حراسون پشت سرمو نگاه کردم که دیدم..... یا امام زاده بیژن اینکه یونگیه
همون موقع هزار تا فکر اومد تو سرم.....
نکنه میخواد منو بکشه؟؟؟؟؟اگه اذیتم کنه چی؟؟؟؟؟وای خدا الان چیکار کنم؟؟؟؟...............
از دید شوگا:
دیدم که جیمین با دو از کلاس رفت بیرون.... کنجکاو بودم تا بیشتر دربارش بدونم پس بدون اینکه صدایی ایجاد کنم رفتم دنبالش. دیدم که داره میره سمت یه گوشه ی ساکت و تاریک و یه جعبه قرص دراورده
چی؟؟؟قرص؟؟
نمیدونستم که بیماری خاصی داره پس بدون اینکه بفهمه ازوم نزدیکش شدم و قرص رو از دستش کشیدم و دیدم که وحشت زده به سمتم برگشت
و چشماش تا بیشترین حالت باز شدن با دیدن قیافه ی من.... با لحنی که میتونستم حدس بزنم به خاطر ترسیدنه شروع کرد به حرف زدن
جیمین: م میشششه.....اممممم.. اوننو بدی بههم؟؟
یونگی: چرا باید بهت بدمش؟
از دید جیمین:
وات د هل؟؟؟؟؟ یعنی چی که چرا باید بهم بدش
جیمین: ببخشید؟؟؟ اون ماله منه و دارم محترمانه ازت خواهش میکنم که بهم بدیش
ولی هیچ تغیری توی رفتارش ندیدم.... اهه سردرد هام داشتن شروع میشدن و سرم گیج میرفت دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم و با صدایی که میلرزید و نشون میداد که حالم بده گفتم
جیمین: ازت خواهش میکنم...لطفا...اههه سرم.. بهم بد
تا اومدم بقیه حرفمو بزنم چشام سیاهی رفت و نفهمیدم چی شد.....
از دید یونگی:
دیدم که رنگش پریده و داره به خاطر قرصاش خواهش میکنه و داشتم کم کم نگران میشدم که دیدم یهو افتاد روی زمین و بی هوش شد...
یهو دیدم که یکی داره میدوه این طرف و اسم جیمینو صدا میکنه...
دیدم تهیونگه...
تهیونگ: یونگی... میدونستم... چی کارش کردی؟؟؟؟؟ جیمین؟؟ جیمین؟؟ صدامو میشنوی؟؟؟ اون قرص ها رو بده من...
قرص ها رو دادم بهش و اونم جیمینو بغل کرد و به من تنه(؟) زد و گفت
تهیونگ: بعدا به حسابت میرسم...
از دید جیمین:
با حس خیسی روی پیشونیم از خواب پریدم.نور یکم چشمام رو زد. دیدم که جین حس مادرانش گل کرده و یه پارچه ی خیس گذاشته رو پیشونیم. یکم فکر کردم تا یادم بیاد چیشده...
خب رفتم قرصارو بخورم...
بعدش... وای اون چشمای سرد و بیروح رو دیدم... بعدشم که دیگه نفهمیدم چی شد.....
جین با دیدن چشم های بازم لبخند گرمی زد و گفت
جین: جیمین! نگرانمون کردی. حالت خوبه؟
جیمین: اره ممنون. چه قدر بی هوش بودم؟
جین یه نگاه به ساعتش کرد و گفت
جین: حدود ۲ یا ۳ ساعت. تب کرده بودی... تهیونگ خیلی نگرانت بود. تا تو این سوپ رو بخوری من میرم صداش میکنم...
جین یه کاسه ی گرم و پر از سوپ بهم داد و از اتاق بیرون رفت.
سوپ خیلی خوب بود. همینحور که داشتم میخوردم در اتاق باز شد و تهیونگ و هوسوک اومدن توی اتاق. تهیونگ با یه نگاه نگران بهم زل زد.
تهیونگ: خوبی؟ یونگی باهات کاری کرد؟ اذیتت کرد؟ چرا اتقدر رنگت زرده؟ جاییت صدمه دیده؟
تهیونگ رگباری این سوالا رو میپرسید و هوسوک هم با یه نگاه نگران داشت منو قورت میداد.
جیمین: تهیونگ آروم باش... یه نفس عمیق بگیر... بابا من خوبم. یونگی هیچ کاریم نداشت. فکر کنم فقط کنجکاویش گل کرده بود😑.
تهیونگ: 😐
هوسوک:😁
من:😐
هوسوک:😁
توی دلم گفتم: الحق که اسمش جی هوپه.
خلاصه سرتونو درد نیارم....
بالاخره تونستم راضی شون کنم که حالم خوبه......
یکم دراز کشیدم و بعد پاشدم بعد از یه دوش جانانه به سمت تکالیف نکبتی رفتم.....
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
امیدوارم دوست داشته باشید❤
امتحاناتتون هم خوب بدید به حق تمام امزاده ها❤
ووتم بدید لطفا❤
لاو یووووو الللل❤
YOU ARE READING
ʚ𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙢𝙚𝙢𝙤𝙧𝙞𝙚𝙨ɞ
Fanfiction[C O M P L E T E] 🔮نام فیک: خاطرات تو 🔮نویسنده: ماری 🔮کاپل ها: یونمین(اصلی)، ویکوک، کمی نامجین 🔮خلاصه: جیمین پسری دبیرستانیه که چیز زیادی از گذشته ی مرموزش به یاد ندارع اما چی میشه وقتی که شخصیت اصلی خاطراتش رو ملاقات میکنه؟ Cover: kallamari