Part 18

344 44 2
                                    

بکهیون با عصبانیت رو به دختر فریاد زد :
+یه بار دیگه بگو چه مزخرفاتی از اون دهن کثیفت بیرون اومد ؟
دختر شوکه سمت بکهیون چرخید ، ادای احترامی به او کرد و گفت :
*سرورم ، من به زودی همسر دوم فرمانده چانیول میشم . باید زودتر بهتون ادای احترام میکردم ولی خوب ، سعادتش پیش نیومد . بهتون قول میدم زیاد وقت فرمانده رو نگیرم و همیشه تحت فرمان شما باشم ، فرمانده بکهیون !
بکهیون با شنیدن این جملات ، مانند دیوانه ها قهقهه ای زد و در همان حال که به لیلیانگ اشاره میکرد ، رو به لوهان که با گرفتن شانه هایش سعی داشت او را آرام کند ، پرسید :
+شنیدی چی گفت لو ؟ گفت همسر دوم شوهرم ؟ وایییی خدای من ... میگه همسر ... واقعا خنده داره ، مگه نه ؟
لوهان که از حالت او به شدت ترسیده بود ، وحشت زده پرسید :
×تو چرا این شکلی شدی بکهیون ؟ داری منو میترسونی !
بکهیون نگاهش را از او گرفت و رو به دختر با خنده گفت :
+خیلی خندیدم ، شوخی درستی نبود ولی خوب ، دیگه چه میشه کرد ؟ حالا زودتر از جلوی چشمام دور شو تا یه بلایی سر خودم و خودت نیاوردم .
و خواست دوباره سمت لوهان بچرخد که لیلیانگ با قاطعیت گفت :
*ولی فرمانده ، من شوخی نکردم ، خیلی هم جدی بودم ! اگه میخواید مطمئن بشید ، چرا از وزیر پارک در این مورد سؤال نمی کنید ؟
بکهیون با عصبانیت به چشم های آبی او زل زد و سپس رو به وزیر پارک غرید :
+این لعنتی چه چرندیاتی رو بلغور میکنه ؟ چه ازدواجی ؟ چه همسری ؟ این چه قراریه که نه من و نه همسرم ازش اطلاع نداریم ؟
با بلند شدن صدای فریاد بکهیون ، همه جا در سکوت مطلق فرو رفت و تمام حاضرین ، سمت قسمت مخصوص خاندان سلطنتی چرخیدند . حتی امپراطور و ملکه هم از این وضعیت شوکه شده بودند . وزیر پارک که از بکهیون انتظار همچین عکس العملی را نداشت ، با عجله جلو رفت و وقتی کنار پسرش رسید ، رو به دامادش گفت :
_آممممم ، بکهیون ، این تصمیمیه که در نبود شما ، من و ملکه در موردش به توافق رسیدیدم و حتی امپراطور هم باهامون موافق هستن . نمیخواستم اینقدر زود علنیش کنم ولی با شنیدن این خبر که کیونگسو با شاهزاده جونگین رابطه دارن ، مجبور شدم یکم زودتر دست به کار بشم چون خوب ، منم باید به فکر ادامه پیدا کردن نسلم باشم ، درست نمیگم ؟
چانیول که تا آن زمان ساکت بود و به چهره ی عصبی بکهیون زل میزد ، با عجله از جایش بلند شد و بدون اینکه به بکهیون فرصت زدن فریاد مجدد را بدهد ، با عصبانیت رو پدرش پرسید :
«کی بهتون همچین اجازه ای رو داده که در نبود من و همسرم ، برامون تصمیم بگیرید ؟ به چه حقی تو زندگیمون دخالت می کنید و آرامشمونو بهم میزنید ؟ مگه من بهتون گوشزد نکرده بود که به جز بکهیون ، همسر دیگه ای رو اختیار نمیکنم و بهتون اخطار ندادم که با تکرار شدن این موضوع ، از مقامم کناره گیری میکنم و همراه همسرم ، برای همیشه از اینجا میرم ؟
وزیر پارک خشمگین سمت پسرش چرخید و غرید :
_یعنی به خاطر یه پسر ، پدرت و همچنین خاندانتو می بوسی و میذاری کنار ؟ یعنی مرگ مادرتم برات اهمیت نداره پارک چانیول ؟ با رفتنت ، مهر مرگ مادرتو میزنی ولی با این حال ، بازم به کله شق بازیات ادامه میدی ؟
«من نمیخوام مادرمو بکشم پدر ولی دیگه این اصرارا و تصمیمات عجولانه ی شما ، دارن با روان و احساسات من و همسرم بازی میکنن . هیچ میدونید با اینکارا ، چه بلایی سر رابطمون میارید ؟ چطور ازم میخواید کاری رو انجام بدم که همسرم حتی با شنیدن حرفش نابود میشه ؟ پدر ، چرا نمیفهمید ؟ همسرم داره روز به روز جلوی چشمام آب میشه و من با هیچکاری نمیتونم برای بهبودیش بهش کمک کنم ولی شما هنوز روی تصمیمتون مصرید ؟ آخه چرا یکم به خواسته ی ما احترام نمیذارید ؟
وزیر پارک با عصبانیت و بدون توجه به امپراطور که حالا خشمگین به او زل زده بود ، رو به چانیول فریاد زد :
_تا همین الانشم به اندازه ی کافی صبر کردم . از این به بعد ، حرف حرف منه چانیول . یا همین الان دست این دخترو میگیری و به عنوان همسرت معرفیش میکنی ، یا جلوی این جمع از مقامت و همچنین حق فرزندی من کناره گیری میکنی و برای همیشه از این کشور فاصله میگیری . پس انتخابتو بکن !
سهون که تا آن زمان حواسش به بدن لرزان و صورت رنگ پریده ی بکهیون بود ، با شنیدن این جملات از جایش بلند شد ، با عصبانیت موریانگ را به سمت دیگری هل داد و در همان حال که به وزیر پارک نزدیک میشد ، فریاد زد :
-توی لعنتی کی هستی که برای فرمانده ی ارشد من خط و نشون میکشی ؟ امپراطور بهت رو نشون داده ، فکر کردی همه کاره ی مملکتی ؟ نخیر ، دیگه خبری از این حرفا نیست . بکهیون یکی از عزیزترین افراد زندگیمه ، جزئی از وجودمه ، پاره ی جونمه پس بهت اجازه نمیدم ، باعث ناراحتیش و حتی ریختن یه قطره ی اشکش بشی . یا همین الان از جلوی چشمام دور میشی یا  کاری ...
×عقب بایست !
با بلند شدن صدای فریاد امپراطور ، سهون با تعجب سمت پدرش چرخید . امپراطور با عصبانیت رو به او گفت :
×این مسئله خانوادگیه ولیعهد پس تو به هیچ وجه حق دخالت درش رو نداری . بعدشم ، مادامی که من زنده هستم و همچنین روی این تخت نشستم ، حق نداری با وزیرم اینطور گستاخانه رفتار کنی و دستور عزلشو بدی . پس کنار بایست تا مجبور نشم از قدرتم برای متوقف کردنت استفاده کنم !
سهون با عصبانیت خواست رو به پدرش اعتراض کند ولی چانیول با ناراحتی بازویش را کشید و سرش را به نشانه ی خیر تکان داد . سپس سمت پدرش چرخید و پرسید :
«چرا هرگز سعی نکردید فقط یکم پسراتونو درک کنید و بذارید طبق خواسته ی خودشون رفتار کنن ؟ از اذیت و آزارشون چه سودی میبرید پدر ، هان ؟ چرا اجازه نمیدید آزاد باشن و همونطوری که میخوان زندگی کنن ؟
وزیر پارک رو به او پوزخندی زد و گفت :
×تا همین الانشم آزاد بودی و طبق میل خودت رفتار کردی که به این نقطه رسیدیم پارک چانیول . باید همون اول که ازم خواستی با بیون بکهیون ازدواج کنی ، جلوتو میگرفتم تا به این مصیبت دچار نشم . حالا هم زودتر انتخابتو بکن چون داریم وقت امپراطور و همچنین وزرا رو تلف می کنیم !
چانیول با بدنی لرزان ، سمت بکهیون چرخید ؛ بکهیون همچنان در آغوش لوهان بود و بدنش به شدت میلرزید ، رنگ به چهره نداشت و چانیول میتوانست قسم بخورد که اگر لوهان او را نگه نمیداشت ، تا حالا روی سنگفرش ها سقوط کرده بود . بکهیون ملتمسانه سرش را به نشانه ی خیر تکان داد . چانیول نمیدانست باید در مقابل التماس های او و اصرارهای پدرش چه عکس العملی انجام بدهد ؟ در یک طرف ، عشق زندگی اش که شش سال تمام خالصانه وظایف همسری اش را به جا آورده بود و باعث آرامش قلبی و امنیت او میشد و در طرف دیگر ، خانواده اش قرار داشتند ؛ خانواده ای که او را به این سن رسانده بودند و از هیچ تلاشی برای تربیتش دریغ نکردند .
پس از گذشت چند دقیقه ، به این نتیجه رسید که شاید بتواند فعلا با خواسته ی پدرش موافقت کند ولی بعدا ، راهی برای نجات از این مخمصه بیابد . همانطور که سهون علاوه بر سه همسرش ، لوهان را در کنارش داشت و فقط به او عشق میورزید ، میتوانست آن دختر را فقط به صورت رسمی کنار خودش داشته باشد تا این گونه ، بکهیون هم از کنایه ها و آزارهای خانواده اش در امان باشد . با خودش فکر کرد ، بکهیون را با دلایلش قانع میکند و به او می فهماند که آن دختر هیچ جایگاهی در ذهنش ندارد ، به همین دلیل با ناراحتی رو به بکهیون گفت :
«متأسفم هیونا ، ولی این تصمیم به نفع هممونه !
و خواست سمت پدرش بچرخد و با تصمیمیش موافقت کند ولی بکهیون با عصبانیت خودش را از آغوش لوهان بیرون کشید و رو به چانیول فریاد زد :
+بهت اخطار میدم چانیول ، اگه با این درخواست موافقت کنی ، کاری باهات میکنم که دیگه نتونی حتی به یه دختر نگاه کنی حالا چه برسه به اینکه بخوای به عنوان همسرت بپذیریش . پس خوب به تصمیمایی که میخوای بگیری ، فکر کن !
لوهان که به شدت از رفتارهای بکهیون ترسیده بود و از نگرانی لبش را گاز میگرفت ، با عجله نگاهی به سهون انداخت و با دیدن چهره ی کلافه ی اش ، فهمید از او هم کاری برنمی آید !
چانیول با درماندگی رو به بکهیون اعتراض کرد :
«تمومش کن بکهیون . در مورد این موضوع بعدا باهم صحبت میکنیم پس خواهشا ، فعلا کنار بایست و تو هیچ کاری دخالت نکن !
بکهیون که با شنیدن این جملات به شدت جا خورده بود ، رو به او فریاد زد :
+که اینطور ؟ باشه ، خودت خواستی ! بهت گفته بودم خودمو میکشم ولی منو جدی نگرفتی پارک چانیول ، گفته بودم داغمو روی دلت میذارم ولی فکر کردی باهات شوخی میکنم اما دیگه بسته ، تا امروز هر چی اخطار دادم و عمل نکردم ، بسته . تا امروز ، به زندگی مشترکمون امید داشتم و فکر میکردم اگه یه ذره ، فقط یه ذره برام ارزش قائلی ، تن به خواسته پدرت نمیدی ولی حالا میبینم ، زندگیمو روی یه تپه ی شنی بنا کردم چانیول . ولی میدونی تو حکم چی رو داری ؟ حکم طوفانی که این قلعه شنی رو نابود میکنه پس دیگه ازم گلایه ای نداشته باش چون خودت قدم اولو ، برای درهم شکستن من برداشتی !
و سپس با عجله خنجر نسبتا بلندی را که تا آن زمان زیر آستین ردایش پنهان کرده بود ، بیرون آورد و بدون اینکه به لوهان فرصت انجام هر عکس العملی را بدهد ، خنجر را تا دسته در شکم خودش فرو کرد . در طول چند ثانیه ، همه در شوک بزرگی فرو رفته بودند و هیچکس قدرت حرکت نداشت . کسی نمیتوانست باور کند که فرمانده پارک بکهیون معروف با آن همه ابهت ، مقابل چشم های همه ، به خاطر یک دختر خودش را بکشد . چانیول با دهانی باز ، به خیس شدن پیراهن قرمز همسرش با خون و همچنین چکیدن قطرات خون از انگشت هایش ، زل زده بود و حتی قدرت برداشتن یک قدم را نداشت . سهون هم دست کمی از چانیول نداشت و فقط وحشت زده به صحنه ی مقابلش نگاه میکرد !
با بیرون کشیده شدن خنجر توسط بکهیون و فواره زدن خون از زخمش ، لوهان با عجله به خودش آمد ، سمت او دوید و از افتادنش بر روی سنگفرش ها جلوگیری کرد . در همان حال که سر بکهیون را در آغوش میگرفت و به شدت اشک میریخت ، فریاد زد :
×بکهیون ؟ بکهیون تو رو خدا یه چیزی بگو بکهیون ؟ چطور تونستی همچین کاری بکنی بکهیون ؟ تو رو خدا چشماتو نبند لعنتییییییی !
چانیول و سهون که با شنیدن فریاد لوهان تازه به خودشان آمده بودند ، به عجله سمت آنها دویدند . چانیول کنار همسرش که حالا بدنش به شدت تکان میخورد و خونش با فشار از زخمش بیرون میریخت و لباس لوهان و همچنین سنگفرش ها را رنگین میکرد ، زانو زد . با عجله دست خونی او را درون دست هایش گرفت و در همان حال که با گریه بوسه های سبکی به دستش میزد ، فریاد زد :
«بکهیونم ؟ هیونا ؟ غلط کردم بکهیون ، تو رو خدا چشماتو باز کن بکهیونم . ببین ... ببین ... من قرار نیست با فرد دیگه ای ازدواج کنم ، من فقط کنار تو هستم ، کنار تو پرنسم پس تو رو خدا چشماتو نبند و صدام بزن پرنسم . میشنوی چی میگم بکهیون ؟
بکهیون که به سختی چشم هایش را باز نگه داشته بود ، با بی حالی دستش را از درون دست های چانیول بیرون آورد و روی گونه ی او کشید . در همان حال که صورت همسرش را با دست لرزانش نوازش میکرد ، با صدایی بسیار ضعیف و بریده بریده گفت :
+دوس ... دوستت ... دااااررممم ... چان ... یووووللل ... بببخخ ... ششش ... اینننجججاااا .. راهم ... مون ... ازززز ... هم ... جدا ... میششههه ...
و همزمان با سرفه دردناکی که کرد ، باریکه ی خون از میان لب هایش روی صورتش جاری شد و با بسته شدن چشم هایش ، دست بی جانش روی پاهای چانیول افتاد . چانیول با دیدن چشم های بسته ی همسرش ، با عجله و وحشت زده بدن او را از آغوش لوهان بیرون کشید و شروع کرد به تکان دادنش . در همان حال که شانه های بکهیون را تکان میداد ، فریاد زد :
«بکهیون ؟ عزیزدلم ؟ بکهیون تو رو خدا ، تو رو خدا چشماتو باز کن بکهیون ، ازت خواهش میکنم هیونا . منو ببین بکهیون ، چانیول گناهکارتو ببین بکهیییییییییییووونننننن !
لوهان که بدون نفس کشیدن اشک میریخت و دست دیگر بکهیون درون دست هایش قرار داشت ، با ناراحتی سمت سهون چرخید و فریاد زد :
+یه کاری کن سهونا ، تو رو خدا یه کاری کن ، بکهیون نباید بلایی سرش بیاد . سهونننن یه کاری کن ، تو رو خدا سهون !
سهون آنقدر شوکه شده بود که اصلا قدرت بررسی موقعیتش را نداشت ؛ به هیچ وجه باور نمیکرد که بکهیون شیطان و بازیگوشش در مقابل چشم هایش در حال جان دادن است و لباسش با خون خودش رنگین شده . با شنیدن صدای فریاد لوهان ، تازه به خودش آمد و پس از اینکه به چشم های لرزان او زل زد ، با دیدن لباس خونی اش ، تازه متوجه موقعیتشان شد و در همان حال که سعی میکرد چانیول را آرام کند ، فریاد زد :
-پزشک ، پزشک دربارو خبر کنید . فورا پزشک دربارو خبر کنید !
چانیول با شنیدن اسم پزشک تازه به خودش آمد . بکهیون را با عجله روی دست هایش بلند کرد و در همان حال که سمت اقامتگاهش میدوید ، فریاد زد :
«یکی پزشکو خبر کنه ، تو رو خدا پزشکو خبر کنید !
پس از رفتن آنها ، سهون هم خواست دنبال چانیول برود ولی متوجه لوهان که همچنان روی سنگفرش ها نشسته و به دست های خونی اش زل زده بود ، شد . بدون توجه به امپراطور ، ملکه و تمام حضار که بعد از خطاب شدن اسم او توسط لوهان به آنها زل زده بودند ، مقابلش زانو زد و در همان حال که دستش را سمتش دراز میکرد ، با لحنی ملایم گفت :
-بلند شو پرنسم ، بیا بریم پیششون . ما الان باید بیشتر از هر وقت دیگه ای کنارشون باشیم . درست نمیگم عشقم ؟
اما لوهان بدون توجه به او ، در همان حال که به خون روی دست هایش زل زده بود ، زیرلب زمزمه کرد :
×چقدر به خاطر لباس جدید و ستش با چانیول خوشحال بود . همش بهم پز میداد که لباسش از مال من خوشگل تره ولی نمیدونست قراره لباسش با خنجر خودش پاره شه و به رنگ خونش دربیاد . این خونه بکهیونه ، این خون بهترین دوستمه که روی دستامه ، آره ... این خون بکهیونههههه !
و شروع کرد به پاک کردن دست هایش با ردایش . سپس با حالتی که باعث وحشت سهون شد ، زمزمه کرد :
×نه ، این اتفاق نیافتاده ، این فقط یه خوابه ، من دارم کابوس میبینم . مگه نه سهونا ؟
سهون با دیدن وضعیت لوهان ، بدون توجه به جمع کمی جلوتر رفت ، سر او را سمت خودش کشید و در همان حال که او را درآغوش میگرفت ، گفت :
-آروم باش پرنسم ، آروم باش . با آشفتگی ما که چیزی درست نمیشه . ما باید به رفتار و حرکاتمون مسلط باشیم تا بتونیم برای چانیول نقش تکیه گاهشو ایفا کنیم . بعدشم ، من بکهیونو میشناسم ، اون سخت جون تر از این حرفاس و صدتا جون داره پس به این راحتی ما رو ترک نمیکنه ، فهمیدی لوهانم ؟
لوهان که حالا با قرار گرفتن در آغوش سهون کمی آرامتر شده بود ، با حالتی کودکانه پرسید :
×تو مطمئنی سهون ؟ بهم که دروغ نمیگی ؟
سهون میدانست که خودش هم با دیدن وضعیت بکهیون و مطلع بودن از بیماری او ، از بابت جملاتش مطمئن نیست ولی مجبور بود به خاطر آرام کردن لوهان دروغ بگوید پس با عجله تایید کرد :
-نه عزیزدلم ، مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟ الانم بلند شو بریم پیششون ، من خیلی نگران چانیولم که دست به کار خطرناکی نزنه . باشه ؟
لوهان در همان حال که خودش را از آغوش سهون بیرون میکشید ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس هرجفتشان بدون توجه به دیگران ، با عجله سمت اقامتگاه بکهیون و چانیول دویدند .
پس از رفتن آن ها ، امپراطور که با دیدن حرکات سهون و لوهان به شدت جا خورده بود چون به هیچ وجه فکر نمیکرد پسرش هم احساس داشته باشد و در مقابل فردی اینچنین عکس العمل رمانتیک نشان بدهد ، سمت همسرش چرخید و با دیدن چهره ی عصبانی ملکه و موریانگ ، متوجه شد این ماجرا به هیچ وجه پایان خوشی ندارد . با کلافگی آهی کشید و سپس رو به وزیر پارک گفت :
×بحث ازدواج منتفیه جناب پارک ، دلم نمیخواد مادامی که من زنده هستم و تو وزیرمی ، درباره ی ازدواج پسرت چیزی بشنوم و همچنین تو هم دیگه حق پافشاری نداری . بکهیون برای من مثل سهون و جونگین با ارزشه پس بدون که اصلا بابت دیدن خودکشی پسرم ، اونم جلوی چشمام ، احساس خوبی ندارم و الانم دارم خیلی خودمو کنترل میکنم که از مقامت برکنارت نکنم . فهمیدی چی گفتم یا نه ؟
وزیر پارک که خودش هم اصلا حالش خوب نبود و به هیچ وجه انتظار همچین اتفاقی را نداشت ، با ناراحتی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و زمزمه کرد :
_هر چی شما بگید سرورم ، دیگه تکرار نمیشه . از این به بعد کاری به کارشون ندارم !
ملکه با شنیدن این جملات ، با عصبانیت رو به امپراطور غرید :
*شما چطور میتونید به خاطر یه حرکت بچگانه ، همچین ازدواج مهمی رو لغو کنید ؟ این اصلا در شأن خاندان سلطنتی نیست امپراطور !
امپراطور سمت همسرش چرخید و خشمگین فریاد زد :
×شما چقدر بی رحمید ملکه ، اون بچه جلوی چشم خودمون داشت جون میداد و هنوزم خونش از روی سنگفرشا پاک نشده ، اونوقت شما تو روی من ایستادید و میگید حرکت بچگانه ؟ اگه فرزند خودتونم اینکارو میکرد ، بازم همین حرفو میزدید ؟ دلیل نمیشه چون اون یتیمه و کسی رو نداره ، رهاش کنیم و بگیم هر بلایی که میخواد سرش بیاد . من در مقابل خانواده ی اون پسر مسئولم چون وزیر اعظم بیون ، بکهیونو به من سپرد . البته ، شما که چیزی از این حرفا نمیفهمید چون حتی برای فرزند خودتونم ارزش قائل نیستید !
سپس با عصبانیت از جایش بلند شد و بدون توجه به ملکه فریاد زد :
×جشن تمومه ، گردهمایی وزرا رو به چهار روز دیگه موکول میکنم !
و در همان حال که سمت اقامتگاهش میرفت ، رو به خدمتکار شخصی اش دستور داد :
×پزشک شخصیمو بفرست اقامتگاه پارک و بگو از هر درمان و دارویی که میشناسه استفاده کنه . نباید بلایی سر اون پسر بیاد . فهمیدی ؟
خدمتکار ادای احترامی به او کرد و سپس با عجله از آنجا دور شد . امپراطور آهی کشید و زیرلب زمزمه کرد :
×این ماجرا داره رفته رفته درهم تر و ناراحت کننده تر میشه . کاش میتونستم کاری کنم که همه تو آرامش باشن ولی چه حیف که ناتوان تر از اونی هستم که حتی بتونم خانواده ی خودمو اداره کنم !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
لوهان و سهون با عجله سمت چانیول که با نگرانی ، بیرون اقامتگاه به جلو و عقب میرفت ، دویدند . لوهان فورا از او پرسید :
+حال بکهیون چطوره چانیول ؟ پزشک معاینش کرد ؟
چانیول با دیدن لباس لوهان که با خون بکهیون خیس شده بود و همچنین دست های خونی اش ، آهی کشید و رو به او جواب داد :
«پزشک بالای سرشه و داره مداواش میکنه . نمیدونم چه خبره فقط میدونم که نمیتونن خونریزیشو بند بیارن . منو هم به خاطر اینکه نمیتونستم خودمو کنترل کنم ، انداختن بیرون . لوهان اگه بلایی سرش بیاد ، من باید چطور زنده بمونم ؟ معلومه ، بدون لحظه ای درنگ خودمو میکشم . من ثانیه ای بدون بکهیون نمیتونم زندگی کنم هانا !
لوهان چانیول را در آغوش گرفت و در همان حال که با دست هایش موهای او را نوازش میکرد ، گفت :
+آروم باش چان ، بکهیون قوی تر از این حرفاس و به هیچ وجه تو رو تنها نمیذاره ، پس سعی کن آرامشتو حفظ کنی چون تو باید محکم باشی و از بکهیون حمایت کنی . میفهمی چی میگم یا نه ؟
چانیول در همان حال که در آغوش لوهان اشک میریخت ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . سهون با نگرانی نیم نگاهی به پرستارانی که با عجله خارج و داخل اتاق میشدند و در تکاپو بودند ، انداخت و آهی کشید . فکر کم شدن یک مو از سر بکهیون بدنش را به لرزه می انداخت و حالا این وضعیت ، قاعدتا بیشتر از حد تحمل او بود ولی به خوبی میدانست وضعیت چانیول خیلی بدتر است ، پس سعی کرد به اعصابش مسلط باشد .
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
-چانیول ؟
+جانم هیونا ؟
-دستمو بگیر ، میخوام باهات برقصم .
+وسط آب ؟
-آره ، اینطوری خواستنی تر به نظر میام !
چانیول لبخندی زد و نیم نگاهی به اطرافش انداخت ؛ کسی اطراف درختان کنار دریاچه به چشم نمیخورد . پس خیالش راحت شد و به تبعیت از همسرش ، دست او را گرفت ، دست دیگرش را روی کمر او گذاشت و در همان حال که سعی میکرد به سختی درون جریان آب دریاچه حرکات پاهایش را منظم کند ، گفت :
+تو همیشه خواستنی هستی هیونا !
بکهیون با خنده چرخی زد و همراه با این حرکتش ، قطرات آب از روی موهایش بر روی صورت چانیول ریخت . چانیول که حس بسیار خوبی پیدا کرده بود ، دستش را زیر کمر بکهیون گذاشت و در همان حال که کمر او را خم میکرد تا بدنش را زیر آب ببرد ، با دست دیگرش ، دست او را گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند و پس از چند ثانیه ، بدن همسرش را بالا آورد . با کنار رفتن آب از روی صورت بکهیون ، چانیول خم شد ، لب هایش را روی لب های او گذاشت و همزمان با بوسیدنش ، خودشان را بالا کشید . بکهیون که از این حرکت چانیول خوشش آمده بود ، دوباره چرخی زد ، آب موهایش را روی صورت چانیول ریخت ولی این بار دست از چرخیدن برنداشت و متناوبا چرخید . در همین بین ، با عشوه دستی به بدن خودش میکشید !
پس از گذشت چند دقیقه ، از حرکت ایستاد ، دستی به خط فک چانیول کشید و در همان حال از او فاصله گرفت . چانیول با تعجب به دور شدن بکهیون نگاه کرد و پرسید :
+کجا میری پرنسم ؟ نکنه میخوای از دستم فرار کنی ؟
بکهیون در همان حال که لبخند میزد و از او دور میشد ، جواب داد :
-من یه بار برای به دست آوردنت تلاش کردم یول ، یادت میاد ؟ منظورم شیش سال پیشه . ولی الان نوبت توعه که برای به دست آوردنم تلاش کنی مرد من . منتظرتم پس بیا دنبالم !
سپس چرخید و سمت مخالف چانیول شروع کرد به دویدن . چانیول با دیدن عکس العمل او ، با عجله دنبالش دوید و در همان حال فریاد زد :
+بکهیون صبر کن منم بیام . نمیتونم بدون تو دووم بیارم پس صبر کنم بهت برسم ، بکهیون ؟
ولی اثری از بکهیون نبود . هر چه میدوید ، نمیتوانست حتی صدایی از او بشنود . پس از چند دقیقه دویدن ، با درماندگی سرجایش ایستاد و با نگرانی فریاد زد :
-بکهیون ؟ کجایی بکهیون ؟ بکهیون ؟ بکهیوننننننننننن !
×چانیول ؟ حالت خوبه ؟ چانیول ؟
بی توجه به صدایی که درون ذهنش می پیچید ، فریاد زد :
-بکهیونم ؟ کجایی بکهیون ؟ هر کاری برای بدست آوردن قلبت انجام میدم ولی خواهشا برگرد ، برگرد بکهیونم ، بکهیونننننننننننننننننننن ؟
×بیدار شو چانیول ! چانیول ؟ میشنوی صدامو ؟
با شنیدن فریادهای سهون که با نگرانی او را صدا میزد ، چشم هایش را باز کرد . در همان حال که نفس نفس میزد ، سرجایش نشست و نیم نگاهی به اطراف انداخت . سهون با دیدن چهره ی درهم چانیول ، با عجله پرسید :
×کابوس دیدی چان ؟
چانیول بدون دادن جواب او پرسید :
-من اینجا چیکار میکنم ؟ چرا خوابیدم ؟
سهون که با دیدن وضعیت او به شدت ترسیده بود ، با عجله گفت :
×آممممم ، ما منتظر بیرون اومدن پزشک از اتاقتون بودیم که تو یهو از حال رفتی . الانم تو اقامتگاه منی . پزشک گفت به خاطر استرس دچار افت فشارخون شدید شدی . چانیول تو باید محکم باشی نه اینکه به این راحتی از پا بیافتی .
چانیول با یادآوری بکهیون ، با عجله از جایش بلند شد و خواست سمت در برود که سرش گیج رفت و اگر سهون زود عکس العمل نشان نمیداد ، حتما کف اتاق سقوط میکرد . سهون پس از در آغوش گرفتن او ، با عصبانیت غرید :
×به خودت بیا چانیول ، اگه تو اینطوری رفتار کنی ، چه توقعی از بکهیون داری ؟ تو الان باید تکیه گاه اون باشی و بهش آرامش بدی ولی خودت وضعیتت از بکهیونم وخیم تره . پزشک گفت اگه فشارت یکم پایین تر میومد ، امکان داشت تشنج کنی . تو مگه پارک چانیول ، مقتدرترین فرمانده ی ساکیگاهارای شمالی نیستی ؟ چطور به این روز افتادی لعنتی ؟
چانیول در همان حال که به شدت اشک میریخت ، چنگی به پیراهن سهون زد و فریاد زد :
-چیکار کنم سهون ؟ چطور ازم توقع داری محکم باشم وقتی همسرم جلوی چشمام خودکشی کرد و خودم بدن غرق تو خونشو با همین دستای لعنتیم در آغوش کشیدم ؟ چطور دلم اومد برخلاف خواستش رفتار کنم وقتی قبلش بارها بهم گوشزد کرده بود خودشو میکشه ؟ من بدون بکهیون میمیرم سهونننننننننن ! بکهیون همه چیزمه لعنتیییی ! باید ببینمش ، آره ، الان کجاس ؟ نکنه تنهاس ؟ کسی پیشش هست ؟
سهون در همان حال که به او کمک میکرد بایستد ، با کلافگی جواب داد :
×آره ، آره نگران نباش . دو ساعت پیش منیتیس بهم خبر داد که تونستن خونریزشو بند بیارن و وضعیتشو نسبتا پایدار کنن . بعد از اینکه تو از حال رفتی ، لوهان رفت پیش بکهیون تا به پزشکا کمک کنه و الانم کنارشونه تا اگه لازم شد ، کارای شخصی بکهیونو انجام بده پس نگران نباش . اصلا انتظار نداشتم ولی لوهان داره از هممون معقول تر رفتار میکنه چون حتی منم ، جرئت رفتن به اتاقو نداشتم .
چانیول با بی حالی پرسید :
-من چقدر بیهوش بودم ؟
×حدودا سه ساعت !
چانیول ملتمسانه رو به سهون گفت :
-منو ببر پیش بکهیون ، میخوام کنارش باشم .
سهون میدانست پافشاری فایده ای ندارد پس تصمیم گرفت خودش و چانیول را از این بیشتر خسته نکند و باهم سمت در رفتند . بعد از خروج از اقامتگاه سهون ، وزیر پارک که از زمان بیهوش شدن چانیول ، با نگرانی انتظار به هوش آمدنش را میکشید ، جلو رفت و با شرمندگی رو به چانیول که به کمک سهون سرپا ایستاده بود ، گفت :
«من متأسفم پسرم ، به هیچ وجه فکر نمیکردم که بکهیون تا این حد دوستت داشته باشه و به خاطرت همچین کاری رو انجام بده . قسم میخورم یول ، اگه میدونستم به این درجه میرسیم ، هرگز این درخواستو ازت نمیکردم . درسته همش با بکهیون درگیرم ولی منم دوستش دارم ، اون از شیش سالگی که پدر و مادرشو از دست داد ، اکثرا پیش ما زندگی کرد و من اونو مثل پسرم میدونستم ولی فقط و فقط ، به خاطر ادامه ی نسلمون بود که روی این ماجرا پافشاری کردم !
چانیول با عصبانیت رو به پدرش غرید :
-حالا خوب شد ؟ حالا نسلت ادامه پیدا میکنه ؟ همسر من داره روی تخت مشترکمون جون میده ، حالا راضی شدی ؟ من به خاطر افتادن یه خط روی گردنش که بعد از دو روز اثرش ناپدید شد ، چند شب نتونستم بخوابم و همش کابوس میدیدم اونوقت چطور ازم انتظار داری که فرو رفتن یه خنجر تو شکمشو تحمل کنم ؟ دارم میمیرم پدر ، اون کسی که داره میمیره بکهیون نیست ، اون منم پدر . حالا تماشا کن ، عروسی منو تماشا کن . این جشنیه که برام درنظر داشتی ، نه ؟ چطوره که لباس خونی همسرمو به عنوان لباس دامادی بپوشم ؟ نظرت در این باره چیه ؟ میخوای خونشو که روی سنگفرش های صحن امپراطوری ریخت ، به عنوان شراب عروسی بنوشیم ؟
سهون که با شنیدن این جملات بدنش به لرزه افتاده بود ، با صدایی لرزان رو به وزیر پارک التماس کرد :
×خواهشا از اینجا برید وزیر ، چانیول اصلا وضعیت خوبی نداره و اگه ماجرا به همین منوال پیش بره ، نمیتونم تضمین کنم خودم خونتونو همین جا نریزم پس لطفا از این قصر گم شید بیرون !
وزیر پارک هم که با شنیدن جملات چانیول ، دیدن وضعیتش و شنیدن سوز صدایش ، قلبش آتش گرفته بود ، ادای احترامی کرد و گفت :
«امپراطور دستور ازدواجو لغو کردن ، به هر حال اگه ایشون هم با این دستور مخالفت نمیکردن ، من دیگه اجازشو نمیدادم . الانم باید بگم ، استعفامو به عالیجناب اعلام کردم و دیگه دلم نمیخواد پامو تو قصر بذارم . چانیول ، این ماجرا هر چقدرم که برای تو دردناک بوده باشه ، برای منم بوده چون تو چند ثانیه ، دو تا از پسرامو از دست دادم . میدونم که از این به بعد ، حضورم توی قصر ، برای بکهیون و همچنین تو دردناکه پس راحتی و آرامش شما رو به موقعیت خودم ترجیح میدم . امیدوارم یه روزی منو ببخشی ولی یادت نره ، مادرت همیشه منتظر دیدارته .
چانیول با ناراحتی ، نگاهی به صورت خیس پدرش انداخت و سپس رو به سهون گفت :
-منو ببر پیش بکهیون سهون ، قلبم دیگه تحمل این دوری رو نداره .
سهون با درماندگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و سپس باهم سمت اقامتگاه چانیول و بکهیون رفتند .
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
پزشک پس از ادای احترام به لوهان ، همراه پرستارها از اتاق خارج شد . بعد از رفتن آنها ، لوهان با کلافگی آهی کشید و در همان حال که ردایش را از تنش درمی آورد ، سمت صندلی کنار تخت بکهیون رفت . بعد از بیهوش شدن چانیول ، تصمیم گرفت وارد اتاق شود و به پزشک در کارهایش کمک کند . پزشک با دیدن آرامش لوهان ، از کمکش به شدت استقبال کرد . لوهان هم توانست در تمیز کردن بدن و همچنین تعویض لباس های بکهیون به آنها کمک کردن چون پزشک به خوبی میدانست که چانیول روی بدن همسرش خیلی حساس است ، پس از رسیدگی به زخم بکهیون و پانسمان کردن آن ، این وظایف را به لوهان سپرد . لوهان هم با کمال میل پذیرفت و با احتیاط و به درستی این کارها را انجام داد .
دو ساعتی از توقف خونریزی بکهیون و همچنین پایدار شدن وضعیتش میگذشت ولی پزشک برای اطمینان از مساعد بودن حالش و همچنین تنظیم کردن داروهایی که باید از طریق بازوبند وارد بدنش میشد ، تصمیم گرفت کمی بیشتر آنجا بماند و در آخر هم پس از توضیح دادن شیوه ی مراقبت از بکهیون و تأکید به اینکه چند ساعت دیگر دوباره برای معاینه اش می آید ، از آنجا رفت .
لوهان دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و در همان حال که چشم های بسته ی بکهیون را تماشا میکرد ، گفت :
-چرا همچین کاری کردی بکهیون ؟ چرا موقع تصمیم گرفتن ، به بقیه فکر نکردی و فقط خودتو درنظر گرفتی ؟ میدونی با اینکارت چه بلایی سر هممون آوردی ؟ ما هیچی ، چرا چانیولو کنار گذاشتی هیونا ؟ میدونی تو همین چند ساعت ، چقدر شکسته شده ؟ وقتی دیدم پارک چانیول با اون همه ابهت ، روی سنگفرشا سقوط کرد ، احساس روزی رو داشتم که تازه فهمیدم فراموشی گرفتم ؛ ذهنم قفل شد و بدنم یخ کرد . تو ذهنیات من ، چانیول یه تکیه گاه محکم و امن به حساب میومد و همیشه مطمئن بودم ، چیزی نمیتونه باعث درهم شکستنش بشه ولی اشتباه میکردم ؛ تو براش خیلی مهمی بکهیون . چطور تونستی اونو نادیده بگیری ؟ آخه چطور ؟
آهی کشید و مشغول پاک کردن عرق از روی صورت بکهیون شد . به آرامی پارچه ی لطیف و ظریفی را روی جای جای صورت او کشید و سپس سمت گردنش رفت . بدن بکهیون همچنان میلرزید و خیس از عرق بود و این موضوع لوهان را به شدت میترساند !
با شنیدن صدای باز شدن در ، چرخید و به سهون و چانیول که وارد اتاق میشدند ، نگاه کرد . با عجله دست از کارش کشید و از جایش بلند شد . سهون بعد از اینکه به چانیول کمک کرد تا روی صندلی بشیند ، رو به لوهان پرسید :
+پزشک کی رفت ؟ حال بکهیون چطوره ؟ چیزی بهت نگفت ؟
لوهان با ناراحتی نیم نگاهی به چانیول که حالا دست بکهیون را درون دست هایش گرفته بود و رویش بوسه میزد ، انداخت و سپس رو به سهون جواب داد :
-تازه رفتن . حالش ...
کمی مکث کرد . سپس ادامه داد :
-خون زیادی از دست داده . با داروها تونستن مقداریشو جبران کنن ولی بدنش تا حدی داروها رو پس زده برای همین وضعیت خوبی نداره . جناب پزشک گفتن باید تا فردا صبر کنن و بعد تصمیم قطعی بگیرن . داروهایی که امپراطور شخصا فرستاده بودن رو هم امتحان کردن ولی فایده ی چندانی نداشت .
سهون با کلافگی دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و پرسید :
+نگفت کی به هوش میاد ؟
لوهان سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
-نه ، ولی گفتن اگه تا فرداشب به هوش نیاد ...
اما نتوانست جمله اش را تمام کند . چانیول با عجله سمت او چرخید و با نگرانی پرسید :
×اگه تا فرداشب به هوش نیاد ، چی میشه ؟
لوهان برای چند ثانیه به چشم های لرزان او نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت . این بار چانیول فریاد زد :
×جواب منو بده لعنتی ، چی میشه ؟
لوهان با صدایی لرزان زمزمه کرد :
-امکان داره بره تو کما !
چانیول با شنیدن این جمله تعادلش را از دست داد و نزدیک بود از روی صندلی بیافتد ولی فورا به خودش مسلط شد . سهون با نگرانی پرسید :
+حالت خوبه یول ؟ لعنتی باید بیشتر استراحت میکردی .
چانیول دوباره سمت بکهیون چرخید و با صدایی لرزان گفت :
×خواهش میکنم یکم تنهام بذارید . تا اینجا هم خیلی بهم لطف کردید و ازتون ممنونم ولی میخوام باهاش تنها باشم . خواهش میکنم .
سهون خواست مخالفت کند ولی لوهان دست او را گرفت و سرش را به نشانه ی خیر تکان داد . سپس رو به چانیول گفت :
-باشه چانیول ، هرطور خودت میخوای ولی یادت باشه ما همیشه کنارتیم و هر زمان که به کمکمون احتیاج داشتی ، میتونی خبرمون کنی .
سپس نکات لازمه برای پرستاری از بکهیون را برای چانیول توضیح داد و همچنین تأکید کرد که دفعه ی قبل خودش لباس های بکهیون را تعویض کرده تا او خیالش از این بابت راحت باشد ولی با این حال میدانست که چانیول اصلا به حرف هایش دقت نمیکند . بعد از اتمام توضیحاتش ، همراه سهون از اتاق خارج شد .
پس از بسته شدن در ، بغض چانیول شکست . نمیتوانست هضم کند ، فردی که مقابش روی تخت مشترکشان خوابیده ، همان همسر بازیگوش و شاد خودش است . چشم هایش را بست ، سرش را روی دست بکهیون گذاشت و با صدای لرزانی گفت :
×چرا اینکارو باهام کردی بکهیون ؟ مگه شیش سال پیش بهم قول ندادی تا آخرین نفس کنارم باشی پس چرا این بلا رو سر خودت آوردی ؟ اصلا به این فکر کردی که اگه اتفاقی برات بیافته ، من چطور باید به زندگی ادامه بدم ؟ اصلا مگه بعد از تو ، من حق نفس کشیدن دارم پرنسم ؟ ما با وجود تموم مشکلات و سدهایی که جلومون بود ، باهم ازدواج کردیم پس این موضوعات پیش پا افتاده چطور تونستن تو رو متزلزل کنن ؟
سرش را بلند کرد و با چشم های سرخ و صورت خیس از اشکش رو به بکهیون فریاد زد :
×چطور تونستی به بدنی که متعلق به منه صدمه بزنی بکهیون ؟ چطور تونستی خودمونو نادیده بگیری و روی تموم خاطراتمون پا بذاری ؟ این تخت ، تختیه که توش معاشقه کردیم . چطور تونستی اجازه بدی به خونت آغشته بشه ؟ چطور بکهیون ، چطور ؟
نفس عمیقی کشید ، خم شد ، بوسه ای روی لب های رنگ پریده ی همسرش زد و با صدایی ضعیف ادامه داد :
×میدونم ، منم مقصرم . به هیچ وجه نباید حتی به قبول کردن اون درخواست فکر میکردم حالا چه برسه به پذیرفتنش ولی بدون هیونم ، من اصلا قصد نداشتم برخلاف خواسته ی تو کاری رو انجام بدم . فقط میخواستم از اذیت شدنت جلوگیری کنم و این بحث ، یکبار برای همیشه تموم شه ولی خوب ، تو به حرفی که زده بودی عمل کردی و از راه خودت این مشکلو برای همیشه از بین بردی . ولی بدون ، وقتی چشماتو باز کنی ، باید بهم جواب پس بدی بکهیون . به هیچ وجه اجازه نمیدم از این ماجرا راحت رد بشی چون من حاضرم خودم بمیرم ولی سر زندگی تو ریسک نکنم . پس چشماتو بازکن پرنسم ، تو رو خدا چشماتو باز کن چون بیشتر از این تحمل ...
با شدت گرفتن گریه اش ، نتوانست ادامه بدهد . بوسه ای روی لب های همسرش زد و دوباره با صدایی لرزان زمزمه کرد :
×فقط چشماتو باز کن بکهیون . دیگه هرگز اجازه نمیدم خم به ابروت بیاد پس فقط چشماتو باز کن پرنسمممم ، خواهش میکنم بکهیون !
سپس آهی کشید و تصمیم گرفت به گفته های لوهان که هر چند مختصر ولی کمی از آنها را به یاد داشت ، عمل کند . در همان حال که پارچه ی مرطوب را روی صورت همسرش میکشید ، زیرلب زمزمه کرد :
×تا به امروز تو ازم مراقبت کردی ولی حالا این منم که باید حواسم بهت باشه . دیشب که داشتی تو آغوشم شیطنت میکردی ، اصلا فکرشو نمیکردم امشب ، در این جایگاه قرار بگیریم . دنیای عجیب و بیرحمیه بکهیون ، درست نمیگم ؟

Deer Born at Dawn Where stories live. Discover now