Hey guys
چه خبرا؟ دیدین چه قدر زود آپ کردم؟ 😬
دیدین چه بچه ی خوبی هستم؟ 😬💜
Vote and Comment
یادتون نره دیگه ☹ببینین من چه خوشگلم ☹🚶🏻♀️
***
با تکون های شدیدی که بهش وارد می شدن ، وحشت زده چشم هاش رو باز کرد و به اطرافش نگاه کرد
راجر نیشخندی به قیافه ی لیام زد
راجر : پاشو پاشو لنگ ظهره
لیام گیج به راجر نگاه کرد
لیام : زین دیوونه ای مگه؟ این چه طرزه بیدار کردنه؟
لب های راجر جمع شدن و دوباره توی لاک جدیش فرو رفت
راجر : گفتم برای کارت دیرت نشه.. بعدشم این جا خونه ی خالت نیست تا هر وقت خواستی بمونی که. پاشو برو پی کارت
لیام چند باری پلک زد و انگار مغزش تازه داشت شروع به کار می کرد
لیام : اوکی.. ببخشید الان بلند میشم
راجر : خوبه
راجر با همون قیافه ی جدیش سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت
لیام دستی به صورتش کشید و به ساعت کنار تخت نگاه کردساعت ده صبح بود
آروم پتو رو کنار زد و از روی تخت بلند شد
دماغش رو به زیر بغل لباسش نزدیک کرد و چند باری بوش کرد
لیام : اوه شت! ز.. نه فاک.. راجر!!
چند ثانیه ای طول کشید تا صدای راجر به گوشش برسه
راجر : چته؟
لیام : میشه از حمومت استفاده کنم؟
راجر توی چهارچوب در ظاهر شد و نگاهی به لیام انداخت
راجر : اول که می خواستی شب رو این جا بمونی ، الانم که می خوای دوش بگیری توی خونه ام.. حیا نداری تو؟ پاشو برو دیگه! عجب گیری کردیما
لیام : خیلی خب حالا .. یه سوال پرسیدم می تونستی فقط بگی نه! این کار ها رو نداره که
راجر چشم هاش رو چرخوند و به در رو به رویی اشاره کرد
راجر : زیاد طولش ندیا. آب بعد ده دقیقه سرد میشه
لیام سرش رو تکون داد
لیام : باشه مرسی
راجر : لباس داری اصلا می خوای بری حموم؟ ابن جا فیلم و داستان نیست که یهو از ناکجا آباد لباس های تمیز و نو برات پیدا بشه و روی تخت چیده بشه که وقتی از حموم میای بیرون بپوشیا! فکر پوشیدن لباس های من رو هم از سرت بیرون کن که قرار نیست بهت نمیدم
VOUS LISEZ
His Many Selves •| ZIAM |•
Fanfictionزندگی یه کارآگاه جوان با فهمیدن یه راز بزرگ توی زندگی نامزدش برای همیشه عوض میشه!