chapter5_6

462 99 32
                                    

کف اتاق نشسته بود و حرکت قطار اسباب بازی رو روی ریل تماشا میکرد...
-هوهو..چی چی..هوهو..چی چی...این صدای حرکت قطاره...نگاه کن مامان...ببین قطار چجوری حرکت میکنه...مارکی یادته وقتی 4سالت بود،سه نفری با قطار رفته بودیم مسافرت؟یادته از بوق قطار میترسیدی پسرم؟یادته بعدش بابایی بغلت کرد و از پنجره منظره ی بیرون رو تماشا کردین؟یادته برات اهنگی که دوست داشتی رو خوندم و توام اروم شدی؟
بخاطر همین برات این قطار اسباب بازی رو خریدم تا همیشه یاد اون مسافرتمون بیفتی مارک...دوستش داری؟

زانوهاش رو بیشتر تو بغلش جمع کرد و به حرکت اهسته ی قطارِ رنگ و رو رفته اش نگاه کرد...
-عاشقشم مامانی...این...این بهترین کادوی تولدم بود مامان...مامان بیا یه روز دوباره با قطار بریم مسافرت...سه نفره!!

سرشو خم کرد و بیشتر از قبل تو خودش جمع شد
-ولی تو که دیگه نمیتونی بیای مامان...اخه تو مردی!!
صداش از بغضی که گلوش و فشار میداد بیشتر شبیه ناله شده بود...

با صدای در به خودش اومد
^قربان...پدرتون فرمودن برید به اتاقشون.

پدر...ازاردهنده ترین واژه برای مارک توی تمام این سالها بود...انگار تکرار این اسم توی سرش،کلیدی بود برای باز کردن قفل اون بغض دردناک...اشکهایی که به سرعت صورتش و خیس میکردن حتی قدرت جواب دادن رو ازش گرفته بودن...
^قربان...حالتون خوبه؟
مارک اون لحظه واقعا ممنون بود که اون خدمتکار حق نداره وقتی اون خونه است وارد اتاقش بشه و اونو توی این حال ببینه
-گمشووووو...نمی خوام ببینمششش...بهش بگو بره به جهنمممم...ازش متنفرم...متنفرررر!!
حالا گریه اش تبدیل به هق هق شده بود...صدای پای خدمتکار و میشنید که به سرعت از اونجا دور میشد...
انگار مدتها بود که زندگیش توی یه نقطه ایستاده بود. انگار همه چیز از اون روز به بعد فقط تکرار میشد...تکرار مرگ کسایی که دوستشون داشت...تکرار خیانت پدرش و تکرار تولد یه بچه!!
با فکر اون بچه انگار تازه به خودش اومد...مایکل اونو صدا کرده بود،پس شاید می خواست درباره ی اون پسر باهاش حرف بزنه
سریع بلند شد و به دستشویی رفت...صورتش رو شست تا اثری از اشکهاش روی صورتش باقی نمونه...دلش نمی خواست به چشم بقیه ادم ضعیفی بیاد...اونا باید باورش میکردن...باور میکردن که چقدر میتونه قوی باشه.

میدونست که پدرش این ساعت از روز توی کتابخونه است.
در زد و بدون اینکه منتظر اجازه ی ورود بشه، رفت داخل و سریع روی یکی از مبلای راحتی  تک نفره نشست
همون ژست همیشگیش رو حفظ کرد و با یه پوزخند گوشه ی لباش به مردی که روبروش در حال خوندن کتاب قطوری بود خیره شد

-احیانا که قرار نیست تا تموم شدن کتابتون منتظر بمونم؟!
*میتونی داشته باشیش...!
مارک به وضوح از حرف پدرش جا خورده بود....
-چی؟!!
*اون پسر و...می تونی داشته باشیش...ولی فقط به یک شرط...اون...اون نباید بمیره!تا وقتی که زنده است،مهم نیست که باهاش چیکار میکنی...!
سکوت چندثانیه ای اتاق با صدای قهقهه ی مارک شکست
-یسسس...همینه..مایکل واقعی!خیلی خوشحالم که بالاخره اون پوسته ی پدر دلسوز و نگرانت رو کنار گذاشتی و خود واقعیت شدی. درست مثل خودت، بی رحم و سیاستمدار...! قبلا هم بهت گفته بودم، قصد کشتنش و ندارم پس لازم نیست نگرانش باشی...
دیگه دلیلی برای موندن توی اون اتاق نداشت؛ به چیزی که می خواست رسیده بود. بلند شد و اون مرد و با تمام افکاری که توی سرش بود تنها گذاشت.

No.852Where stories live. Discover now