا محله ی خوبی نیست و ما هم نمی دونیم چه خبره پس بهتره حواست رو جمع کنی تا سر هر دومون رو به باد ندادی. می خوای با زین صحبت کنی برو بکن ولی حواست باشه چی بهش میگی. فهمیدی یا نه؟!
لیام سرش رو تکون داد
لیام : باشه حواسم هست
نایل از لیام جدا شد و قدمی عقب رفت
نایل : تفنگ و نشانت همراهته؟
لیام : نه توی ماشین گذاشتم
نایل سرش رو تکونداد و نگاهی به جمعی که زین داخلش بود انداخت
نایل : خوبه
YOU ARE READING
His Many Selves •| ZIAM |•
Fanfictionزندگی یه کارآگاه جوان با فهمیدن یه راز بزرگ توی زندگی نامزدش برای همیشه عوض میشه!