" من زین مالیک نیستم نایل و اون آدمی که خودش رو راجر جا زده، راجر نیست. "...
سکوت، سال ها بود که تبدیل شده بود به تنها چیزی که میتونست لحظه های تنهایی مالیک جوان رو پر کنه. مالیک! زین نه. راجر نه. فقط و فقط مالیک. سال ها بود که کسی این آدم رو به اسمش صدا نمیزد. شاید چون اسمی نبود، هویتی نبود..
یه روزی یه شوالیه ی تاریکی توی شب سیاه آمده بود و تمامش رو با خودش برده بود. از اون روز به بعد دیگه اون حتی خودش رو هم نمیشناخت. خودش هم یادش نمی اومد اسمش چیست. بار ها و بار ها زیر رگبار کتک های پدرش جون داده بود به جرم گفتن اسمی که شانزده سال تمام مال اون بوده..
گوشیش روی میز لرزید و صفحه اش روشن شد. نگاهی به پیام روی صفحه انداخت. شماره ی ناشناس و یه جمله ی چند کلمه ای. این تمام چیزی بود که از خانواده اش نصیبش میشد
نگاهی به اطرافش انداخت قبل از این که از جاش بلند شه و بیرون بره. کوچه ی پشتی بار جایی بود که ملاقاتش میکرد و اون مثل همیشه زیبا بود. توی لباس های شیکی که اون رو توی این محله ی داغون تک میکرد
" راجر! " اخم هاش توی هم رفت ولی اجازه داد اون موجود خندان توی بغلش فرو بره.
" نباید می اومدی اینجا زویی! نه این طوری " دستش رو روی کمر زویی گذاشت و اون رو به دیوار کثیفی که کنارشون بود چسبوند
" آر! این چه کاریه که میکنی؟؟ " بی توجه به حرف های زویی، صورتش رو توی نزدیکی گردن زویی برد و آروم زیر گوشش زمزمه کرد
" وقتی با این لباس ها و انقدر تابلو وارد این منطقه میشی فکر نمیکنی گند میخوره به برنامه های من؟ این بهترین کاریه که میتونم برای جبران این کار احمقانه ات انجام بدم "
زویی به این سرد بودن ها عادت داشت پس فقط دست هاش رو دور گردن راجر انداخت و مقاومت نکرد. " شنیدم با نایل بحثت شده! چرا بهش نمیگی چه خبره راجر؟ اونم مثل ما داره برای اینکار از وقت و همه چیش میگذره.. چرا بهش اعتماد نمیکنی؟ "
کاش میتونست توی چشم های زویی نگاه کنه و بگه که حتی اون هم همه چی این داستان رو نمیدونه! که اون سال هاست داره با مردی زندگی میکنه که حتی اسمش هم یه دروغ بزرگه. اصلا اون چه طور میتونست به این دختر بگه که قهرمان های داستانش چیزی نیستن جز بت های توخالی و دروغگو های قهار..
" راجر؟ " از زویی جدا شد و چند قدمی دور شد.
" صد بار بهت گفتم به من نگو راجر!!! "
و باز هم برمیگشتن به این نقطه! جایی که زویی حق نداشت برادرش رو به اسم صدا کنه. برادری که یه شب خوابیده بود و دیگه هیچ وقت بیدار نشده بود انگار. یه شب آخرین تماس بینشون شکل گرفته بود و تمام..
YOU ARE READING
His Many Selves •| ZIAM |•
Fanfictionزندگی یه کارآگاه جوان با فهمیدن یه راز بزرگ توی زندگی نامزدش برای همیشه عوض میشه!