Part 42

441 60 50
                                    

پس از اینکه حدود نیم ساعت ، مسیری را در جنگل طی کرد ، چشمش به کلبه ی کوچکش افتاد . ناخودآگاه لبخندی زد و با شوقی کودکانه ، سمت کلبه دوید . با دیدن فرد سیاهپوشی که مقابل در ایستاده بود ، لبخد روی لب هایش خشک شد و با عصبانیتی ساختگی رو به آن فرد پرسید :
-مگه نگفتم لازم نیست کسی مراقبش باشه ؟ چرا به حرفم گوش نمیدی ؟
فرد سیاهپوش ابرویی بالا انداخت و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+نترس نرفتم تو ، فقط موندم که اگه یه وقت فکر فرار به سرش زد ، یه کتک مفصل بهش بزنم . ولی از حق نگذریم ، خیلی دلم میخواد ببینمش ، کنجکاوم بدونم نامزد ولیعهد که همه از زیبایی خیره کنندش میگن ، چه شکلیه !
سپس پوزخندی زد و با شیطنت ادامه داد :
+مارون ؟ اینکه قراره بمیره ، چرا نمیذاری حداقل یه بار طعمشو ...
اما با برخورد سیلی محکم تورین با صورتش ، سرش به سمت دیگر خم شد . تورین که دیگر نمیتوانست عصبانیتش را کنترل کند ، فریاد زد :
-مگه نمیدونی تجاوز ، اعلان جنگ با فرشته شبه ؟ عقلتو از دست دادی لوییس  ؟ هر کی اسیره ، باید بهش تجاوز کرد ؟ از کی تا حالا ایقدر وحشی شدی ؟ مگه خودت زن و بچه نداری ؟ خوبه یه نفر در مورد زن و بچه ی تو از این حرفا بزنه ؟
لوییس با کلافگی جای سیلی را لمس کرد و نالید :
+از کی تا حالا اینقدر پایبند به قوانین شدی ؟ تو که خیلی راحت موجودا رو میکشتی ، الان برای من دم از موجودیت میزنی ؟ چی اینقدر تغییرت داده مارون ؟ نکنه جدی جدی عاشق این فرشته کوچولو شدی ؟
تورین با دستپاچگی گفت :
-چه عشقی حرومزاده ؟ فقط نمیخوام نقشمون بهم بریزه وگرنه خودت که میدونی ، به جز خواهرم ، نمیخوام سر به تن هیچ موجود دیگه ای باشه ، حتی تو ! الانم اگه میگم نباید تو رو ببینه ، به این خاطره که هیچ ریسکی تو کارمون نباشه ، محض رضای خدا بفهم تو چه نقطه ای قرار داریم !
لوییس که به نظر قانع شده بود ، ابرویی بالا انداخت و گفت :
+خیلی خوب ، حالا عصبانی نشو . راستی ، یه بار بیدار شد ، از صدای آه و نالش فهمیدم ولی همونطور که دستور داده بودی ، نرفتم تو . البته ، خیلی زود صداش قطع شد ، فکر کنم به خاطر درد دستش بی حاله . بهتر نیست زودتر پانسمان دستشو عوض کنیم ؟ نباید زودتر از موعد بمیره !
تورین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-باشه ، خودم الان انجامش میدم . حتی داروهاشم از بانو گرفتم ، بخوره ، بی حال میشه و درد رو حس نمیکنه .
و خواست وارد کلبه شود که لوییس بازویش را گرفت و پرسید :
+میخوای کمکت کنم ؟ اون که به هر حال بیهوشه ، اگه به هوش هم بیاد فقط هزیون میگه پس من ...
تورین دست او را کنار زد و غرید :
-لازم نیست ، خودم انجامش میدم . تو هم زودتر برو ، هر لحظه امکان داره به هوش بیاد . نباید صداتو بشنوه !
لوییس با کلافگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و از کلبه دور شد . وقتی از رفتن لوییس اطمینان پیدا کرد ، با قدم هایی آرام وارد کلبه ی نسبتا بزرگش شد . بطری داروها و کوله اش را روی میز چوبی گوشه ی کلبه گذاشت و سمت تخت یک نفره ای که در سمت دیگر کلبه بود ، رفت . با دیدن لوهان که میان ملحفه های کرم رنگ غرق در خواب بود ، ناخودآگاه لبخندی زد و با خوشحالی زمزمه کرد :
-من برگشتم عشق کوچولوی من !
لحاف را کار زد و سمت انتهای تخت رفت . پایین تخت نشست و دستش را روی باندهای کف پاهای او کشید . با احتیاط پارچه های ابریشمی را باز کرد و با دیدن زخم پاهایش که کمی بهبود پیدا کرده بودند و اثری از عفونت دیده نمیشد ، لبخندی زد . به آرامی و با احتیاط دستش را روی انگشت های پای او کشید و در همان حال که نوازشش میکرد ، زمزمه وار گفت :
-ظریفی ، اونقدر که میترسم با لمس شدن بشکنی لوهان ! زیباییت اونقدر خیره کنندس که حسادت میکنم به نوری که روی صورتت میتابه ! میدونی عشق کوچولوی من ، مدت ها از آخرین دیدارمون میگذره ! آخرین دیدارمون پنج سال پیش بود ؛ اون زمان ، با اینکه بیست و پنج سال داشتی ، هنوزم کوچیک بودی و عشق کوچولوی خودم صدات میزدم ! هنوزم کوچیکی عشق معصوم من !
پس از اینکه مایع ضدعفونی کننده را روی زخم های کف پاهای او مالید ، با احتیاط مشغول باندپیچی پاهایش با پارچه های ابریشمی تمیز شد . بعد از اتمام کارش ، بوسه ای روی باندها زد و زمزمه کرد :
-میگن فراموشی گرفتی ، یعنی همه چیزو فراموش کردی ؟ حتی اسمت ؟ چرا منو فراموش کردی ؟ چطور تونستی فراموشم کنی ؟ روز اولی که دیدمت ، فکر میکردم بغلم میکنی و مثل قدیما باهم میخندیم . اونقدر که معدمون از شدت درد منفجر بشه ، ولی فقط یه نگاه غریب نصیبم شد چون برات غریبه بودم ، فقط یه غریبه ! چطور تونستی منی که از رگ گردن بهت نزدیک تر بودم رو فراموش کنی ؟
کنار تخت نشست و در همان حال که موهای لوهان غرق در خواب را نوازش میکرد ، ادامه داد :
-شاید چون تنهات گذاشتم ، ولی من مجبور بودم لوهانم . مجبور بودم چون خواهرم ازم کمک میخواست و همیشه فکر میکردم که یه روزی بالاخره برمیگردم ، برمیگردم پیشت . اگه میدونستم با رفتنم ، این بالا رو سرت میارن ، هرگز ترکت نمیکردم ! اسم قشنگیه ، از اسم اصلیت خیلی قشنگ تره و برازنده ی موجود پاک و بی نقصی مثل توعه ! اگه فراموشی اینقدر آسونه ، میشه بازم فراموش کنی ؟ میشه ولیعهد رو فراموش کنی ؟ میشه باهام بیای ؟ بیا بریم جایی که هیچکس ما رو نشناسه ! فقط من و تو ، کنارهم و تو آغوش هم تا ابد ! خوشبختت میکنم لوهان ، اونقدر که خنده هرگز از روی لبات محو نشه !
دست چپ لوهان را درون دست هایش گرفت و در همان حال که انگشت های لطیف او را نوازش میکرد ، گفت :
-اولین بار به خاطر تو جادو کردم ، یادته ؟ ازم یه قاصدک خواستی ! یه قاصدک بزرگ ، خیلی بزرگ ! بزرگترین قاصدک دنیا رو خواستی و منم برات خلقش کردم . بعد از اون ، فقط به خاطر محافظت از تو و برآورده کردن خواسته هات جادو کردم . وقتی تنهات میذاشتم ، با خودم عهد بستم که دیگه هرگز از جادو استفاده نکنم .حتی موریانگ هم نمیدونه من یه جادوگرم چون اون جادو فقط متعلق به تو بود ، عشق کوچولوی من م ... لوهان ! امروز صبح برای اولین بار بعد از مدت ها جادو کردم ! بازم برای تو ، مجبور شدم اون دستو با جادو بوجود بیارم تا دست خوشگلت سالم بمونه !
نگاهی به حلقه ی یشم درون انگشت لوهان انداخت و ادامه داد :
-ببین ، حتی حلقت هم سرجاشه چون دلم نیومد چیزی رو ازت جدا کنم که به شدت عاشقشی . تو همین چند روزی که خدمتکارت بودم ، میدیدم که چطور هر روز با عشق ، با ابریشم تمیزش میکردی و هر بار با لبای وسوسه انگیزت بهش بوسه میزدی . حلقه ی ملکه ی سابقو هم به وقتش بهت برمیگردونم . اصلا تو دنیا رو بخواه ، برات فراهمش میکنم عشقم . فقط منو هم بپذیر ، بپذیر که جایگزین سهون باشم . تو و اون آینده ی خوبی باهم ندارید . اگه ولیعهد بفهمه تو واقعا کی هستی ، نابودت میکنه لوهان . اون هیچوقت توی واقعی رو کنار خودش نگه نمیداره . تو و اون دو تا قطب مخالفید ! بودنتون در کنارهم غیرممکنه و این فقط تویی که در آخر صدمه میبینی پس ...
با کلافگی آهی کشید و از جایش بلند شد . نگاهی به لباس لوهان انداخت ؛ هنوز هم لباس های سه روز قبل را به تن داشت . دلش میخواست لباس راحت تری تن او کند ولی نمیتوانست به خودش اجازه بدهد که به حریم شخصی او تعرض کند پس تصمیم گرفت در موقعیتی که خود لوهان بیدار است ، اینکار را انجام بدهد ، پس دوباره لحاف را روی بدن او کشید . بوسه ای روی پیشانی اش زد و خواست سراغ بطری دمنوش برود چون زمان مصرف داروها بود ولی متوجه شد که پلک های لوهان تکان میخورد .
به شدت دلش برای آن چشم های عسلی تنگ شده بود پس تصمیم گرفت زمان دادن دارو را به تعویق بندازد تا کمی با او حرف بزند . با خودش فکر کرد ، شاید میتوانست او را راضی به بودن در کنارش کند و دیگر نیازی به دادن داروها نباشد .
لوهان به آرامی پلک هایش را باز کرد و با دیدن چهره ی تاری در مقابلش ، با بی حالی زمزمه کرد :
+سه ... سهون ... سهونا ... سه ... سهونا ...
با شنیدن اسم رقیبش ، قلبش به لرزه افتاد ولی سعی کرد به خودش مسلط باشد . پس با قاطعیت گفت :
-سرورم ، تورینم . شما تو کلبه ی من هستید !
لوهان که با شنیدن صدای تورین شکستن دوباره ی قلبش را حس کرده بود ، چندین بار پلک زد و وقتی چهره ی تورین مقابلش واضح تر شد ، با صدایی ضعیف پرسید :
+من ... من اینجا چیکار میکنم ... خدایا ... بدنم درد میکنه ... خیلی درد میکنه ... منو ببر قصر ... ببر پیش سهون ... منو ببر ...
تورین با عجله گفت :
-نمیتونم ببرمتون سرورم چون ... چون وضعیت قصر بهم ریختس . امپراطور فوت کردن و عالیجناب سهون به تخت نشستن . آمممم ... ایشون ... ایشون بانو سوریانو به مقام ملکه ...
لوهان با شنیدن این جملات فریاد زد :
+دروغههههه ... دروغ میگییییییی ...
وحشت زده روی تخت نشست و در حالی که دست های بی جانش را ستون بدنش میکرد ، سعی کرد تورین را کنار بزند ولی تورین با عجله شانه های او را گرفت و خشمگین غرید :
-چرا نمیخوای چشماتو باز کنی و ببینی اطرافت چه خبره ؟ تو با چشمای خودت اونا رو باهم دیدی پس چرا میگی دروغه ؟ الان دو روزه تو این کلبه ای ولی ... ولی کسی نیومده دنبالت و همچنین هیچکس دنبالت نیست . ولیعهد حتی یه سرباز بی ارزشو هم دنبالت نفرستاده . میخوای مطمئنت کنم ؟ برو بیرون ، ببین ما تو جنگل کنار قصریم ولی هیچکس پیدات نکرده . هیچکس نیومده دنبالت لو ...
+بستههههههه !
لوهان فریاد زد و دست های لرزانش را روی گوش هایش کوبید !
تورین با نگرانی دست های او را گرفت و ملتمسانه گفت :
-آروم باش ، آروم باش . من ... من اینا رو بهت نگفتم تا بیشتر اذیت شی ، فقط میخوام به خودت بیای ، نمیخوام از این بیشتر بهت دارو بدم ... لطفا آروم شو و ...
+منو ببر پیش سهون ، منو ببر پیشش ، اون نگرانمه . من میفهمم ، من حس میکنم که اون نگرانمه ، من احساساتشو میفهممم ، روح اون با روحم پیوند خورده ... اون نگرانمه ... من میفهمم ... من میفهمم ... سهوناااااا ... سهونااااا ... نجاتم بده ... سهوناااااا ...
تورین که با شنیدن این حقیقت بدنش به لرزه افتاده بود ، با چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، به لوهان که با بی حالی روی تخت به خودش میپیچید و با آخرین توانش فریاد میزد ، زل زد . به هیچ وجه فکر نمیکرد که پیوند بین آنها تا این حد مستحکم باشد .
لوهان با بی حالی لب های خشکش را باز کرد و در همان حال که به بالش روی تخت چنگ میزد ، نالید :
+منو ببر پیش سهون ، خواهش ... خواهش میکنم ... سهونااااا ... من بدون سهون میمیرم ... منو .. منو ببر ...
په خاطر تقلایش ، شلوارش کمی بالا آمده بود ولی ذهن آشفته اش ، فرصت دقت کردن به اینطور مسائل را به او نمیداد ! پاهای برهنه اش را روی تخت میکشید و مشت های ظریف و بی جانش را روی تخت میکوبید . تکان های ریزی که بدنش میخورد ، مانند تیری در قلب تورین فرو میرفت .
پس از گذشت چند دقیقه لوهان خسته از تلاش بیهوده ، به بالش زل زد . پلک هایش را که از فشار عصبی به شدت می لرزید ، به سختی باز نگه داشته بود . تورین با دیدن وضعیت او ، با نگرانی سراغ بطری دمنوش رفت و مقداری از آن را در فنجان ریخت . سپس سمت لوهان برگشت و در همان حال که فنجان را مقابل دهانش میگرفت ، گفت :
-یکم از این بخور لوهان ، وقتی بهتر شدی ، میبرمت پیش سهون . باشه ؟
لوهان با عصبانیت فنجان را به طرفی پرت کرد و با ته مانده ی توانش فریاد زد :
+نمیخورمممممم ، میخواید به زور منو بخوابونید و هر بلایی که خواستید سرم بیارید ؟ این کوفتی چیه که داره بدنمو از هم میپاشونههههه ؟ بدنم درد میکنه ... بفهمممم ... نمیخوام بخوابمممم ... نمیخواممممم ...
با هجوم ماده ای به گلویش ، خم شد . تورین وحشت زده به او زل زد و با دیدن مایع قرمزی که از دهانش خارج میشد ، با نگرانی فریاد زد :
-خدای من ، خونهههههه ! لوهان ... لوهان به من نگاه کن ... لوهاننن ...
لوهان که حالا باریکه ی از خون از دهانش جاری شده بود ، با چشم های لرزان و بی رمقش به چشم های تورین زل زد و با صدایی ضعیف پرسید :
+تو ... تو اون دمنوشا چی بود ؟ تو ... تو بهم ... چی دادی ... تو ...
اما با افتادن پلک هایش بر روی هم و بیهوش شدنش ، درون آغوش تورین رها شد . تورین وحشت زده سیلی های ملایمی به صورت لوهان میزد و سعی میکرد او را بیدار کند ولی فایده ای نداشت . با دیدن صورت لوهان که هر لحظه بیشتر رو به کبودی میرفت و لرزش بدنش ، با نگرانی او را روی تخت خواباند و پس از اینکه لحاف را تا اواسط بدنش بالا کشید ، ملتمسانه گفت :
-یکم ، فقط یکم دیگه طاقت بیار لوهانم ، الان فورا پزشک میارم ، باشه ؟ باشه عشق کوچولوی من ؟
با دستپاچگی کتش را برداشت و پس از اینکه دوباره با نگرانی نیم نگاهی به صورت لوهان انداخت ، با عجله از کلبه خارج شد . 
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
قصر غربی - اقامتگاه ولیعهد
بانوی دوم با نگرانی رو به سهون پرسید :
»یعنی هیچ ردی از لوهان نیست ؟ حتی یه سرنخ کوچیک ؟
سهون به نشانه ی خیر سرش را به طرفین تکان داد و به طوماری که ادواردو چهره ی لوهان را روی آن طراحی کرده بود ، نگاه کرد ؛ ادواردو آن تصویر را از مدت ها قبل برای سهون بر روی پارچه ی ابریشم طومار با مهارت بی نظیری طراحی کرده بود و دنبال موقعیت مناسبی میگشت تا آن را به دست سهون برساند ولی باز هم ملاقاتشان زمانی رخ داد که سهون به شدت آشفته بود و به دنبال کمک میگشت .
بعد از گذشت چند ثانیه با کلافگی زمزمه کرد :
-نمیدونم واقعا چه اتفاقی افتاده . اگه لوهان خودش رفته ، پس چرا چیزی رو با خودش نبرده ؟ حداقل وسایل شخصیشو میبرد یا ... یا اگه حساب کنیم ناراحت و عصبانی بوده و رفته ، حداقل با بکهیون خداحافظی میکرد . لوهانی که تو اون دو روز مقاومت کرد و به کسی حرفی نزد ، مطمئنا توانایی کنترل خودشو داشته پس این ماجرا اصلا با عقل جور درنمیاد . تنها حدسی که ما میزنیم ، اینه که تورین تو این ماجرا نقش داشته باشه ...
نفس عمیقی کشید و در همان حال که صدایش از نگرانی میلرزید ، ادامه داد :
-که در اون حالت ، مطمئنا با نقشه ی قبلی وارد دربار شده و قصدش فقط دزدیدن لوهان بوده . حتی فکرشم تنمو به لرزه میندازه . دارم خفه میشم مادرجان ، آخه لوهان کجاس بانو ؟ کجا ؟
بانوی دوم با ناراحتی ، نگاهش را از سهون که همچنان با حسرت به طومار زل زده بود ، گرفت و زمزمه کرد :
»کاش ... کاش یه راهی برای کمک به لوهان بود ، نمیدونم ... مغزم قفل شده و هیچ کاری به ذهنم نمیرسه . از طرفی امپراطور حالشون وخیمه و هر لحظه امکان داره به دنیای واپسین سفر کنن . آه خدای من ، کاش حداقل جونگین اینجا بود ، شاید از اون کاری برمیومد .
با یادآوری برادرش ، سهون حس کرد که چقدر دلش برای او و آغوش گرم و پر محبتش تنگ شده . با صدای ضعیفی نالید :
-اونم به اندازه ی کافی به خاطر من تو دردسر افتاده ، با این حال ، خیلی دلم میخواست کنارم باشه ! امیدوارم حداقل اونا سلامت باشن !
سوریان که تا آن زمان ساکت مانده بود و سعی میکرد از نگاه های خصمانه ی بکهیون که روی کاناپه ی مقابلش نشسته بود ، فرار کند ، با شرمندگی گفت :
*همه ی این اتفاقات تقصیر منه ، اگه من نبودم ، هیچ کدوم از این مشکلات بوجود نمیومد . کاش میتونستم یه طوری ... یه طوری برای نجات جون جناب لوهان کاری کنم تا تلافی ...
+اگه میخوای تلافی کنی و واقعا عذاب وجدان داری ، گورتو از قصر گم کن . چرا مثل آینه ی دق جلوی رومون نشستی و تازه ادای مظلوما رو هم درمیاری ؟ برام مهم نیست جادو بوده یا هر چیز کوفتی دیگه ای ، توی لعنتی نباید پا به اون جشن نفرین شده میذاشتی تا این مشکلات بوجود بیاد . اگه یه ذره ... فقط یه ذره برای لوهان یا خودت احترام قائلی ، دیگه جلوی چشممون نباش ، میفهمی یا نه ؟
با شنیدن صدای فریاد بکهیون ، سوریان از ترس به خودش لرزید و سرش را پایین انداخت تا آنها قطره ی اشک سرکشی را که از چشمش جاری شده بود ، نبینند . با وجود اینکه میدانست تقصیری در اتفاقات اخیر ندارد ، باز هم به خاطر مشکلاتی که برای رابطه ی سهون و لوهان بوجود آورده بود ، به شدت عذاب وجدان داشت .
چانیول با کلافگی رو به بکهیون اعتراض کرد :
×بک ، داری زیاده روی میکنی . میدونم به خاطر لوهان نگرانی ولی درگیری بین ما ، مشکلی رو حل نمیکنه پس ...
این بار بکهیون با عصبانیت از روی کاناپه بلند شد و پس از اینکه مقابل چانیول ایستاد ، با حرص غرید :
+زیاده روی پارک چانیول ؟ طلسم یا هر کوفت دیگه ای ، لوهان مردشو روی یه نفر دیده و حواشی دیگه هیچ فرقی به حالش نمیکنه . دردی که اون کشیده ، دردیه که من شیش ساله ازش فرار میکنم و کابوس شبامه ! اون دید ، با دو تا چشماش دید و دم نزد . من خودکشی کردم ولی اون حتی فریادم نزد . میدونی تو همچین حالی فقط تلخ بخندی ، چه دردی داره ؟ یه بار خودتونو جاش بذارید ، شما از دزدیده شدنش میترسید ولی تا حالا شده خودتونو جای اون بذارید و فکر کنید چی به سر قلبش اومدهههههه ؟
چانیول که میدانست حق با بکهیون است ، سرش را پایین انداخت ؛ چیزی برای گفتن نداشت .
سوریان در همان حال که سعی میکرد بغضش را کنترل کند ، با عجله از جایش بلند شد و با دستپاچگی گفت :
*فرمانده بکهیون حق دارن ، من باید خیلی زودتر از اینجا میرفتم ؛ تصمیمی که مدت ها قبل گرفته بودم و با به تأخیر انداختنش ، مسبب رخ دادن این اتفاقات شدم ... من ... من از حضورتون مرخص میشم و قول میدم که دیگه مزاحمتون ... نشم ... با اجازه ...
و ادای احترامی به سهون کرد و بدون اینکه به بانوی دوم فرصت منصرف کردنش را بدهد ، با عجله از اقامتگاه خارج شد . بانوی دوم با کلافگی نیم نگاهی به چهره ی درهم سهون انداخت و وقتی عکس العملی از او ندید ، دنبال سوریان رفت .
پس از بسته شدن در ، سهون نفس عمیقی کشید و بدون بلند کردن سرش گفت :
-زیاده روی کردی بکهیون ، ولی نمیتونم بگم کارت اشتباه بوده . حضور اون دختر اذیتم میکنه ، منو یاد خیانتم به لوهان میندازه و قلبمو پاره پاره میکنه . ولی ... ولی اونم به خاطر من صدمه دیده پس در قبالش مسئولیتایی دارم و نمیدونم ... جدا نمیدونم ...
بکهیون پوزخندی زد و پرسید :
+چیه ؟ نکنه الان میخوای به عنوان همسرت بپذیریش ؟ هان ؟
سهون با حرص به چشم های مشکی او نگاه کرد و ملتمسانه گفت :
-الان اصلا زمان مناسبی نیست بکهیون ، وقتی لوهان پیداش شد ، مقابل هر جفتتون زانو میزنم تا هرطور که میخواید بابت اشتباهاتم ازم حساب پس بگیرید ولی الان نه ، تا لوهان پیدا نشده ، بهم مهلت بده بک . خواهش میکنم عزیزدلم !
بکهیون با کلافگی نگاهی عصبانی به او انداخت و غرید :
+حتی ارزش حساب پس گرفتن رو هم نداری !
سپس پشت به او و چانیول روی کاناپه نشست !
سهون به اندازه ی کافی از نبود لوهان اذیت میشد و حالا رفتارهای بکهیون ، تیشه به زخمش میزد . سرش را میان دست هایش گرفت و پس از اینکه به ساعت که چهار بعد از نیمه شب را نشان میداد ، نگاه کرد ، فهمید که یک روز دیگر هم بدون لوهان سپری شده . لبش را به دندان گرفت و در همان حال که با سرانگشت هایش ، گونه ی لوهان را بر روی تصویر نوازش میکرد ، دعا دعا کرد که آخرین روز جداییشان باشد !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
با کلافگی به حرکات انگشت های پزشک بر روی بازوبند سرم لوهان نگاه میکرد . پزشک بعد از اتمام کارش ، نبض لوهان را گرفت و رو به تورین که با نگرانی بالا تخت ایستاده بود و با پارچه ای نمناک ، صورت لوهان را پاک میکرد ، پرسید :
-چند وقته از این داروها مصرف میکنن ؟
تورین با کلافگی لبش را گاز گرفت و گفت :
+دقیقا نمیدونم ولی ... فکر کنم حدود پنج روزه اما زیاد ازش استفاده نکرده . روزی دوبار ، اونم یه فنجون ...
-قربان شما پنج روز به طور مداوم ، یه سمو به خورد این فرد دادید و حالا از شدتش حرف میزنید ؟ سم تو تموم ارگانای بدنشون پخش شده ، خونشون به شدت آلودس ، اگه تا چند ساعت دیگه پادزهر بهشون نرسه ، دووم نمیارن ! همین الانشم اونقدر درد دارن که انگار بند بند وجودشون داره از هم میپاشه !
تورین که با شنیدن جملات پزشک به شدت شوکه شده بود ، وحشت زده فریاد زد :
+سممممممممم ؟ اما ... اما اونا داروهای آرامبخش ...
پزشک با کلافگی محتویات درون بطری را بو کشید و گفت :
-من مطمئنم که اینا عصاره ی گیاهای سمی هستن . البته احتمال میدم مقداری از زهر یه مار هم داخلش باشه ولی برای اطمینان بیشتر ...
تورین دیگر جملات پزشک را نمیشنید . به صورت خیس از عرق لوهان که به شدت میلرزید و ناله های دردمندی از میان لب های خشکش خارج میشد ، زل زد . صورتش به شدت رنگ پریده بود و پلک هایش را از شدت درد روی هم فشار میداد . با لب هایی لرزان به آرامی زمزمه کرد :
+من چیکار کردم ؟ با دستای خودم به معشوقم سم دادم ؟ من چطور ... چطور این بلا رو سر بدن کوچیکش آوردم ؟ منی که میخواستم ازش محافظت کنم ، چطور راضی شدم بهش درد بدم ؟ من ...
پزشک که متوجه زمزمه های تورین نشده بود ، رو به او پرسید :
-چیزی فرمودید قربان ؟
تورین که با شنیدن صدای پزشک تازه به خودش آمده بود ، سمت او چرخید و با درماندگی پرسید :
+میتونید درمانش کنید ؟ هر کاری بخواید براتون انجام میدم و هر چیزی که بخواید رو براتون فراهم میکنم پس شما رو به خدا درمانش کنید . هر چقدر بخواید بهتون پول میدم پس ...
پزشک با کلافگی گفت :
-بحث پول نیست جناب ، من یه پزشکم و این وظیفمه که جز درمان بیمارم به چیزی فکر نکنم . ولی باید بگم که هیچ درمانی ، در مقابل این سم موثر نیست . تنها پادزهره که میتونه خونشونو پاکسازی کنه در غیر این صورت ، ایشون تا غروب زوریای فردا هم دووم نمیارن و میمیرن !
تورین وحشت زده به دیوار چوبی پشت سرش تکیه داد و پرسید :
+میتونید ، زمان عملکرد سمو به تعویق بندازید یا کمی از دردشو کاهش بدید تا عذاب نکشه ؟ من هر طور که شده پادزهرو براتون میارم پس خواهش میکنم یه کاری کنید کمتر درد بکشه . اون به خاطر من تو دردسر افتاده و هیچ گناهی نداره که مستحق تحمل این همه عذاب باشه !
پزشک با ناراحتی آهی کشید و در همان حال که نبض لوهان را که لحظه به لحظه ضعیف تر میشد ، بررسی میکرد ، گفت :
-بسیار خوب ، هر کاری در توان دارم رو برای کاهش دردشون و از بین بردن عوارض جانبی سم به کار میگیرم ولی شما هم هر چه زودتر پادزهرو پیدا کنید چون میترسم به ارگانای داخلی بدنشون صدمات جبران ناپذیری وارد بشه !
تورین با عجله کتش و بطری زهر را برداشت و گفت :
+زود برمیگردم پزشک ، زود با پادزهر برمیگردم ، باشه ؟ زود برمیگردم !
و پس از اینکه نیم نگاهی به صورت رنگ پریده ی لوهان انداخت ، با عجله از کلبه خارج شد !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
با دیدن تورین که گوشه ای از اتاق نشسته و پاهایش را کف اتاق دراز کرده بود ، وحشت زده پرسید :
-این وقت شب اینجا چیکار میکنی ؟ فکر کردم دزد اومده !
تورین با حالت سرمستی به موریانگ که لباس خواب صورتی رنگ حریرش را به تن داشت ، نگاه کرد و با بی خیالی گفت :
+دلم برات تنگ شده بود خواهر ، گفتم بیام و یه عرض ادبی بهت بکنمممممم !
و سپس قهقهه ای زد . موریانگ که متوجه مستی بیش از حد او شده بود ، دست به سینه به چهارچوب در اتاق خوابش تکیه داد و غرید :
-الان چه وقت مست کردنه ؟ مگه نگفته بودم تا تموم شدن مأموریتت خبری از مستی نیست ؟ تو که ظرفیتت پایینه ، چرا خودتو با مشروب خفه کردی ؟
تورین سرمستانه خندید و در همان حال که بطری دمنوش را از جیب کتش بیرون می آورد ، گفت :
+صبح که داشتم برمیگشتم کلبه ، یه دوست قدیمی رو دیدم و اونم منو به مشروب دعوت کرد . منم گفتم ...
سکسکه کرد و ادامه داد :
+منم گفتم حالا که اسیر تو بنده و مثل یه آهوی رام شده خوابیده ، بد نیست منم یه حالی به خودم بدم . کار بدی کردم موریانگ ؟ هوممممم ؟
موریانگ در همان که سعی میکرد با وجود تاریکی اتاق بطری را ببیند تا بفهمد محتویاتش چیست ، با لحنی تمسخرآمیز پرسید :
-پس از صبح تا حالا یه دنده مست کردی ؟ احمق !
با بالا آمدن بطری توسط تورین و قرار گرفتنش در مقابل دهانش ، موریانگ تازه متوجه شد که همان بطری دمنوشی است که صبح به او داده . وحشت زده خواست سؤالی بپرسد ولی تورین با بیخیالی ، با یک نفس کل محتویات بطری را نوشید . با دیدن این رخداد ، موریانگ شوکه فریاد زد و سمت او دوید . بطری را از دستش گرفت و غرید :
-توی احمق چه غلطی میکنی ؟
و شوکه نگاهی به بطری که تقریبا تا انتهایش خالی شده بود ، انداخت . پس از اینکه عطر محتویات داخل بطری را استشمام کرد ، با بدنی لرزان رو به او پرسید :
-نگو که خودت اینو تا ته نوشیدی ؟
تورین با بیخیالی ابرویی بالا انداخت و پرسید :
+چرا اینقدر میترسی موریانگ ؟ مگه نگفته بودی داروی آرامبخشه ؟ منم خوردم تا مستی از سرم بپره ولی مثل اینکه بیشتر مستم کرده !
و دوباره سکسکه کرد و شروع کرد به قهقهه زدن !
موریانگ وحشت زده و با دستپاچگی غرید :
-احمق ، احمق ، احمق ! لعنتی ...
سپس با عجله سمت اتاق خوابش دوید . تورین خوشحال از اینکه موریانگ به جادویی بودن محتویات بطری پی نبرده ، لبخند رضایتی زد و در دل دعا دعا کرد او با پادزهر برگردد !
پس از گذشت چند دقیقه ، موریانگ بعد از برداشتن بطری کوچکی از کمد کنار تختش ، دوباره سمت سالن برگشت . با دیدن تورین که همچنان کف اتاق نشسته بود و قهقهه میزد ، بطری را سمت او گرفت و با عصبانیت گفت :
-بخورش لعنتی ، باعث میشه مستی از سرت بپره !
تورین بطری را از او گرفت و در همان حال که سعی میکرد به ظاهر با کمک گرفتن از دیوار بر مستی اش غلبه کند و روی پاهایش بایستد ، با بیخیالی گفت :
+فعلا نه ، نمیخوام مستی از سرم بپره ! بعد از مدت ها مست شدم ، بذار یکم تو همین حال و هوا سیر کنم . سردردم که شروع شد ، میخورمش !
موریانگ با عصبانیت لبش را گاز گرفت ؛ نمیتوانست بیشتر از آن به نوشیدن بطری اصرار کند چون میترسید تورین از چیزی مطلع شود ؛ به خوبی میدانست که تورین چقدر از زجرکش کردن دیگران با سم ، به دلیل خاطره ای که از مرگ پدرشان در ذهنش بود ، نفرت دارد برای همین میترسید که او با دانستن حقیقت ، نقشه هایشان را بهم بزند . پس با لحنی که به سختی سعی میکرد خونسردی اش را حفظ کند ، رو به او که حالا در چهارچوب در ایستاده بود ، تأکید کرد :
-فقط یادت نره اونو بنوشی ، چون نمیخوام به خاطر مستیت به برنامه هام گند بزنی . اگه میخوای ، میتونی شبو اینجا بمونی !
تورین با چهره ای بی اعتنا سمت او چرخید و با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+نه موریانگ ، باید برم یه سر به اسیر خوشگلم بزنم !
و خواست از اتاق خارج شود که موریانگ با عجله پرسید :
-پس داروش چی ؟
تورین که متوجه اشتباهش شده بود ، لبش را گاز گرفت . پس از اینکه دوباره حالت مستی به خودش گرفت ، سمت موریانگ چرخید و با قهقهه گفت :
+اومممم ... از بس مستم ، اصلا حواسم به کارام نیست !
موریانگ با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد و پس از اینکه بطری دیگری از سم به ظاهر دمنوش را سمت او گرفت ، گفت :
-فقط این بار حواست باشه که ازش نخوری چون نمیخوام خودت به جای اسیرت غرق تو خواب بشی . اگه میخوای اعصابتو آروم کنی ، چرا نمیری و با چند تا دختر نمیخوابی ؟
تورین با شنیدن این سؤال قهقهه ای زد . پس از گرفتن بطری ، دستی برای موریانگ تکان داد و از اقامتگاه او خارج شد . بعد از اینکه کمی از فضای عمارت فاصله گرفت ، دست از تظاهر برداشت و در همان حال که سعی میکرد از دید سربازان مخفی بماند ، با قدم هایی سریع از قصر فاصله گرفت . پس از خروج از قصر ، محتویات بطری دمنوش را روی خاک خالی کرد و بعد از اینکه بطری را گوشه ای انداخت ، دستش را روی بطری دیگر که در دل دعا دعا میکرد ، پادزهر باشد ، گذاشت و سپس با عجله سمت کلبه اش دوید !
مضطرب دستش را روی دستگیره ی در گذاشت ؛ میترسید که در را باز کند و با جسم بی جان لوهان مواجه شود ! نفس عمیقی کشید ، بالاخره در را باز کرد و با پاهایی لرزان وارد اتاق شد . با دیدن صورت معشوقش که بیش از پیش سفید شده بود ، رو به پزشک پرسید :
+حالش چطوره ؟
پزشک با کلافگی زمزمه کرد :
×اصلا خوب نیستن . سم زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم به قلبشون رسیده . پادزهرو پیدا کردید ؟
تورین وحشت زده بطری را مقابل پزشک گرفت ولی چیزی به زبان نیاورد و با چشم هایی لرزان به پزشک که در چوب پنبه ای بطری را بیرون آورد و حالا با بینی اش عطر محتویات آن را بررسی میکرد ، زل زد . پس از گذشت چند ثانیه ، پزشک رو به تورین گفت :
×این پادزهره قربان ولی خوب ، یکم کمه !
تورین با کلافگی پرسید :
+یعنی برای درمانش کافی نیست ؟
پزشک با درماندگی نگاهی به بدن لرزان لوهان که حالا تکان های شدیدی میخورد ، انداخت و جواب داد :
×کافیه ، البته امیدوارم ! سعی میکنم با داروهای دیگه اثرشو تقویت کنم ولی شما هم باید چیزایی که میخوام رو برام فراهم کنید .
تورین با عجله سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . پزشک با عجله محتویات بطری را در هاون کوچکش ریخت و پس از اینکه مقداری عرقیات دیگر را هم به آن اضافه کرد ، مشغول مخلوط کردن آنها با یکدیگر شد . تورین با درماندگی و استرس متناوبا به حرکات انگشت های پزشک و سپس لب های لوهان که به شدت خشک شده و رو به کبودی میرفت ، نگاه میکرد . با هر بار دیدن صورت رنگ پریده ی معشوقش و پلک هایی که از شدت درد روی هم فشار می آوردند ، به خودش بابت اشتباهش لعنت میفرستاد .
پس از گذشت چند دقیقه ، با قرار گرفتن قاشق طلا مقابل لب های لوهان و عبور محتویات پادزهر از میان لب های نیمه بازش ، آب دهانش را به سختی قورت داد . با درماندگی و چشم هایی لرزان به محتویات هاون نگاه کرد . پزشک به شدت تلاش میکرد تا حتی آخرین قطره را هم از دست ندهد و درون قاشق بریزد . سپس قاشق را مقابل لب های لوهان قرار داد . با درماندگی به آخرین قطره ای که درون دهان لوهان چکید ، زل زد و زمزمه کرد :
+بیدار شو معشوق کوچولوی من ، بیدار شو و بهم خبر سلامتیتو بده . ببین ، من به خاطرت از هیچ ریسکی دریغ نمیکنم پس تو هم ناامیدم نکن عزیزدلم ، باشه ؟
پزشک که متوجه جملات او نشده بود ، سمتش چرخید و با دیدن قطره ی اشکی که از چشمش جاری شده بود ، پرسید :
×قربان ، مشکلی پیش اومده ؟
تورین با عجله سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و رو به پزشک پرسید :
+حالش کاملا خوب میشه ؟
پزشک رو به او لبخندی زد و در همان حال که نبض لوهان را میگرفت ، گفت :
×خوب که آره ولی این سم ، سم قوی ای بوده برای همین ، تا یه مدت باید کاملا استراحت مطلق باشن تا بدنشون پاکسازی شه . متوجه منظورم میشید ؟
تورین با خوشحالی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و مشغول نوازش موهای لوهان که روی پیشانی خیس از عرقش ریخته بود ، شد . همین که میشنید او بهبود می یابد و زنده میماند ، برایش خوشحال کننده ترین خبر دنیا بود !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
قصر شرقی - اقامتگاه موریانگ
از بابت حال تورین نگران بود ولی میدانست که او هر چقدر هم مست باشد ، حواسش به کارهایش هست . با کلافگی به صدای کشیده شدن خش خش لباس ساتن پف دارش بر روی سرامیک ها گوش میداد . با خودش فکر کرد که آن مقدار پادزهر برای تورین کافی بوده یا نه و به خودش لعنت فرستاد که مقدار بیشتری از آن را به او نداده پس تصمیم گرفت در دیدار بعدیشان ، مقدار بیشتری از پادزهر به او بدهد . در درجه ی اول عصبانی بود که چرا درباره ی سم به تورین هشدار نداده و با فکر کردن به اینکه امکان داشت هرگز از ماجرا مطلع نمیشد و تورین به خاطر مسمومیت میمرد ، بدنش به لرزه می افتاد .
مادر موریانگ ، او را در کودکی با پدرش تنها گذاشته بود . مادر تورین ، یعنی همسر دوم پدرش ، بر اثر یک بیماری مرد و پدرشان هم در یک درگیری خیابانی به خاطر بدهی ، به طرز وحشتناکی مسموم و کشته شده بود . آن زمان موریانگ تنها پانزده سال داشت و تورین ده سال . موریانگ توسط طلبکارهای پدرش به خانواده ای ثروتمند فروخته شد که از شانس خوبش ، آن خانواده فرزندی نداشتند و او را مثل دختر خودشان بزرگ کردند . از آنجایی که پدرخوانده اش ، وزیر لاییم  ، از بزرگترین وزرای دربار بود ، به این فکر افتاد که تنها دخترش را به همسری ولیعهد دربیاورد .
موریانگ هرگز نفهمید که این سال ها تورین کجا بود و چه میکرد ، فقط زمانی که پنج سال قبل او به سراغش آمد ، فهمید که چقدر دلش برای آغوش پر مهر برادر کوچکترش تنگ شده . تورین با دیدن درماندگی خواهرش ، تصمیم گرفت کنارش بماند و برای رساندن او به اهدافش کمکش کند !
با شنیدن صدای ندیمه ی شخصی اش ، به خودش آمد :
*بانوی من ؟ سرخدمتکار عمارت ولیعهد ، جناب منیتیس تشریف آوردن و درخواست ملاقات با شما رو دارن !
موریانگ با کلافگی پشت میزش نشست و در همان حال که یقه ی لباسش را مرتب میکرد ، گفت :
-بگو بیاد تو !
پس از گذشت چند ثانیه ، منیتیس با عجله وارد اتاق شد و به موریانگ ادای احترام کرد . موریانگ با اکراه نیم نگاهی به او انداخت و بعد از اینکه به سمت دیگری چرخید ، پرسید :
-چرا این وقت صبح اومدی دیدنم ؟ مگه نگفتم از این به بعد نباید دیدارای آشکار داشته باشیم ؟ اگه کاری داشتی ، میتونستی دیشب بیای یا به لوییس پیغام میدادی !
منیتیس با شرمندگی گفت :
+متأسفم بانوی من . دیروز به ملاقات مادرم رفتم و چون وضعیت سلامتیش خیلی به خطر افتاده ، مجبور شدم تموم روزو کنارش بمونم تا شاید کمکی ازم بربیاد ولی ...
موریانگ با عصبانیت رو به او گفت :
-مگه بهت نگفته بودم بعد از تموم شدن نقشه هامون ، زمانی که وفاداریتو کاملا بهم ثابت کردی ، هزینه ی درمان مادرتو پرداخت میکنم ؟ خواهشا نگو که الان اومدی تا برای اون مورد بهم التماس کنی !
منیتیس با شرمندگی لبش را گاز گرفت و گفت :
+خیر بانو ، برای اینکار نیومدم . یه اتفاقی تو عمارت ولیعهد افتاده . ولیعهد و فرمانده پارک ، فهمیدن که جناب مارون ، عالیجناب لوهانو دزدیدن و الان به شدت دنبالشون میگردن . حتی دیروز به تجارتخونه ای که با صحنه سازی نشون دادیم جناب مارون از اونجا اومدن ، رفتن و فهمیدن همه چیز دروغ بوده . من میترسم که بویی از نقشه هامون ببرن و تو دردسر بیافتیم !
موریانگ با بیخیالی ابرویی بالا انداخت و گفت :
-نترس ، به هیچ وجه نمیتونن مارونو پیدا کنن چون اون خوب بلده چطور پنهون شه . تا زمانی که خودش نخواد ، حتی منم نمیتونم پیداش کنم چه برسه به ولیعهدت !
منیتیس که خیالش راحت شده بود ، نفس عمیقی کشید و پرسید :
+عالیجناب لوهان چی ، ایشونو کشتید ؟
موریانگ با تعجب پرسید :
-چرا در مورد اون میپرسی ؟ نکنه نگرانشی ؟
منیتیس با بیخیالی ابرویی بالا انداخت و جواب داد :
+معلومه که نه ، فقط نمیخوام مشکلی برای شما پیش بیاد . ایشون هر چه زودتر از صفحه ی بازی محو شن ، به نفع شماس !
با شنیدن جملات منیتیس ، موریانگ لبخند رضایتی زد و گفت :
-همینطوره که میگی ولی فعلا ترجیح میدم زجرکشش کنم . اونقدر باید به خاطر سم درد بکشه تا تقاص تموم دردایی رو که من با حضورش تو اتاق ولیعهد و تو تختش کشیدم ، پس بده . به وقتش ، جنازشو میذارم روی سینه ی ولیعهدت ! اما هنوز زمانش نرسیده !
×همینطوره که میگی چون الان دقیقا زمانشه که سر تو رو از تنت جدا کنم عفریته !
با شنیدن صدا ، موریانگ وحشت زده از جایش بلند شد و به چهارچوب در زل زد . با کنار رفتن منیتیس ، موریانگ توانست هیبت فردی را که وارد اتاقش میشد ، ببیند . با دیدن صاحب صدا که حالا مقابلش ایستاده بود ، با لب هایی لرزان زمزمه کرد :
-ولی ... ولیعهد ... سهون !

انجلای عزیزم ، داستانو دوست دارید ؟ پس با ووتا و کامنتاتون حمایت کنید تا زود زود آپ شه ! 😍😍
کسایی هم که فایل کامل فصل اول و ادامه ی فصل دو این داستانو میخوان میتونن به کانال تلگرامم سر بزنن ! 😉😉

Deer Born at Dawn Donde viven las historias. Descúbrelo ahora