Hey guys
به بلندی اسم پارت توجه نکنین زیاد 😂😂
تازه از این هم بلند تر بود 🚶🏻♀️👀 گفتم یکم کوتاهش کنم که این شدآقا اول یه کلامی چند با یکی از بیب هام داشته باشم ☹
باور کنین می خواستم دیروز آپ کنم ولی حال تایپ نداشتم
سو هیر وی آرقهر نکن با من بیب 💜☹
خب حالا ادامه میدیم 🤔
ووت و کامنت یادتون نره
دوستون دارم هزار تا 👀
(الکی مثلا)***
Maybe my truth is just an illusion :)
***
" نه سال قبل "
کوله اش رو کنار در رو زمین انداخت و به سمت آشپزخونه ی کوچیک خونه اشون رفت
از بعد از اون تماس تلفنی راجر توی نیمه شب دیگه خبری ازش نداشت! اون حتی مدرسه هم نیومده بود
زین از توی یخچال سیبی برداشت و بعد برداشتن دوباره ی کوله اش به سمت اتاق مشترکش با راجر رفت
اگه تکالیفش رو زود تموم می کرد می تونست برای دیدن راجر به اداره ی پلیس بره و ببینه چه اتفاقی افتاده
هر چند مطمئن نبود که کسی توی اداره ی پلیس به یه پسری که به زور پانزده سالش می شد ، جوابی بده و یا اصلا توجهی کنه
در اتاق رو باز کرد و جا خورد وقتی راجر رو که روی صندلی میز تحریرشون نشسته بود و با اخم های توی هم به در خیره شده بود ، دید
زین : اوه! تو .. تو برگشتی!
زین می تونست خیلی راحت عصبانیت رو از چشم های راجر بخونه
و هر دوشون میدونستن که با این که زین خوب میتونست دعوا کنه ، راجر تجربه و مهارت بیشتری توی این کار داشت و اگه کار به اون جا می رسید ، زین هیچ شانسی در برابر راجر نداشت
زین چند قدمی عقب رفت وقتی راجر از روی صندلی بلند شد
راجر : چیه؟ انتظارش رو نداشتی؟
زین : ن..نه! آخه دیشب که .. دیشب که زنگ زدی..
راجر میون صحبت های زین پرید و تمام زنگ خطر های زین شروع به جیغ کشیدن کردن
حتی از لحن حرف زدنش هم می شد فهمید که چه قدر از دست زین عصبانیه!
ولی زین که کاری نکرده بود ..راجر : دیشب که زنگ زدم بهت نیاز داشتم زین! تمام شب منتظر بودم که سر و کله ی تو پیدا شه و یا اون کاری که بهش گفتم رو انجام بدی. من روت حساب باز کرده بودم و تو خیلی راحت من رو نادیده گرفتی
YOU ARE READING
His Many Selves •| ZIAM |•
Fanfictionزندگی یه کارآگاه جوان با فهمیدن یه راز بزرگ توی زندگی نامزدش برای همیشه عوض میشه!