chapter2

521 103 15
                                    

-جی یوناااا...من این لباس و دوس ندارممم...ببین داره خفه ام میکنههه...
با ناامیدی دستای کوچیکش رو سمت یقه ی پیراهنش برد و کمی اونو کشید تا شاید بتونه راحت تر نفس بکشه...!
شاید جی یون تنها کسی بود که توی این خونه مارک کوچولو رو درک می کرد...اون از وقتی که مارک فقط چند روزش بود پرستارش شده بود و حالا 6 سال بود که با اون بچه ی شیرین و زیبا زندگی میکرد.خیلی خوب میدونست که مارکی از پوشیدن لباسایی که یقه ی تنگ و چسبان دارن متنفره،اون عادت داشت همیشه لباسای یقه باز و راحت بپوشه ولی تشریفات خانوادگی این اجازه رو به پسر کوچولو نمیداد تا طبق خواسته اش پیش بره!
جی یون دلسوزانه دکمه های پیراهن مارک رو باز کرد تا جاش و با یه لباس راحت تر عوض کنه...

×دقیقا داری چه غلطی میکنی؟!مگه نمی دونی الان چندتا مهمون بانفوذ میان اینجا؟ مارک باید با لباسای رسمی حاضر شه. نکنه دلت می خواد ابروی خانوادگی ما رو زیر سوال ببری؟هااان؟؟

کلارا بی رحمانه سر جی یون فریاد میزد و انگشت اتهامش و با تمام نفرتش به سمتش گرفته بود...

=خانوم....خانوم من هیچوقت همچین قصدی ندارم...فقط..فقط مارک از لباسای خفه خوشش نمیاد...
×خفه شوووو...به تو ربطی نداره که پسر من از چه چیزی خوشش میاد و از چه چیزی خوشش نمیاد...گمشو بیرووون..!!

با فریادای کلارا جی یون چاره ای جز بیرون رفتن از اتاق نداشت...
مارک که به وضوح از فریادهای مادرش سر پرستار عزیزش جا خورده بود روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن...
-مامانیییی...لطفا سر جی یون نونا داد نزن...من قول میدم همین لباسی که خفم میکنه رو بپوشم

کلارا روبروی مارک زانو زد و شونه های کوچیک پسرش و بین دستاش گرفت...
×مارک...من هرکاری که می کنم بخاطر توئه!من مادرتم عزیزم..هیچکس به اندازه ی من دوست نداره. دیگه ام نبینم بخاطر زیر دستات از کسی درخواست یا عذرخواهی کنی مارک...!درسته که اون پرستار از بچگی کنارت بوده ولی بازم اون برای تو فقط یه خدمتکاره؛ کسی که از تو دستور میگیره، کسی که پایین تر از توئه، هیچوقت اینو فراموش نکن...باشه پرنسِ مامان؟!

شونه های مارکو کمی فشار داد تا برای سوالش جوابی دریافت کنه...ولی اون بچه ی 6 ساله چیزی از حرفهای مادرش نمی فهمید...جی یون برای اون فقط یه پرستار نبود...اون تنها دوست و همبازی مارک توی این خونه ی بزرگ بود...تنها همدم تنهایی های مارک...تنها پناه گریه های یواشکی مارک وقتی که شبا توی تختش بارون میومد و از خجالت فقط گریه میکرد و با هیچکس حرف نمیزد...این جی یون بود که همیشه با این بهونه که "خیس شدن تختش کار فرشته هاس، فرشته ها از خوشگلی مارک عاشقش شدن ولی چون اونا فرشته ان و مارک نمی تونه ببیندشون گریه کردن و تخت مارک حسابی خیس شده..." ارومش میکرد.
مارکم همیشه با فکر اینکه اونقدر زیباست که فرشته ها هم عاشقشن اروم میشد و تازه کلی به خودش افتخار میکرد!

No.852Where stories live. Discover now