" sometimes I hate the way you make me feel "
***
نگاهی به ساعت خونه انداخت و پوفی کشید. راجر از صبح که بیدار شده بود خونه نبود و حالا که ساعت از هشت بعد از ظهر هم می گذشت لیام واقعا نگران بود
خودش نمی دونست برای چی انقدر دلش شور میزنه یا اصلا چرا نمیره پی کار و زندگی خودش و بیخیال راجر نمیشه..
دوباره به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد. آخر های فیلم بود و اون اصلا هیچی از اون فیلم لعنتی نفهمیده بود و مطمئنا قرار نبود هم بفهمه.. پوفی کشید و تلویزیون رو خاموش کرد
چشم هاش رو حرصی روی هم گذاشت و دوباره به ساعت نگاه کرد
فقط دو دقیقه گذشته بود ولی همین دو دقیقه توی ذهن لیام اندازه ی دو هزار سال طولانی بودخودش روروی مبل ولو کرد و به سقف خیره شد و آروم با خودش زمزمه کرد " فقط برو خونه لیام! برای چی منتظر کسی موندی که الان که برگرده مطمئنا قرار نیست ازت استقبال کنه "
چند بار با خودش تکرار کرد ولی هر بار با بهانه های الکی خودش رو متقاعد کرد که پنج دقیقه ی دیگه هم بمونه و بعدش اگه خبری از راجر نشد و بره
و شاید این دهمین پنج دقیقه ای که می گذشت.. لیام نمی دونست چرا ولی یه جورایی انگار حتما باید اون روز راجر رو می دید
با شنیدن صدای در از جاش پرید و کنار مبل ایستاد.. راجر با سر و صورت زخمی وارد خونه شد و یک راست به سمت اتاقش رفت. انگار که اصلا لیام رو ندیده باشه
لیام با تردید نگاهی به در اتاق راجر انداخت
" تو که دیدیش.. چیزیش نشده فقظ چند تا خراش ساده است. بدون سر و صدا برو تا ندیدتت و ضایع نشدی "
کلافه موهاش رو کشید.. داشت کم کم دیوونه میشد انگار! حالا دیگه با خودش هم حرف میزد
سرش رو به طرفین تکون داد تا افکار مزخرفش رو از مغزش بیرون کنه و به سمت اتاق راجر رفت
در نیمه باز رو کمی هل داد و کامل باز کرد
و چند ثانیه ی کوتاه طول کشید که راجر که روی تخت دراز کشیده بود توی جاش بشینه و اسلحه ای رو به سمتش بگیره
لیام با ترس توی جاش قدمی غقب رفت و دست هاش رو بالا برد
توی کارش اسلحه های زیادی به سمتش نشونه گرفته شده بودن ولی این یکی از همه اشون ترسناک تر بود برای لیام
چشم های راجر خالی بود و انگشتش روی ماشه آماده ی شلیک بود
صدای جدی و خشک راجر توی اتاق پیچید و لیام رو بیشتر از اون که بود متعجب کرد
راجر – تکون بخوری از جات زدمت! کی فرستادتت؟ هان؟
با داد راجر لیام توی جاش تکونی خورد و ترسیده به چشم های راجر نگاه کرد
YOU ARE READING
His Many Selves •| ZIAM |•
Fanfictionزندگی یه کارآگاه جوان با فهمیدن یه راز بزرگ توی زندگی نامزدش برای همیشه عوض میشه!