🔮memory8🔮

2K 365 10
                                    

از دید تهیونگ:

سمتش رفتم. داشت چیزایی رو زمزمه میکرد.

جیمین: نه.... آتیش نه..... نزدیک نیا...

عرق کرده بود و داشت میلرزید. سریع به سمتش رفتم.

تهیونگ: جیمینا. جیمین صدای منو میشنوی؟؟؟؟ جیمین جواب بده.

جیمین با یه صدای تحلیل رفته که به زور شنیده می شد گفت

جیمین: ته..تهیونگ...م.. منو ا..از ای...اینجا .ب...ببر..... آ...آتیشش.... الان میسو...میسوزیم.

چشمام با شنیدن حرفاش درشت شد. دوباره داره مثل بچگی هاش میشه.....

از اون وره راهرو صدای جین و هوسوکو شنیدم که داشتن نزدیک تر میشدن. جین اومد پیشم.

جین: تهیونگ جیمین چشه؟؟ جیمین؟ صدامو میشنوی؟؟

تهیونگ: هیونگ الان بهش حمله دست میده. باید ببریمش توی اتاقش. من میدونم چی کار کنم.

تهیونگ این حرفارو با یه لحن عصبی گفت.

هوسوک: جین هیونگ کمک کن بلندش کنیم.

۳ نفری تونستیم ببریمش توی اتاقش.

از دید سوم شخص:

تهیونگ، جین و هوسوک به قدری درگیر جیمین بودن که به ۲ جفت چشم که داشت اونارو نگاه میکردن توجه نکردن.

یونگی و کوکی در حالی که به سمت خوابگاه خودشون میرفتن با ابن صحنات روبرو شدن.

یونگی تمام حواسش به جیمین بود که عرق کرده بود و میلرزید و یه حرف هایی رو زمزمه میکرد. یونگی اب دهنش رو قورت داد. هیچ وقت فکر نمیکرد یه بوسه ی اتفاقی همچین تاثیری روی جیمین بزاره.

ولی اون نباید تسلیم میشد. تازه اول نقشش بود. یه پوزخند زد. کوکی که اصلا حواسش به یونگی نبود به سمت خوابگاه ته رفت. باید جیمینو میدید.

نگرانش بود..... نمیخواست واسه یه بار دیگه جیمین رو از دست بده. تهیونگ توی بچگی به قدر کافی زجر کشیده بود.....

از دید کوکی:

با دو به سمت خوابگاه تهیونگ رفتم و به یونگی هیونگ که اسمم رو صدا میکنه توجهی نکردم.....

تهیونگ انقدر هول کرده بود که در خوابگاه رو نبسته بود.

در رو باز کردم و رفتم تو. به سمت اتاق جیمین رفتم. صحنه ای که دیدم باعث شد بغض کنم.

جیمین روی تخت بود. در حالی که داشت توی تب میسوخت و میلرزید و هزیون میگفت.

تهیونگ: جیمین جیمین گوش کن. اینجا آتیش نیست.

هنوز هیچکی متوجه حضور من نشده بود. نه جین، نه تهیونگ و نه هوسوک.جیمین چشماشو باز کرد.

یهو نشست و با قدم های لرزون و به سرعت به سمت دستشویی رفت. همه گیج بودن و ناگهان تهیونگ منو دید.

کوکی: بازم حمله بهش دست داده؟

تهیونگ سر تکون داد. یهو از دستشویی صدای عق زدن جیمین اومد. به سمت دستشویی رفتیم و در رو باز کردیم. جیمین در حالی که روی زمین افتاده بود از حال رفته بود.

بلندش کردیم و گذاشتیمش روی تختش. تهیونگ کلافه پوفی کرد و دست برد تویی موهاش.

جین: خب مستر کیم. فکر کنم وقتشه یه چیزایی رو برای ما توضیح بدی؟ مگه نه؟

هوسوک هم سر تکون داد.

تهیونگ جریان یونگی و دفتر رو برای اونا توضیح داد.

تهیونگ: بیشتر مواقع وقتی خیلی عصبی میشه بهش حمله دست میده. و فکر میکنه همه جا آتیش گرفته.

جین: یاد بچگی هاش میوفته؟

تهیونگ سر تکون داد.

جین: کی میخوای بهش بگی؟ تو بهش بگی بهتر از اینه که خودش بفهمه.

تهیونگ نگاه در مونده ای به من انداخت. من یه لبخند به معنای همه چی درست میشه زدم.

جین رفت تا به جیمین برسه. اخه هنوزم‌یکم تب داشت.

من و تهیونگ رفتیم پشت بوم.

اونجا مکان مورد علاقه ش بود.

رفتیم بالا و من بدون هیچ حرفی بغلش کردم. یک بغل عاشقانه. تهیونگ هم دستاشو دورم حلقه کرد. سرشو برد توی گردنم و عطر تنمو استشمام کرد.

تهیونگ: خرگوشم.... میترسم.... اگه به جیمین بگم و دوباره مثل الان بشه چی؟

کوکی: تهیونگا.. اونکه بالاخره خودش میفهمه.... پس بهتره تو بهش بگی تا یه فرد دیگه.

تهیونگ: شاید وقتی بهوش اومد باهاش یکم حرف زدم.

ناخودآگاه ذهنم به سمت گذشته رفت و داشتم فکر میکردم که تهیونگ چطور میخواد اینارو برای جیمینی تعریف کنه......

♡♡♡♡♡
سلامی دوباره

راستش رو بخواین انتظار نداشتم قسمت قبل ووت هاش سریع به ۷ تا برسه😅

قسمت بعد خیلی سرنوشت سازه😎

امیدوارم دوستش داشته باشید

لاو یو آاااال❤❤😁

ʚ𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙢𝙚𝙢𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨ɞWhere stories live. Discover now