chapter 7-8

429 85 3
                                    

-مامان...مامان قلقلکم نده...آخ مامان دلم درد گرفته...مامااااان نکننن...
مامان تو که میدونی از تاریکی میترسم....مامان کجایی؟...مامانی بیا من میترسم...

هنوزم همون خاطرات تکراری...انگار مغزش نمی خواست یکسری از خاطرات رو مرور کنه
×مارک بیا به یکم بعدتر فکر کنیم...به روز تولدت...
-من از روزای تولدم خوشم نمیاد...از مهمونیای مامان و بابا متنفرم...همه شون خسته کننده ان...
ولی اون برام جشن میگیره...برام یه کیک کوچیک میاره با یه شمع...من شمع و فوت می کنم...اون همیشه ازم می خواد ارزوهای قشنگ  بکنم،چون اگه توی روز تولدت ارزو کنی و شمع رو فوت کنی...ارزوهات براورده میشه...
اون باهام بازی میکرد...من دوستش داشتم...
×اون کیه مارک؟
-نه مامان...نکشش مامان...نهههه مامان خواهش می کنم...

صورتش رنگ پریده بود و دستاش و پیشونیش عرق کرده بود...خاطراتی که داشت به یاد میاورد براش ازار دهنده بودن
دکتر نمی دونست باید چیکار کنه...وضعیت جسمی مارک نشون میداد که داره از یاداوری اون خاطرات اسیب میبینه ولی اون خاطرات تمام این سالها که دوست مارک بود و بعدش شد روانپزشکش براش مثل گنجینه ای دست نیافتنی بود
گنجینه ای که کلید بهتر شدن حال مارک بود
به چهره ی رنگ پریده ی مارک خیره شد
اه عمیقی کشید
مثل همیشه منطق کاریش به کنجکاویش غلبه کرده بود...
مثل همیشه خاطره ی مرگ کسی که مارک ازش حرف میزد ناتموم مونده بود
صدای زنگ گوشیش اومد
سریع گوشیش و از جیب شلوارش بیرون اورد و جواب داد
&اون نمیتونه دکتر پارک...بیدارش کن!!
چند ثانیه مکث کرد...
×حالا میتونی بیدار شی مارک...

چشمهای مشکی تیله ای که به ارومی باز میشد میتونست خیال دکتر پارک رو برای سلامتی بیمارش راحت کنه
مارک اروم بلند شد و روی تخت نشست
×بیا این دستمال و بگیر...حسابی عرق کردی!!

با دستمال دونه های ریز عرقی که روی صورتش نشسته بود رو پاک کرد
-خب چه خبر اقای دکتر؟موفق شدین این بیمار روانیتون رو درمان کنید یا کلا ازم قطع امید کردی؟
میتونست لحن تمسخر امیز مارک و کاملا حس کنه
×وقتی جوابش و میدونی چرا میپرسی مارک توان؟

مارک خندید و از روی تخت بلند شد
پیراهنش و مرتب کرد و کتش و از روی دسته ی صندلی برداشت
-من که بارها بهت گفتم جه هیونگ؛ تو هنوزم یه جوجه دکتری...نمی دونم چرا این همه ادم میان اینجا و عقلشونو میدن دست تو!
×اره حق با توئه!واسه ی همینه که میگم باید بری پیش...
-ایشششش تمومش کن...بهت که گفتم من پیش هیچ دکتر دیگه ای نمیرم. اگرم پیش تو میام برای اینه که میدونم خیلی دیوونه تر از خودمی، فکر کنم خودم باید اخرش درمانت کنم!
×قرار نیست هیچوقت این بحث نتیجه بده نه؟

خنده ی مارک جواب قاطعی برای سوال جه بود.
مارک کتش و پوشید تا از اتاق دکتر بره بیرون
×مارک...
-میدونم دکتر...نوبت بعدی هفته ی بعد ساعت 11
×مارک نمی خوای برش گردونی؟
دست مارک روی دستگیره ی در ثابت موند
خیلی خوب میدونست منظور دوستش کیه...
-اومممم نمی دونم...باید برگرده؟...فکر کنم اره...وقتشه برگرده؛البته اگر هنوز زنده باشه!

No.852Where stories live. Discover now