chapter 19: You know nothing

332 74 56
                                    

,or maybe you just resist admitting the truth you already know.

در کارتون های استفاده نشده ی تزیینات درخت کریسمس رو دوباره با چسب محکم بست و کنار در خونه گذاشت تا توی اولین فرصت اون ها رو بیرون بندازه. جاروبرقی رو روشن کرد و تظاهر کرد که داره خرده شیرینی ها و تکه های خورد شده ی درخت کریسمسی رو که هیچ وقت وجود خارجی نداشته از روی زمین پاک میکنه.

کار هر ساله اش بود. تظاهر به داشتن بهترین عید کریسمسی که یه آدم میتونه داشته باشه در حالی که تمام این مدت رو توی تختش گذرونده بود.

قرار بود امسال همه چی یه جور دیگه باشه. قرار بود امسال کنار زین جشن بگیرن. چه برنامه ها که با هم نچیده بودند. این عید قرار بود متفاوت باشه، فوق العاده باشه حتی و همه اش به همین سادگی خراب شده بود.

با شنیدن صدای آیفون خونه اش دست از انجام کار های بیهوده و بی هدفش کشید. نگاهی به اخم های جدی شخص توی قاب آیفون انداخت و با خودش آرزو کرد که ای کاش این خاطرات لعنتی رهاش میکردن

ای کاش به صورت اون فرد نگاه میکرد و زینی نمیدید. عشق فراموش نشدنی ای یادش نمی اومد. ای کاش اون صورت بی نقص، اون لبخند مسخ کننده، اون چشم هایی که میتونستی ساعت ها توشون غرق شی، یکی بودن مثل تمام زیبایی هایی که هر روزه میدید و به سادگی از کنارشون رد میشد.

کاش عاشقشون نمیشد..

با شک آیفون رو زد و منتظر موند تا دلیل این ملاقات غیر منتظره رو بدونه.

لبخندی به راجری که از انتهای راهرو به سمتش میومد زد. شلوار لی مشکی و کت چرم! ست همیشگی راجر..

راجر : بپوش بریم!

لیام با تعجب به راجری که بدون حرف دیگه ای از کنارش گذشت و وارد خونه اش شد انداخت. بعد یه هفته این طور جلوی در خونه اش ظاهر شده بود و بدون هیچ حرفی انتظار لباس پوشیدن و راه افتادن دنبالش رو داشت؟

لیام : کجا؟

راجر خودش رو روی مبل های سالن کوچک خونه ی لیام پرت کرد و نگاهی یه ساعت مچی ارزون قیمتش انداخت

راجر : بیرون. خیابون.. نمیدونم! فقط بپوش و راه بیوفت

لیام در رو آروم بست و به سمت راجر رفت

لیام : خب همین جا بمونیم! مگه مجبوریم بریم بیرون؟ ما.. ما که هیچ وقت بیرون نمیریم.

راجر : ریلکس باش لیام! یکی ندونه فکر میکنه ازت خواستم باهام بیای دیت. فقط یه راه رفتن ساده توی خیابون های این شهره.. الکی بزرگش نکن

راجر از جاش بلند شد و با انگشت اشاره اش چند بار به روی ساعتش کوبید

راجر : ده دقیقه ی دیگه پایین باش

به سمت در رفت و قبل از خارج شدنش از خونه فقط مکثی کرد

راجر : و این جا بودن رو دوست ندارم. بهم حس این رو میده که دارم جای خالی اون رو پر میکنم..

His Many Selves •| ZIAM |•Kde žijí příběhy. Začni objevovat