chapter 1

950 117 5
                                    

حتما شنیدین که میگن "پول خوشبختی نمیاره...!"
من معنی این جمله رو درست توی 6 سالگیم فهمیدم
وقتی که یه پسر بچه ی تنها توی یه قصر بزرگ بودم...
خب یه سری اتفاقات میتونه برای یه بچه، شبیه پلی باشه به دنیایی که در 
اینده میسازه...دنیایی که هم میتونه شبیه بهشت باشه و هم جهنم...
.
.
.
.
.
*کلارا تا کِی می خوای به این رفتارت ادامه بدی؟
=هه...جالبه...رفتار من یا تو؟چقدر میتونی وقیح و بی شرم باشی که هنوزم 
روبروم وایستی و درباره ی رفتارم منو سرزنش کنی...!؟
*کلارا عزیزم میشه بگی دقیقا من چه اشتباهی کردم که باید بخاطرش 
شرمنده باشم؟
از پشت میز کارش بلند شد و روی مبل تک نفره ی روبروی همسرش 
نشست...

=مایکل تو یه حیوون واقعی هستییی...چطور...چطور تونستی به من خیانت 
کنیییییی؟؟؟اونم...اونم با یه خدمتکار؟...لعنتی مگه اون اشغال چی 
داشت که به من ترجیحش دادی؟؟...کثافتتتتت...

اونقدر عصبی بود که فقط فریاد میزد و اشک میریخت...باور اینکه شوهری که 
عاشقشه...شوهری که بخاطرش از خانواده اش جداشد تا به کره بیاد و زندگی 
کنه_شاید اون در اصل کره ای بود ولی مثل یک امریکایی بزرگ شده 
بود_باور این همه سال تحمل دوری ای که سرانجامش خیانت باشه براش 
شبیه مرگ بود...

باور اینکه اون حالا با یه بچه ی 6 ساله توی یه دنیای ناشناخته تنها شده 
بود نوید یه جهنمِ ابدی رو میداد...

مایکل سراسیمه بلند شد و کنارش روی مبل نشست...دستاشو گرفت و 
اونو به طرف خودش برگردوند
*عزیزم اخه چطور ممکنه من به تو خیانت کنم؟؟...من عاشقتم 
کلارا....عاشق تو...عاشق مارک...من عاشق خانواده ی سه نفره مونم!!
حالا هم برو توی اتاقت و استراحت کن...میگم برات قرصات و 
بیارن...بخورشون و بعدشم یکم بخواب تا حالت بهتر بشه.
بوسه ی ارومی پشت دست همسر زیباش زد و بیرون رفتن اونو از اتاق 
تماشا کرد...اینکه کلارا دوباره داروهاش و مصرف نکرده بود و همین باعث
این همه توهم توی ذهنش شده بود،بدجوری ازارش میداد...یه جورایی 
انگار کلارا علاقه ای به بهبودی نداشت!!
بعد ازینکه کلارا بیرون رفت،مایکل دوباره به پشت میز کارش برگشت و 
شماره ای رو گرفت
*بیا اتاق کارم...
و بدون هیچ حرف دیگه ای تماس رو قطع کرد...بعد از چند دقیقه در اتاق زده 
شد و مرد قد بلند و نسبتا جوانی که از مایکل کوچیکتر بود وارد شد
تعظیمی کرد و تعدادی کاغذ که توی دستش بود و روی میز گذاشت
÷همین الان از طرف شرکتی که برای همکاری جدیدمون باهاش قرار داد 
بستیم این مدارک و برامون فکس کردن قربان...اگر باهاش موافقید لطف 
کنید امضاش کنید تا براشون بفرستم...
مایکل نگاهی سطحی به اوراق روبروش کرد و بی حوصله کنارشون 
گذاشت
*گیونگ هو...کلارا روز بروز داره وضع روحیش بدتر میشه...

کمی مکث کرد و نفسش رو با تمام خستگی و سردی ای که توی دلش 
بود بیرون داد

*الان اینجا بود...گریه میکرد و منو متهم به خیانت میکرد...اونم با یه 
خدمتکار...فک کنم متوجه جی یون شده...!
گیونگ هو که عملا شوکه شده بود کمی مکث کرد تا فکر کنه

No.852Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon