Part 30

393 66 34
                                    

متروداس - اقامتگاه ولیعهد
سهون بوسه ای روی پیشانی لوهان که غرق در خواب بود ، زد . لحاف را تا اواسط سینه ی او بالا کشید و پس از مطمئن شدن از مطبوع بودن هوای اتاق ، از آن خارج شد .
با خجالت نیم نگاهی به چانیول و بکهیون که روی کاناپه های وسط سالن نشسته بودند ، انداخت و سپس زمزمه کرد :
-آمممم ... کاری داشتید که این وقت روز اومدید اینجا ؟
بکهیون به صورت سرخ شده از خجالت سهون نگاه کرد و سپس با شیطنت پرسید :
+خوش گذشت ؟ لوهان چطور بود ؟ ولیعهد از طعم آهوی متولد سپیده دمشون راضی بودن ؟
سهون با کلافگی نگاهش را از او دزدید و اعتراض کرد :
-هیونا ، من خودم دارم از خجالت آب میشم ، تو دیگه از این بیشتر اذیتم نکن !
چانیول با شنیدن جملات سهون خندید و گفت :
×چیزی نیست که بخوای بابتش خجالت بکشی سهون ، این روابط بین هر زوجی وجود داره . مثلا من و بکهیون اگه فرصتشو داشته باشیم ، هر روز انجامش میدیم پس ...
-جدا هر روز انجامش میدید ؟ بعد بکهیون اذیت نمیشه ؟
بکهیون آهی کشید و رو به چانیول که میخندید ، اعتراض کرد :
+هی چانیول چرا چرت و پرت میگی ؟ الان حرفاتو جدی میگیره و دهن اون آهوی مادر مرده رو سرویس میکنه !
سپس رو به سهون ادامه داد :
+نه سهونا ، هر روز نباید اینکارو انجام بدید چون ممکنه لوهان اذیت بشه . فهمیدی چی گفتم ؟ چانیولم میخواد تو رو دست بندازه پس به حرفاش دقت نکن . حالا بگو ببینم ، خیلی که بهش فشار نیاوردی ؟ چون بار اولشه احتمالا خیلی درد کشیده !
سهون خجالت زده لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد :
-اوهوم یکم بی حال بود برای همین هنوزم خوابیده . نکنه براش مشکلی پیش بیاد ؟ من اگه میدونستم اینقدر اذیت میشه ، به هیچ وجه انجامش نمیدادم !
چانیول با شنیدن این جملات لبخندی زد و گفت :
×کم کم عادت میکنه سهون پس لازم نیست نگران چیزی باشی .
سهون لبخند رضایتی زد و سپس گفت :
-بیاید دیگه در مورد این موضوع صحبت نکنیم ، درسته به هم نزدیکیم ولی بازم خجالت میکشم . بگذریم ، شما دو تا اوضاعتون خوبه ؟ این چند وقته اتفاقات زیادی افتاد و نشد از وضعیت رابطه ی شما باخبر بشم .
چانیول دست بکهیون را درون دست هایش گرفت و پس از زدن بوسه ای بر روی آن گفت :
×راستشو بخوای سهون ، ما برای همین اومدیم اینجا تا در مورد موضوعی باهات صحبت کنیم .
سهون به تلافی شیطنت های بکهیون ، با عجله پرسید :
-نکنه بکهیون حاملس و ما خبر نداریم ؟ آره چانیول ؟ قراره عمو بشم ؟
بکهیون که با شنیدن این سؤال از عصبانیت قرمز شده بود ، کوسن کاناپه را سمت او پرت کرد و فریاد زد :
+نامزد خودت حاملس لعنتی . بعدشم ، حتی فکرشم نکن اجازه بدم بچم تو رو عمو صدا کنه ...
و ناگهان به خاطر حرفی که زده بود ، جلوی دهانش را گرفت و چشم هایش را بست . چانیول با دیدن چهره ی بانمک همسرش ، قهقهه ای زد و در همان حال که موهای مشکی او را نوازش میکرد ، رو به سهون گفت :
×نه سهون ، بکی من هنوز تصمیم نگرفته برام یه هیونا کوچولو بیاره !
بکهیون نگاهی عصبانی به چانیول انداخت و اعتراض کرد :
+تو چی میگی یول ؟ مگه من دخترم ؟
چانیول با خنده بوسه ی سبکی روی لب های آویزانش زد و جواب داد :
×شوخی میکنم پرنسم ، همین که تو سالم و سلامت کنارم باشی ، برام کافیه !
سپس رو به سهون ادامه داد :
×امروز اومدیم اینجا تا بهت بگیم ، ما تصمیم گرفتیم یه هفته بریم مسافرت .
سهون با شنیدن این جمله ، کمی ناراحت شد چون حتی تصور دوری از دوست هایش هم برایش حکم کابوسی وحشتناک را داشت ولی به خوبی میدانست که قاعدتا بعد از آن همه اتفاقات ناگوار ، آنها هم حق تجربه کردن آرامش را داشتند . پس به سختی لبخندی زد و گفت :
-فکر خوبی کردی چانیول ، حتما بهتون کلی خوش میگذره . حالا میخواید کجا برید ؟
چانیول با شنیدن این سؤال ، نیم نگاهی به بکهیون انداخت و با شیطنت گفت :
×سورپرایزه !
بکهیون ابرویی بالا انداخت و گفت :
+از دست شماها ، من میرم به لوهان یه سری بزنم تا ببینم به چیزی احتیاج داره یا نه . شما هم میتونید به بحثای پر رمز و رازتون برسید !
سپس با چهره ای که سعی میکرد دلخور به نظر بیاید ، خرامان خرامان سمت اتاق مشترک لوهان و سهون رفت و در بین راه با شیطنت پرسید :
+سهونا ، لباس تن لوهان کردی دیگه ، درست نمیگم ؟
سهون که مشغول نوشیدن دمنوشش بود ، با شنیدن این سؤال ، مقداری از آن داخل نایش پرید و شروع کرد به سرفه کردن . چانیول با دیدن عکس العمل سهون ، رو به بکهیون با خنده اعتراض کرد :
×کمتر آتیش بسوزون هیونا ، چرا همیشه سهونو اذیت میکنی ؟
بکهیون سمت او چرخید و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+تا اون باشه منو حامله خطاب نکنه !
سپس سمت اتاق خواب رفت و در را پشت سرش کوبید .
سهون که تازه نفسش جا آمده بود ، با عصبانیت به در بسته ی اتاق نگاه کرد و فریاد زد :
-آروم تر ، مگه نگفتم لوهان خوابه ؟
چانیول قهقهه ای زد و رو به سهون گفت :
×اگه با کوبیدن در بیدار نشده باشه ، با فریاد تو حتما از خواب میپره !
سهون با عجله جلوی دهانش را گرفت و زمزمه کرد :
-خیلی بلند فریاد زدم ؟
چانیول شانه ای بالا انداخت و مشغول خوردن دمنوشش شد . سهون با کلافگی لبش را گاز گرفت و زیرلب زمزمه کرد :
-هاییییششش بکهیون ، اصلا نمیتونی بدون اذیت و آزار روزتو بگذرونی ...
با یادآوری موضوعی رو به چانیول پرسید :
-راستی یول ، از شوخی گذشته ، چطور شد تصمیم به مسافرت گرفتید ؟ نکنه مشکلی پیش اومده ؟ حال بکهیون خوبه ؟
چانیول با ناراحتی سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
×وضعیت عصبیش روز به روز بدتر میشه ، حتی دیگه داروهای پزشک هم براش فایده ای ندارن . باورت نمیشه به خاطر شکستن یه لیوان کوچیک تا چند ساعت میلرزه . اینطوری نگاهش نکن سهون ، اون فقط ظاهرشو قوی نشون میده ولی باطنا داغونه . میترسم سهون ، میترسم حمله های عصبیش جدی تر بشن و یه وقت خدایی نکرده ، قلبش از حرکت بایسته !
سهون با ناراحتی لبش را به دندان کشید ؛ گذشته از شوخی هایش با بکهیون ، همیشه او را به چشم برادر کوچکترش میدید و حتی فکر فرو رفتن یک خار در پایش بدنش را به لرزه می انداخت . بکهیون در کودکی خانواده اش را در یک درگیری از دست داده بود و از آن به بعد ، سهون ، جونگین ، چانیول و کیونگسو تنها همدم های او شدند . آهی کشید و رو به چانیول ادامه داد :
-حالا میخواید کجا برید ؟
چانیول کمی از دمنوشش نوشید و گفت :
×احتمالا تانژانک ، میخوام از حال و هوای این اطراف دور باشه . شاید اینطوری بتونم کمی از فشار روحیش کم کنم . بگذریم ، اوضاع تو و لوهان چطوره ؟ لوهان در مورد اتفاقات اخیر چیزی نگفت ؟
سهون نگاهش را از چانیول گرفت و در همان حال که به میز مقابلش نگاه میکرد ، جواب داد :
-راستشو بخوای ، هنوز فرصت نکردیم در اون باره صحبت کنیم ولی چانیول ، من احساس میکنم لوهان ، لوهان قبل از اتفاقات اخیر نیست !
چانیول با تعجب رو به او پرسید :
×منظورت چیه که لوهان قبل از اتفاقات اخیر نیست ، نکنه هنوزم تو شوک شکنجس ؟
سهون سرش را به طرفین تکان داد و گفت :
-نمیدونم چانیول ، از جرئتش مقابل پدرم گرفته تا درخواست معاشقه . علاوه بر اون ، به نظرم جملاتش مثل قبل نیستن . انگار چندین سال بزرگتر شده ، راستشو بخوای ، نگاهش فرق کرده چانیول ، میتونم مثل قبل خودمو تو چشماش ببینم ولی اصلا متوجه حالاتش نمیشم . نمیدونم شاید به قول تو به خاطر شوک شکنجس اما یه حسی بهم میگه یه چیزی سرجاش نیست !
چانیول با نگرانی به او نگاه کرد و گفت :
×نگران نباش سهون ، اون از مرگ برگشته پس باید بهش حق داد که شوکه بشه . یه مدت که بگذره ، همه چیز درست میشه ، من مطمئنم !
سهون آهی کشید و گفت :
-امیدوارم وگرنه نمیدونم باید چطور از کارای این لوهان جدید سردربیارم !
چانیول با شنیدن این جمله قهقهه ای زد و گفت :
×چطوره امشب یه آتیشی روشن کنیم و دور هم بنوشیم ؟ از آخرین باری که اینکارو کردیم ، چند وقتی میگذره و خوب لوهان خاطره ی خوبی از دفعه ی قبل نداره ! البته این بار دو نفرمون نیستن !
سهون با یادآوری اولین دورهمیشان ، یاد سیلی ای که لوهان به او زده بود ، افتاد و خندید . پس از گذشت چند ثانیه رو به چانیول پرسید :
-نگران برادرتی ؟
چانیول نگاهش را از سهون گرفت و گفت :
×نمیخوام تحت فشار بذارمت سهون ولی خوب ، اون هنوز برای اینطور تجربه ها کوچیکه . نمیدونم الان تو چه حالیه و از این بابت به شدت نگرانم . اگه به خاطر بکهیون نبود ، ایده ی این مسافرتو نمیدادم چون میدونم همش نگران کیونگسو میشم !
سهون دستی به شانه ی چانیول کشید و گفت :
-نگران نباش برادر ، بانو جینچیو بهم خبر دادن که اونا سلامت رسیدن به کوکاگا و الان تو قصرن ، پس جای نگرانی نیست !
چانیول که با شنیدن این جملات به شدت شوکه شده بود ، با عجله پرسید :
×جدا ؟ چرا بهم نگفتی ؟ بانو کی پیام دادن ؟ چیز دیگه ای هم گفتن ؟
سهون سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
-این چند روزه از بس درگیر اتفاقات مختلف بودم ، یادم رفت بهت خبر بدم . سه روز پیش یه نفر تو اتاقم ظاهر شد و بهم گفت کیونگسو و جونگین رسیدن قصر کوکاگا و حالشون هم خوبه . چیز دیگه ای نگفت و بدون اینکه بهم مهلت هضم کردن حرفاشو بده ، محو شد !
چانیول با شنیدن این جملات نفس راحتی کشید و گفت :
×آه خدای من ، واقعا باید از بانو متشکر باشیم که فکر حال ما رو کردن و بهمون خبر دادن . وقتی اینقدر به جزئیات دقت میکنن ، مطمئنا درخواست تو رو هم قبول میکنن ، درست نمیگم سهون ؟
سهون دستی به چانه اش کشید و گفت :
-باید ببینیم چی پیش میاد ولی فعلا صلاح به شورش یا یه چیز تو این مایه ها نیست چون همه چیز تحت کنترل ماست و ملکه هم عقب نشینی کرده . حالا صبر کن ببینم بانو چه تصمیمی میگیرن ، بعدش یه فکری به حال اوضاع میکنم !
چانیول سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
×درسته موریانگ و ملکه به ظاهر عقب نشینی کردن ولی با این حال باید حواسمون بهشون باشه . منظورمو متوجه میشی ؟
سهون زیرلب زمزمه کرد :
-اوهوم !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
بکهیون پس از ورود به اتاق ، به لوهان که پشت به او ، به پهلو روی تخت خوابیده بود ، نگاه کرد . با قدم هایی آهسته سمت دیگر تخت رفت و با دیدن چشم های باز لوهان که به پنجره ی مقابلش زل زده بود ، با خوشحالی پرسید :
-تو که بیداری آهویی ، نکنه ما بیدارت کردیم ؟
لوهان بدون نگاه کردن به بکهیون زمزمه کرد :
+نه هیونا ، اصلا نخوابیده بودم تا بخواید بیدارم کنید !
بکهیون با دیدن چهره ی اندوهگین لوهان ، مقابلش روی تخت نشست و در همان حال که موهای او را نوازش میکرد ، با نگرانی پرسید :
-چت شده لوهان ؟ چرا ناراحتی ؟ نکنه درد داری ؟ سهون ...
+نه بکهیون ، سهون خیلی ملایم بود و برخلاف انتظارم ، یه معاشقه ی رویایی رو تجربه کردم . هم من به شدت لذت بردم ... هم اون !
-پس چرا ناراحتی ؟
لوهان نگاهش را از پنجره گرفت و در همان حال که با چشم های لرزانش به بکهیون نگاه میکرد ، پرسید :
+میتونم بهت اعتماد کنم و در مورد یه چیزی بهت بگم ؟ نمیخوام سهون ازش باخبر بشه و میدونم که اگه به کسی دربارش نگم هم منفجر میشم . تو بعد از سهون نزدیک ترین موجود به منی و مثل برادرمی پس ...
-داری نگرانم میکنی لوهان ، معلومه میتونی بهم اعتماد کنی پس دست از مقدمه چینی بردار و بگو ماجرا از چه قراره ؟
لوهان به آرامی روی تخت نشست و پس از اینکه سرش را پایین انداخت ، در همان حال که با انگشت هایش بازی بازی میکرد ، گفت :
+وقتی روحم داشت از دروازه ی دنیای واپسین خارج میشد و دوباره به بدنم برمیگشت ، یه صدایی بهم گفت که سهون برای نجاتم از روح خودش استفاده کرده برای همین یه مقداری از روحش به روح من پیوند خورده .
بکهیون با شنیدن این جملات نفس راحتی کشید و با خوشحالی گفت :
-خوب اینکه چیز بدی نیست ، اینطوری همیشه یادت میمونه سهون نجاتت داده و عشق پاک و خالصانشو بهت یادآوری میکنه .
لوهان سرش را بلند کرد و با صدایی لرزان جواب داد :
+نه بکهیون ، فقط این نیست . به خاطر این موضوع ، منم همه ی احساسات سهونو تجربه میکنم . اگه اون درد بکشه ، اگه لذت ببره ، اگه ناراحت بشه و از چیزی خوشش نیاد ، منم متوجهش میشم . اول این حرفا رو باور نکردم ولی وقتی به هوش اومدم ، متوجه درد کشیدن سهون شدم برای همین سرت فریاد زدم و سراغشو گرفتم . حتی امروز موقع عشقبازی تک تک احساسات و لذتشو با جزء به جزء وجودم احساس کردم !
بکهیون با چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، به لوهان زل زد و پرسید :
-تو از این بابت مطمئنی لوهان ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+حتی الان میدونم سهون ناراحته ، نمیدونم برای چی ولی حس میکنم ناراحته . نکنه از رابطش با من پشیمونه ؟ نکنه دیگه منو نمیخواد بکهیون ؟
بکهیون که قدرت هضم جملات لوهان را نداشت ، با کلافگی از روی تخت بلند شد و در عرض اتاق قدم زد . لوهان که حالا اشک از چشم هایش جاری شده بود ، حرکات بکهیون را تماشا کرد و ترجیح داد ساکت بماند تا به او فرصت بررسی اوضاع را بدهد .
پس از گذشت چند دقیقه ، بکهیون سمت لوهان چرخید و گفت :
-تو باید این موضوعو به سهون بگی لوهان چون این اصلا چیزی نیست که بشه پنهونش کرد . سهون اینطوری ناخواسته بهت صدمه میزنه ، پس باید از همه چیز باخبر شه !
لوهان با عجله سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و نالید :
+نه بکهیون ، اگه سهون باخبر شه ، یه عمر باید احساساتشو کنترل کنه و من نمیخوام همچین فشاری رو بهش تحمیل کنم . بکهیون این غیرممکنه ، شاید ظاهرا بشه تظاهر کرد ولی هیچکس نمیتونه باطنشو کنترل کنه و من نمیخوام سهون از این بابت عذاب وجدان داشته باشه . در حال حاضر اصلا هم مشکلم این نیست !
بکهیون با تعجب گوشه ی تخت نشست و پرسید :
-پس مشکلت چیه ؟ چی باعث شده اینطور عذاب بکشی ؟
+من میترسم بکهیون ، میترسم روزی برسه که دیگه سهون منو نخواد یا عاشق فرد دیگه ای بشه و من اینو حس کنم ، مثل الان که نمیدونم چرا ناراحته !
بکهیون آهی کشید ، جلوتر رفت . پس از در آغوش گرفتن لوهان ، بوسه ای روی موهای او زد و با مهربانی گفت :
-این اتفاق هرگز نمیافته لوهان و تو خودتم به خوبی میدونی حرفات فقط به خاطر شوکی هستن که بهت وارد شده . سهون به این خاطر ناراحته که من و چان میخوایم بریم مسافرت . احتمالا دلش برامون تنگ میشه چون اون به دوریمون عادت نداره . حالا فهمیدی همه ی دل نگرانیات بی موردن ؟ سهون دیوونه وار عاشقته و هیچکس نمیتونه این واقعیتو تغییر بده ، منظورمو متوجه میشی هانا ؟
لوهان در همان حال که خودش را بیشتر درون آغوش بکهیون جا میکرد ، با بغض پرسید :
+چند روز میرید مسافرت ؟
بکهیون بوسه ای روی موهایش زد و پرسید :
-دلت برامون تنگ میشه ؟
لوهان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و زمزمه کرد :
+خیلی بهتون عادت کردم !
-منم زیاد دوست نداشتم بریم مسافرت ولی یول خیلی اصرار کرد !
+کار خوبی می کنید چون هرجفتتون به یه استراحت طولانی مدت احتیاج دارید !
-زود برمیگردیم ، بهت قول میدم هانا . تا اون زمان ، تو و سهون هم میتونید چند روز باهم تنها باشید و از ماه عسلتون لذت ببرید .
لوهان با شنیدن این جملات ، یاد معاشقه اش با سهون افتاد و در همان حال که سرش را به سینه ی بکهیون فشار میداد ، زمزمه کرد :
+خیلی رویایی بود هیونا ، خیلی ! کاش هیچوقت تموم نمیشد ! از این دنیا و حیله هاش میترسم ، میترسم همه ی اینا یه خواب شیرین باشه و وقتی بیدار میشم ، سهون دیگه کنارم نباشه . تو ، چانیول ، جونگین و کیونگسو کنارم نباشید . وقتی تو زندان گراسیا شکنجم میکرد ، یاد روزی افتادم که تو اقامتگاه تابستونی به هوش اومدم ، اون زمان هیچ چیزی نداشتم . ترسیدم دوباره به اون روزا برگردم !
-همه چیز درست میشه هانا ، لازم نیست از چیزی بترسی چون قرار نیست دوباره تنها بشی . ما همیشه کنارتیم ، در همه حال و در هر موقعیتی ! ما یه خانواده ایم پس مثل کوه پشت همیم ! درست نمیگم نامزد سلطنتی ؟
لوهان که با شنیدن جملات بکهیون کمی آرام تر شده بود ، سرش را بلند کرد و کنجکاوانه رو به او پرسید :
+نامزد سلطنتی ؟ ماجرای این لقب چیه ؟ امپراطور منظورشون از دادن مقام بهم چی بود ؟
بکهیون انگشت اشاره اش را روی نوک بینی لوهان کوبید و گفت :
-امپراطور به خاطر نجات جونش از تو تقدیر کرد و مقام سوم دربارو بهت داد . یعنی جایگاه ملکه به تو تعلق گرفت ولی چون هنوز همسر ولیعهد نیستی ، به عنوان نامزد سلطنتی معرفیت کرد و گفت بعد از به هوش اومدنت ، مراسم ازدواجتونو برگزار میکنه !
لوهان با خوشحالی لبخندی زد و پرسید :
+جدا ؟
بکهیون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و دوباره مشغول نوازش موهای طلایی او شد . لوهان که مست نوازش های بکهیون شده بود ، با خوشحالی پرسید :
+هیونا ؟
-جانم هانا ؟
+میشه تو ساقدوشم باشی ؟ تو حکم برادر بزرگترمو داری پس میشه اینکارو برام انجام بدی ؟
بکهیون با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خواست چیزی بگوید که ناخودآگاه از خستگی خمیازه ای کشید . لوهان با دیدن چهره ی بانمک بکهیون هنگام خمیازه کشیدن ، لبخندی زد و پرسید :
+میشه تو بغلت بخوابم ؟
بکهیون لبخندی زد و در همان حال که روی تخت دراز میکشید ، لوهان را در آغوش گرفت . لوهان هم سرش را روی شانه ی بکهیون گذاشت و بینی اش را روی سینه ی او کشید . عطر ملایم و لذتبخش بکهیون ، آرامشی بی انتها را به او منتقل میکرد که بی نهایت به آن احتیاج داشت .
بکهیون با دیدن عکس العمل لوهان ، او را به خودش نزدیک تر کرد . لوهان برای او به منزله ی فرزندی بود که نداشت . همیشه احساس میکرد که میخواهد از او محافظت کند . با دیدن لبخندش قلبش میلرزید و با دیدن ناراحتی اش آتش میگرفت . او مدت ها پیش لوهان را به چشم پسرش میدید و دلش میخواست برای شادی اش از هیچ تلاشی دریغ نکند !
پس از گذشت چند دقیقه ، وقتی چانیول و سهون وارد اتاق شدند تا در مورد برنامه های شب به آنها اطلاع بدهند ، با دیدن صحنه ی مقابلشان ، لبخند پهنی زدند . چانیول با دیدن لوهان که در آغوش بکهیون خوابیده بود و نفس های منظم هرجفتشان که از خواب سنگینشان خبر میداد ، دستش را روی شانه ی سهون گذاشت و به او اشاره کرد که از اتاق خارج شوند .
سهون هم با خوشحالی به چهره ی معصوم و فرشته مانند لوهان و بکهیون نگاهی انداخت و خواست برخلاف میلش به تبعیت از چانیول از اتاق خارج شود ولی با یادآوری موضوعی ، به آرامی سمت کمد اتاقش رفت ، آن را باز کرد و پس از بیرون آوردن دوربین کوچکی که مدت ها قبل جونگین در سفرش به تانژانک برای او خریده بود ، رو به چانیول اشاره کرد که میخواهد از آنها عکس بگیرد . چانیول هم با خوشحالی لبخندی زد و گوشه ی تخت سمت بکهیون نشست . سهون هم بیصدا سمت لوهان نشست و پس از گرفتن دوربین به طرف خودشان ، اولین عکس چهار نفریشان را گرفت .
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
قصر شرقی - اقامتگاه بانوی دوم
سوریان در همان حال که با خوشحالی به همراه بانوی دوم در باغچه ی مخصوص او مشغول کاشتن گل های جدید بود ، با صدای نسبتا بلندی گفت :
-گلای امسال با طراوت تر و زیباتر از سالای قبل به نظر میان . درست نمیگم مادرجان ؟
بانوی دوم گل رز دیگری را از گلدانش بیرون آورد و در همان حال که آن را درون خاک می گذاشت ، گفت :
+همینطوره که میگی سوریان . البته گذشته از این گلا ، قصر هم با طراوت تر از قبله ، ورود لوهان به دربار و رابطش با ولیعهد ، حال و هوای جدیدی به اوضاع بخشیده !
سوریان با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-از ندیمه ی شخصیم شنیدم که جناب لوهان به هوش اومدن ، ولیعهد باید از این بابت خیلی خوشحال باشن !
×چقدر سبک مغزید که به خاطر همچین موضوعات پیش پا افتاده ای خوشحالید !
سوریان و بانوی دوم با شنیدن صدای ملکه ، با عجله از جایشان بلند شدند و سمت ملکه و موریانگ که به آنها نزدیک میشدند ، چرخیدند . سوریان و بانوی دوم با عجله به آنها ادای احترام کردند . سپس بانو دوم در همان حال که سعی میکرد دست های آغشته به خاکش را با دستمال گلدارش تمیز کند ، رو به ملکه پرسید :
+آمممم ... مشکلی پیش اومده که ملکه شخصا برای ملاقتمون تشریف آوردن ؟ لازم نبود به خودتون زحمت بدید بانوی من . کافی ...
×من برای یاوه گویی سراغت نیومدم جیمین ! به هیچ وجه دلم نمیخواد حتی به چهره ی به ظاهر مظلومت نگاه کنم چه برسه به اینکه به ملاقاتت بیام . اگه الانم اینجام ، فقط و فقط به خاطر اینه که میخواستم به تو و این دختره ی حرومزاده گوشزد کنم ، خوشحالیتون گذراس . به وقتش ، تقاص همه ی بی احترامی ها و خیره سری هاتونو پس میدید . تو و پسرت ، باید برگردید به همون جهنمی که ازش اومدید و حتی دلم نمیخواد کوچکترین اثری رو ازتون تو قصری که متعلق به منه ، ببینم .
جیمین برخلاف انتظار سوریان ، با عصبانیت به چشم های طوسی ملکه زل زد و گفت :
+این قصر و جای جای این سرزمین ، متعلق به امپراطور و بعد از اون از آن ولیعهده پس اگه شما هم دلتون نمیخواد به سرنوشت مشاورتون گراسیا دچار بشید ، دست از نقشه چینی بردارید و حتی فکر رسوندن آسیبی به پسرم ، ولیعهد و تک تک همراهانشو هم نکنید چون این بار ، من به شخصه مقابلتون می ایستم و از حق فرزندام دفاع میکنم !

ووتا و کامنتا راضی کننده نباشن منم نمیتونم تند تند آپ کنم ، میدونید عزیزای دلم مگه نه ؟ 😊😊😌😌

Deer Born at Dawn Where stories live. Discover now