Truth? Or lies?
..
ده دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت و یا حتی شاید بیشتر گذشته بود و لیام هنوز نتونسته بود با این قضیه کنار بیاد. ساعت های زیادی از روز هاش رو به تصور کردن این لحظه اختصاص داده بود. به این که این آدم جلوی در خونه اش ظاهر بشه و بهش بگه همه ی این سه ماه گذشته خواب بوده!
و حالا که واقعا این کابوس داشت تموم میشد؛ نمی تونست باورش کنه. زندگی بهش یاد داده بود هر وقت همه چیز خوب بود و اون جور که دلش میخواست باشه، یعنی یه اتفاق بد خیلی بزرگ قراره بیوفته و لیام مطمئن نبود آماده باشه براش.
لیوان آبی که برای مهمان سرزده اش آماده کرده بود رو بدون اینکه بفهمه چی کار داره میکنه سر کشید و روی اپن گذاشت.
" نمیخوای بشینی؟ " صدای آرومش توی گوش های لیام پیچید و حالش رو از اونی که بود بدتر کرد! این یه توهمه.. یه توهم!
" من واقعیم لیام. درست مثل تو! میشه فقط نیم ساعت بشینی تا با هم حرف بزنیم؟ برات همه چی رو توضیح میدم. "
لیام کلافه دستی به موهاش کشید و نگاهی به اطراف کرد. چاره ی دیگه ای جز نشستن و گوش دادن به حرف های این آدم هم داشت مگه؟ به سمت نزدیک ترین مبل رفت و روش نشست. دست هاش رو توب هم قفل کرد و خیره شد بهشون. " میشنوم. " آرامش صداش با طوفان درونش تضاد عجیبی داشت و این حد از آروم بودن ظاهری حتی خود لیام هم متعجب کرده بود.
" من مجبور بودم! آدم های بدی دنبالم بودن و میخواستن از شرم خلاص شن.. من مجبور بودم اون تصادف رو درست کنم و تظاهر کنم که مردم. برای زنده موندنم باید این کار رو میکردم "
نگاه لیام برای اولین باری که توی اون خونه نشسته بودن به نگاه فرد رو به روش گره خورد. کلی سوال توی ذهنش بود و مهم ترینشون یه واقعا میشه به این آدم اعتماد کرد بزرگ بود. چه طور میتونی به کسی اعتماد کنی که همه ی زندگیش رو ازت مخفی کرده.. که برای سه ماه تموم تظاهر به مردن کرده.. و برای اولین بار توی سه ماه گذشته لیام از خودش سوال هایی رو پرسید که تموم این مدت تلاش میکرد بهشون فکر نکنه.
زین واقعا چه جور آدمی بود؟ کجای داستان ایستاده بود؟ مثل همیشه خوب بود یا این خوب بودن فقط یه نقاب بود برای پنهان کردن خود اصلیش؟
" درک میکنم اگه نخوای دیگه من رو ببینی! ولی لیامباور کن به محض این که از امن بودن اوضاع مطمئن شدم اومدم که ببینمت. "
" چرا از اول نگفتی؟ زین من کی بودم برای تو؟ یه آدم بی عرضه که از پس هیچ کاری بر نمیاد؟ میتونستی بهم بگی! میتونستم کمکت کنم. این شغل منه مثلا و اون وقت نامزدم، نامزد سابقم، اون قدر بهم اعتماد نداره که بهم بگه چی توی زندگیش داره میگذره. "
زین توی جاش کمی نیم خیز شد و خودش رو به سمت لیام کشید. چشم هاش سرخ بود و قیافه اش داغون تر از چیزی که لیام یادش میومد. این آدم بیش از حد لاغر با ریش و مو های نامرتب با زین همیشه آراسته س لیام خیلی فاصله داشت.
YOU ARE READING
His Many Selves •| ZIAM |•
Fanfictionزندگی یه کارآگاه جوان با فهمیدن یه راز بزرگ توی زندگی نامزدش برای همیشه عوض میشه!