chapter 13-14

351 72 3
                                    

مسیری که تا بیمارستان طی شد خیلی کوتاه تر از مسیری بود که توی دوماه گذشته جک، مارک رو به شرکت یا مطب دکتر میبرد ولی برای جک انگار طولانی ترین مسیر عمرش بود
حالا برخلاف همیشه جک راننده نبود و مارک صندلی عقب کنار پنجره با یه صورت سرد و خشک ننشسته بود
توی این لحظه مارک بود که بیهوش روی صندلی عقب خوابیده بود، روی پاهای جک!
جک بی قرار بود؛ هنوز هم نتونسته بود حقیقتی که فهمیده بود رو درک کنه و حالا کسی که تمام اون حقیقت رو بی رحمانه توی صورتش فریاد زده بود با چشمهایی بسته و صورتی رنگ پریده جلوی چشمهاش بود.

بالاخره به بیمارستان رسیدن
دکتر پارک سریع ماشین رو نگه داشت و پیاده شد. به داخل بیمارستان رفت و چند لحظه بعد با دوتا پرستار برانکاردی رو برای بردن مارک اورد.
به جک کمک کرد تا مارک رو از ماشین بیرون بیاره و روی برانکارد بخوابونه.
سریع مارک رو به داخل بخش بردن
دکتر پارک به محض دیدن دکتر بخش که از دوستانش بود به سمتش رفت تا وضعیت مارک رو براش توضیح بده
اما جک فقط ایستاده بود و به دری که پشت سر مارک بسته شده بود نگاه میکرد.
اونقدر توی افکارش غرق بود که حتی متوجه مردی که چند دقیقه ای بهش خیره شده بود نشد!
با دستی که روی شونه اش قرار گرفت انگار از دنیای خودش وارد دنیای اطرافش شد. نگاه گیجش رو به مرد مسنی که کنارش ایستاده بود انداخت.
÷فرقی نداره چقدر اینجا بایستی و نگاه کنی، دکترش گفت مارک نیاز داره که دو روز اینجا بمونه...

"این مرد کیه؟" این اولین سوالی بود که از ذهن جک عبور کرد. مردی با قد متوسط و موهایی جوگندمی، به نظر نمیومد که سن خیلی زیادی داشته باشه ولی چین و چروک زیادی توی صورتش داشت و چشمهایی پر از تاسف و غم!
مرد جوری که انگار افکار جک رو شنیده باشه لبخند ملایمی زد
÷من پارک گیونگ هو هستم...مشاور خانواده ی توان! و تو باید جک باشی، محافظ مارک!
جک کامل به سمت مرد برگشت و احترام تقریبا طولانی ای گذاشت

÷میدونم که نگران مارکی...ولی اون حالش خوبه، فقط توی این مدت زیادی ضعیف شده. من از طرف پدرش اومدم تا بعد از اینکه مرخص شد اونو با خودم ببرم.
چشمهای جک با شنیدن اخرین جمله ی مرد گرد شد
+کجا ببریدش؟
÷قرار شده مارک یه مدت به عمارت تفریحی توان در ججو بره...و تو جک؛ توی خونه ی اصلی میمونی و هیچ ارتباطی با مارک نخواهی داشت

حالا مهربونی توی چهره ی مرد جاش رو به جدیتی داده بود که جک رو میترسوند. ولی اون نمیتونست به این سادگی این دستور رو قبول کنه...اصلا اون مرد کی بود که بخواد به جک دستور بده؟ جک توی این دنیا فقط از دونفر دستور میگرفت؛ فرمانده اش و مارک!
تمام سعی اش رو به کار برد تا جملاتش قاطع باشه
+من محافظ شخصی مارکم. آموزش دیدم تا همیشه در کنارش باشم و ازش محافظت کنم...امکان نداره بذارم مارک بدون من جایی بره اقا...

مرد پوزخند عصبی زد
÷ "محافظت کنی؟" بخاطر همین مارک الان اینجا رو تخت بیمارستان خوابیده؟ بخاطر همین با پسر احمق من نقشه ریختی و با چاقو مارک رو تهدید کردی؟من احمق نیستم پسر جون...دلیل تو برای موندن کنار مارک محافظت ازش نیست.

No.852Donde viven las historias. Descúbrelo ahora