:
سلام. کالاماری( لقبمیه که یکی از دوستام بهم داده. مسخرم نکنید) هستم. راستشو بخواین این اولین کاره منه و واقعا انتظار ندارم که کار خوبی بشه.... پس شما هم انتظار زیادی از من نداششته باشید. اما در هر صورت امیدوارم که خوشتون بیاد😊😊❤💚💙💛
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
از دید جیمین:
چند وقتی میشد که تو راه بودم. با شنیدن صدای سوت قطار فهمیدم که رسیدیم به ایستگاه مورد نظر.
خب دروغ چرا استرس داشتم. خیلی سعی کرده بودم تا مامان و بابام رو راضی کنم تا اجازه بدن که به ابنجا بیام...رفتم توی ایستگاه و دنبالش گشتم. اها پیداش کردم و با کلی شوق و ذوق دویدم سمتش. تقریبا با صدای بلندی که با هیجان و خوشحالی قاتی شده بود گفتم:
جیمین: تهیییییووونگگگگگ
یهو همه برگشتن سمتم. تهیونگ با شادی برگشت سمتم و بغلم کرد. من و تهیونگ از چند سال پیش با هم دوست صمیمی بودیم تا اینکه ته ته ۲ سال پیش تو این دبیرستان قبول شد. اما خب منم الان قبول شدم. خیلی خوشحال بودم. چیزای خوبی درباره ی این دبیرستان شنیدم.
با ته ته سوار ماشینش شدیم و راه افتادیم سمت دبیرستان. بعد از یه ساعت رسیدیم. نا خوداگاه با دیدن شکوه و بزرگی دبیرستان گفتم:
جیمین:وات د هل.
ته ته با لبخند برگشت سمتم.
تهیونگ: اولین عکس العمل منم همین طور بود. خب چیم چیم تا ابد که همین طور نمیشه وایسی. بیا بریم هماهنگ کردم تا توی اتاق خودمون باشی.
همینطور که داشت توضیح میداد راه افتادیم سمت خوابگاه. خب اینجا یه مدرسه شبانه روزی بود و خیلی هم بزرگ بود. من که داشتم عین ندید پدیدا مدرسه رو دید میزدم با بشکن تهیونگ به خودم اومدم
تهیونگ: میدونی چیم چیم درسته که اسمم تهیونگه ولی اینجا همه وی صدام میزنن و اینکه.....
تا اومد بقیه حرفشو بزنه یهو یکی پرید روی کول وی . اصلا انتظار نداشتم. ولی مثل اینکه وی اینو پیش بینی میکرد و خیلی عادی برخورد میکرد. وی یه نفس عمیق کشید و خیلی اروم و یه جوری که نشون بده عصبانیه گفت
تهیونگ: هوسوک جان برادر چرا شت بازی در میاری؟؟؟ زشته جلو مهمون
هوسوک که انگار تازه منو دیده بود گفت
هوسوک: این کیوته کیه؟
من اینطوری 😶😐
وی صداشو صاف کرد
تهیونگ: هوسوک چه گویی؟؟ بابا این جیمینه. همون دوست دوران جوانی که مدت ها بود دلتنگش بودم.... اهه
حرف وی با پس گردنی یکی که نمیشناختمش قطع شد.
پسر غریبه : خر جای این چرت و پرت ها مهمونمون رو ببر تو خوابگاه.
یه جوری رفتار میکرد انگار مامانه. فهمیدم اسمش جینه.
وارد اتاق که شدیم دهنم وا موند. این اتاقه یا یه خونه کامل؟؟
حموم، دستشویی، اشپزخونه، اتاق همممههههه چی داااااشت
جیمین :واو تهیونگ شما به همچین جایی میگین خوابگاه؟؟؟؟؟ اینجا عااالیههههههههههههه
هوسوک: نه بابا این که چیزی نیست. فقط کودوم اتاقو میخوای؟
از اونجایی که تهیونگ منو خوب میشناخت گفت
تهیونگ: اتاق تکی بهش بده تا ساکت باشه و بتونه درس بخونه
یه نگاه تشکر امیز به ته ته کردم و به دنبال هوسوک رفتم به سمت اتاق
تا هوسوک اومد حرف بزنه وی اومد جلو دهنشو گرفت
تهیونگ: هوسوک جان عزیزم جیمین الان خستس فردا باهاش ور ور کن
بعد به من گفت
تهیونگ: جیمین استراحت کن فردا روز پر باریه
بعد یه چشمک بهم زد و از اتاق رفت بیرون. تا رفت بیرون دفتر خاطراتمو در اوردم و شروع کردم به نوشتن ما جرا های امروز چون همیشه عادت دارم خاطرات هر روزمو بنویسم. خلاصه بعد از نوشتن گذاشتمش توی کمد کنار تخت و ولو شدم رو تختو نفهمیدم کی خوابم برد........
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خب اینم از پارت اولش....
به محض اینکه این پارت ۱۰ تا ووت گرفت آپ میکنم😚😚Love you all❤❤
YOU ARE READING
ʚ𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙢𝙚𝙢𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨ɞ
Fanfiction[C O M P L E T E] 🔮نام فیک: خاطرات تو 🔮نویسنده: ماری 🔮کاپل ها: یونمین(اصلی)، ویکوک، کمی نامجین 🔮خلاصه: جیمین پسری دبیرستانیه که چیز زیادی از گذشته ی مرموزش به یاد ندارع اما چی میشه وقتی که شخصیت اصلی خاطراتش رو ملاقات میکنه؟ Cover: kallamari