chapter4

439 95 9
                                    

+میشه بازم درباره ی اون بیرون بهم بگی؟

توی جواب دادن به اون سوال تردید داشت...
>اون بیرون هیچ چیز خوبی برای تونیست...هر چقدر کمتر بدونی بیشتر به نفع خودته!پس غذات رو بخور و این فکرا رو از سرت بریز بیرون...اون بیرون هیچکس از بودنت خوشحال نمیشه!

+اما...من می خوام بدونم...منم دلم می خواد مثل شما از این اتاق برم بیرون...می خوام ببینم دنیای بیرون از این اتاق چه شکلیه. حتی اگر هیچ چیز خوبیم نباشه...بازم از تاریکی این اتاق بهتره...مگه نه؟

واقعا هیچ جوابی برای اون سوال نداشت... با نگاه کردن به اون پسر بچه تمام غم و دردی رو که اون متحمل شده بود براش تداعی میشد، ولی خوب میدونست که این اتاق تاریک امن ترین جا توی این دنیا برای اون بچه است...
بدون جواب دادن برگشت و از اتاق بیرون رفت و در رو قفل کرد، مثل همیشه صدای مشتایی که به در زده میشد و صدای التماسهای اون بچه که ازش می خواست اونو هم با خودش ببره شنیده میشد...ولی مگه اون کی بود؟! کسی غیر از یه خدمتکار پیر و نحیف؟...اون هیچ قدرتی برای انجام این کار نداشت...فقط و فقط میتونست بغض امروزش رو هم روی بغض تمام 11 سال گذشته انبار کنه.

******************************

بدون در زدن وارد شد و روی مبل چرمی همیشگیش نشست...
پاش و روی پاش انداخت و دستشو زیر چونه اش زد و خیره به مرد روبروش نگاه کرد
*نمی خوای بزرگ شی؟
-تا مثل تو بشم؟نه ممنون!!
از تکرار کردن همون بحثای همیشگیشون خسته بود...پرونده های روی میزش رو مرتب کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد
*چی میخوای؟
-خوبه که نقش خودت و میدونی...!هدیه ی تولد 18 سالگیم رو می خوام،باااا...باااا...یی!
*هدیه؟ تو که توی تمام این سالها هدیه هایی که برات میخریدم و میریختی دور...حالا اومدی اینجا و هدیه می خوای...باید حرفتو باور کنم؟
-امممم...خب راستش برام مهم نیست که شما باور می کنید یانه...من ازتون چیزی رو به عنوان هدیه می خوام و انتظار دارم که شمام اونو به من بدید پدر...
از پشت میزش بلند شد و روی مبل روبروی پسرش نشست، دستش و رو جلوی سینش جمع کرد و با چهره ی اروم ولی شکسته اش به پسر زیبای روبروش خیره شد
*خب؟؟و اون چیه؟
-خب من اونو واقعا می خوام...اما...اما تردید دارم که شما بتونید این هدیه رو بهم بدین!!
*میدونی که همه چیز من برای توئه پسر جون...پس این بازیت رو تمومش کن و بگو چی می خوای!

از روی مبل راحتی بلند شد و درست پشت سر پدرش ایستاد...دستاش و دو طرف شونه اش گذاشت و سرشو اروم نزدیک گوشش برد
-من گنج مخفی تون و می خوام پدر...
مایکل به وضوح از این درخواست شوکه شده بود
*حتی فکرشم از سرت بیرون کن...همچین چیزی امکان نداره!
-آیییشششش باز داری میزنی زیر حرفت بابا...خودت گفتی هرچیزی که بخوام...منم اونو ازتون می خوام همین
*می خوای...باهاش چیکار کنی؟
-هووووففف پدره نگران....نترسین اقای توان...قصد ندارم گنجینه ی ننگینتون رو بکشم، اتفاقا می خوام کنار خودم نگهش دارم...می خوام تربیتش کنم، به روش خودم...!
*اخرش چی مارک؟!اخرش می خوای باهاش چیکار کنی؟

ایستاد و فشار نسبتا محکمی به شونه های مایکل داد
-گفتم که نگران نباش مایکل؛من با تو خیلی فرق دارم!من مثل تو سریع نمی کشم...!

اروم از اتاق بیرون رفت و با فکر به اتفاقات پیش رو لبخند سردی روی لباش نشست. حتی فکر داشتن اون موجود بعد از این همه سال، تمام حسهای گذشته رو براش زنده کرده بود...
.
.
.
*بهت که گفته بودم گیونگ هو...اون دست بردار نیست...مطمئن بودم یه روزی سراغش رو میگیره. مطمئن بودم اون از اون بچه نمیگذره...مارک دقیقا مثل مادرشه...!
÷قربان لطفا اینقدر بد بین نباشید...شما همش به پسرتون شک دارید...شاید واقعا قصد بدی نداره!خب اون میگه می خواد اون بچه رو پیش خودش نگه داره؛ این که خیلی عالیه اونا میتونن دوستای خوب هم...
جمله اش با پرت شدن پوشه ی پرونده ها تو صورتش نیمه کاره موند.
*واقعا اینقدر احمقی؟به چه دلیل کوفتی ای اون باید با کسی دوست بشه که مادرش قاتل مادرشه؟!...مارک احمق نیست که دنبال دوستی یا هر چیز لعنتی دیگه ای با اون بچه باشه. اون می خواد انتقام بگیره...اون تمام این 11 سال رو ساکت بود...حالا اومده و اونو از من می خواد..این یعنی 11 سال نقشه و فکر پشت این درخواسته احمقققق!!
مایکل بی پروا سر دستیارش فریاد میزد...کاملا آشفته بود و هیچ راهی برای حل این مشکل پیدا نمی کرد.
گیونگ هو تعظیمی کرد
÷متاسفم قربان...حق با شماست ولی حالا می خواین چه تصمیمی بگیرین؟
*نمی دونم...واقعا نمی دونم! باید فکر کنم، میتونی بری سر کارت.
مشاور تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت
مایکل مونده بود و هزاران فکر مختلف که توی سرش جولان میداد
فکر اینده و نقشه هایی که ممکن بود مارک برای انتقام از اون بچه کشیده باشه وادارش میکرد که با درخواستش مخالفت کنه ولی از طرفی این اولین خواسته ی پسر عزیزش بعد از تمام این سالها بود...سالهایی که اون پسر خودش رو در دورترین فاصله از پدرش نگه میداشت...کسی که همیشه از اون بخاطر مرگ مادرش متنفر بود و فاصله میگرفت، حالا پیشش اومده بود و از اون هدیه ی تولد خواسته بود...

*******************************

×افکاری که تو سرت میگذره منو میترسونه مارک!
مارک خنده ی صداداری کرد و به پسری که با نگاه مرددش به اون خیره شده بود چشمکی زد
-توام که مثل مایکل ترسو شدی...مگه من هیولاام که بخوام اون پسره رو بخورم؟فقط می خوام یکمی باهاش تفریح کنم همین! در ضمن، از این جاسوسای مایکل که همه جا دنبالمن و تک تک حرکاتم رو بهش گزارش میدن متنفرم...دلم می خواد کسی رو کنار خودم داشته باشم که بتونم واقعا بهش اعتماد کنم.
×اونوقت فکر می کنی یه بچه ی 11 ساله میتونه ازت محافظت کنه؟
-اوه جه! تو که اینقدر خنگ نبودی پسر...من که نمی خوام از اون سوراخ درش بیارم و همین فردا بکنمش بادیگاردم؛ کلی نقشه های خوشگل خوشگل براش دارم...
×هیونگ...جه هیونگ!!برای صدهزارمین بار جناب توان...من از تو بزرگترم!
-لعنت به این اسمت جه هیونگ!خستم کردی اینقدر به همه چیز گیر میدی..اخرش دکترمو عوض می کنم!
×خوبه!دوست دارم ببینم کی حاضره دیوونه ای مثل تو رو قبول کنه

مارک دیگه از اون کل کل مسخره ی همیشگیشون خسته شده بود
از روی تخت بلند شد و کتش رو پوشید
-خب دیگه من برم دکتر عاقل!هفته ی بعد میبینمت...
روانپزشکش اونو با آغوش گرم و پر از ارامشش بدرقه کرد و پشت میزش نشست. نگرانی هنوزم قلبش رو ترک نکرده بود. شاید توی این دنیا هیچکس مارک رو به اندازه ی اون نمیشناخت و همین هم کلافه اش کرده بود...

No.852Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora