chapter 15-16

351 73 3
                                    

مراسم خاکسپاری مایکل توان؛ سومین نسل از خانواده ثروتمند و با نفوذ توان خیلی سوت و کور تر از حد انتظار برگزار شد.
باور قدیمی هست که میگه؛ "روح مرده ای که کسی از عزیزانش براش اشک نریزه هیچوقت به ارامش نمیرسه!" شاید مشاور پارک بخاطر همین هر لحظه به مارک نگاه میکرد به این امید که شاید ذره ای اثر غم توی چهره اش ببینه، ولی اون صورت سرد و یخی که فقط درگیر بدرقه ی مهمان ها بود یکم زیادی برای پسری که اخرین عضو باقیمانده از خانواده شو از دست داده، اروم و خونسرد به نظر میرسید.

چند قدم جلوتر رفت و کنار مارک ایستاد تا اخرین مهمون باقیمونده رو هم بدرقه کنه.
بعد از خالی شدن سالن مراسم دستای خسته اش رو روی شونه ی مارک گذاشت...لحن پدرانه ای ناخوداگاه توی صداش نشست

÷مارک...تا کِی می خوای همه چیز رو تو خودت بریزی؟ یکم گریه کن مارکی...

چشمهای مشکی و تیله ای مارک به سمت صورت پر از چین و چروک روبروش چرخید
-یادمه وقتی بچه بودم هم همینو گفته بودین عمو...همون موقع که بابا مامانو کشت...بهم گفتین گریه کنم...اون موقع به حرفتون گوش کردم، ولی هیچی عوض نشد عمو جان! گریه مامانم و بهم برنگردوند...الانم با گریه ی من اتفاقی برای اون پیرمرد نمیفته...اون دیگه مرده!
اقای پارک اون لحظه سکوت رو به هر حرفی ترجیح میداد، ته دلش شاید پر از ترحم برای پسر روبروش شده بود.

÷باید بریم خونه...باید بخوابی...فردا خیلی کار داریم مارکی
به گرمی شونه ی مارک رو فشرد و مارک با نگاه نسبتا ارومی همراهش از سالن بزرگ مراسم که حالا خالی شده بود خارج شد

*******************************

امروز اولین بار بود که این اتاق به نظرش اینقدر ساکت میومد!
حتی با اینکه توی چند ماه گذشته مایکل بخاطر بیماریش خیلی کم به اتاق کارش میومد، ولی حالا اینجا برای مارک سرد تر و خالی تر از همیشه بود.
پشت میز کار پدرش نشست. روی میز رو لایه ی نازکی از خاک پوشونده بود.
هیچ خدمتکاری به این اتاق سر نمیزد تا بخواد گرد و خاک رو از روی این میز پاک کنه!
مشغول ورق زدن دفتر یادداشت های پدرش بود که صدای ضربه ی ارومی به در، سکوت اتاق رو شکست.
مارک شخص ناشناس پشت در رو دعوت کرد تا به داخل بیاد
مشاور پارک با همون ارامش و احترام همیشگیش داخل شد و با لبخند ملایمی که چهره اش رو مهربون تر از همیشه نشون میداد روبروی مارک ایستاد

مارک میتونست درباره ی پاکتهای بزرگ و مهروموم شده ی توی دستهای اقای پارک حدسهایی بزنی ولی ساکت موند تا مشاور پا به سن گذاشته ی خانوادگیشون درباره ی اونها توضیح بده
مارک از پشت میز پدرش بلند شد و روی مبل راحتی که روبروی اقای پارک قرار داشت نشست
÷مارک پسرم...امروز اومدم پیشت تا اخرین وظیفه ای که پدرت به من سپرده رو انجام بدم؛ درباره ی ارثیه و اموالی که از این به بعد رسیدگی بهشون وظیفه ی تو خواهد بود.

No.852Where stories live. Discover now