Part 46

345 68 39
                                    

سهون کمی فکر کرد و در جواب او گفت :
+اولین انتخابمون باید ارتش قبایل باشه !
جینچیو پرسید :
-به نظرت با ما کنار میاد ؟ رهبرشون فردی هست که بشه باهاش مذاکره کرد ؟
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
+اونا تحت کنترل وزیر لاییم ، پدر موریانگن ولی میتونیم با مذاکره با رئیس قبیله ی شالان که ارتش قبایل تحت فرمانشن ، همه چیزو به نفع خودمون تغییر بدیم . فکر کنم بتونم باهاش صحبت کنم ولی الان مشکل اینجاس که نمیدونم باید چطور این درخواستو بهش برسونم !
جینچیو ابرویی بالا انداخت و گفت :
-درخواستو بهش نمیرسونی چون شخصا میریم اونجا ، من و تو ، تنهایی !
چانیول وحشت زده گفت :
×این چه تصمیمیه بانو ؟ با اینکه براتون خیلی ارزش قائلم ولی این کار خیلی خطرناکه ، اگه اتفاقی برای ولیعهد بیافته ، ساکیگاهارا نابود میشه !
جینچیو کلافه سرش را به طرفین تکان داد و رو به او گفت :
-اگه کمی دقت کرده باشی فرمانده ، میفهمیدی که منم میخوام همراه ولیعهدتون برم پس خطری تهدیدش نمیکنه . از طرفی ، منی که فرمانروای کل زدایسم هم کنارشم اونوقت تو نگران کشور خودتی ؟ اگه بخواید یه گوشه بایستید و ترس جونتونو بکنید ، به هیچ جایی نمیرسید ! بعلاوه ، اگه بخوایم برای ارتش قبایل لشکرکشی کنیم ، بیشتر عصبانیتشونو تحریک می کنیم و این به خودی خود به جنگ بینمون دامن میزنه . ما دنبال صلحیم پس با صلح جلو میریم !
چانیول که به خوبی میدانست حق با جینچیو است ، شرمنده سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد :
×متأسفم بانوی من !
کیونگسو برای عوض کردن بحث رو به جینچیو پرسید :
*بهتر نیست از ارتش قبایل هم برای کمک گرفتن استفاده کنیم ؟ اینکه برشون گردونیم ، یکم بی احتیاطی نیست ؟
این بار قبل از اینکه جینچیو چیزی بگوید ، سهون جواب داد :
+بانو درست میگن ، بهتره قبایل برگردن چون اگه بمونن ، احتمال اینکه دوباره بهمون پشت کنن ، وجود داره . پس بهتره فقط خطر حمله ی احتمالیشونو رفع کنیم ، بعد یه نقشه ای برای پشتیبان میکشیم !
جینچیو سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت :
-من قبلا به لرد هوتاری دستور دادم تا از لرد یوشاری بخوان تو مرز گیسان و کوکاگا مستقر شن . اینطوری همزمان با دفع حملات داخلی ، حمله ی ایلیاسو به تعویق میندازیم !
شیرو که تا آن زمان در سکوت دست به سینه به صندلی اش تکیه داده بود ، با چشم هایی بسته پرسید :
_خوب ، ما باید چیکار کنیم ؟
جینچیو بدون نگاه کردن به همسرش جواب داد :
-لرد سندگوم ، شما همراه لرد داین ، با ارتشی که داخل جنگل مستقرن ، میرید سمت ارتش وزیر لاییم . مادامی که من و ولیعهد با رئیس قبیله ی شالان صحبت می کنیم ، شما هم باید به اونجا برسید و ارتششونو خلع سلاح کنید !
ناگاماسا با خوشحالی ابرویی بالا انداخت و در همان حال که سقلمه ای به پهلوی شیرو میزد ، گفت :
»خیلی وقته پهلو به پهلوی هم نجنگیدیم ! بیا این چند روزو باهم دوست باشیم ، اینطوری بیشتر خوش میگذره !
شیرو در جواب او پوزخندی زد و نفس عمیقی کشید . جینچیو با خنده نگاهش را از آن ها گرفت و خواست رو به سهون چیزی بگوید که کیونگسو پرسید :
*پس ما چی ؟ ما چیکار کنیم ؟
سهون به جینچیو نگاه کرد و با اینکارش به او فهماند که منتظر تصمیم او است . جینچیو با دیدن نگاه خیره ی سهون ، رو به کیونگسو گفت :
-شما به همراه فرمانده چانیول و فرمانده کالین ، اینجا منتظر میمونید تا ارتشی که از تانژانک حرکت کرده ، برسه . من دستور دادم ، نیمی از ارتشمون که تو مرز تانژانکن ، حرکت کنن تا برای درگیری احتمالی با قصر آماده شیم . نیمه ی دیگه هم ، زمان شروع قطعی جنگ حرکت میکنن . تو زمانی که ما با قبیله ی شالان صحبت می کنیم ، شما مختصات محلی رو بهشون میدید و توضیحات تکمیلی رو هم ارائه می کنید . بعدشم منتظر میمونید تا برگردیم . متوجه منظورم شدید ؟
هر چهار نفر سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند . جینچیو با دیدن تایید آن ها رو به سهون پرسید :
-تا طلوع زوریا کمی وقت داریم . بهتر نیست همگی استراحت کنن تا فردا با ذهن بازتری به وظایفشون برسن ؟
سهون سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و پرسید :
+ما کی برای ملاقات رئیس قبایل میریم ؟
-کمی قبل از طلوع زوریا ، زمان طلوع باید اونجا باشیم تا شاید رئیس برای صبحانه همراهیمون کنه !
سهون به خاطر لحن شوخ جینچیو کمی خندید و خواست چیزی بپرسد ولی با ورود یکی از پرستاران مردائوس به اتاق ، منصرف شد . دخترک پرستار که لباس طلایی حریر به تن داشت و موهای بلند طلایی اش را روی یک طرف شانه اش ریخته بود ، چیزی درون گوش مردائوس زمزمه کرد . پس از اتمام توضیحات دختر ، مردائوس لبخندی زد و رو به سهون گفت :
*نامزدتون به هوش اومدن سرورم ، بهتره به ملاقاتشون برید !
سهون که از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید ، لبخند دلنشینی زد که باعث نقش بستن زنجیره ای از لبخندها روی لب های افراد حاضر به دور میز شد !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
چشم های پف کرده اش را به سختی باز کرد و با دیدن سقف کرم رنگ اتاق خوابشان ، چند بار دیگر پلک زد تا به خودش بیاید . هنوز هم نمیتوانست هضم کند که در طی چند ساعت ، زندگی اش کاملا تغییر کرده بود . وقتی تصمیم گرفت بخوابد ، با خودش فکر کرد که مطمئنا با نوازش های چانیول یا غرغرهای سهون بیدار میشود ولی اینطور نبود . نه تنها چانیول کنارش حضور نداشت ، بلکه در اتاق خواب شخصیشان اسیر شده بود و تمام خدمتکارها وسایل به قول خودشان خطرناک را از دسترسش دور کردند .
با بی حالی روی تخت نشست و با مالیدن شقیقه هایش ، سعی کرد تا کمی از سردرد وحشتناکش بکاهد . حتی داروهایش را هم از اتاق بردند تا فکر خودکشی با دارو به ذهنش نرسد . با دیدن هونلو که گوشه ای از اتاق روی سم هایش کز کرده بود ، لبخند بی جانی زد و دستش را برای در آغوش گرفتن او دراز کرد . هونلو هم به تبعیت از بکهیون جلو آمد و خودش را درون آغوش او فرو برد . بکهیون در همان حال که سعی میکرد با نوازش یال های لطیف او خودش را آرام کند ، زیرلب زمزمه کرد :
-همه چیز درست میشه دخترم ، مگه نه ؟ بابا چانیولت برمیگرده و ما دوباره یه خانواده میشیم . دیگه سر اینکه اسمتو چی بذاریم ، باهاش بحث نمیکنم یا به خاطر خانوادش بهش غر نمیزنم ! دیگه تو اتاق جدا نمیخوابم و دیگه ...
با بغض ادامه داد :
-بوسه های صبحگاهی و قبل از خوابمونو ازش دریغ ...
اما با باز شدن ناگهانی در ، بغضش را به سختی قورت داد و با چشم هایی که اشک در آنها حلقه زده بود ، به افرادی که وارد اتاق میشدند ، زل زد . با دیدن موریانگ که شمشیر به دست ، با عصبانیت به او نزدیک میشد ، وحشت زده چهارزانو روی تخت عقب رفت و سر هونلو را به سینه اش چسباند !
موریانگ با دیدن عکس العمل بکهیون پوزخندی زد و دستش را برای گرفتن سم تکشاخ دراز کرد . بکهیون که از این حرکت موریانگ جا خورده بود ، نتوانست به موقع عکس العمل نشان بدهد و باعث شد هونلو به خاطر کشش دست موریانگ کف اتاق بیافتد . وحشت زده به تک شاخش که گوشه ی تخت خودش را از درد جمع کرده بود ، نگاه کرد و سپس رو به موریانگ غرید :
-چه غلطی میکنی هرزه ؟ نکنه دیوونه شدی ؟ حالا دیگه آزارت به یه حیوون بیچاره رسیده ؟ آخه تو چقدر وقیحی که به کوچیک تر از خودت صدمه میزنی ؟
موریانگ پوزخندی زد و گفت :
+ببین کی از آزار رسوندن حرف میزنه ! شوهر جنابعالی و اون ولیعهد لعنتیت ، برادر منو کشتن ، اونوقت ازم انتظار داری با تک شاخ جنابعالی با ملایمت رفتار کنم ؟ ولی نه ، تا الان هر چی ازم سازش دیدید ، بسته ! تو رو هم میفرستم ور دل اون نامزد سلطنتی لعنتی تا فرمانده پارک هم بفهمه داغ عزیز یعنی چی ! مثل اینکه یه جنازه براشون کم بوده چون به شدت برای داشتن دومیش له له میزنن !
بکهیون که با شنیدن این جملات به شدت شوکه شده بود ، با صدایی لرزان پرسید :
-من ... منظورت ... منظورت از نامزد سلطنتی و ... جنازه ... آه خدای من ...
با تیر کشیدن سرش ، ناله ای کرد و چشم هایش را روی هم فشار داد . حتی تصور این موضوع هم بند بند وجودش را میسوزاند و دلش را به لرزه می انداخت !
موریانگ با دیدن صورت درهم بکهیون ابرویی بالا انداخت و گفت :
+چرا ساکتی ؟ چرا ادامه نمیدی ؟ نمیتونی ؟ نه ؟ پس بذار من بهت بگم ! لوهان مرده ، افرادم اونقدر بهش سم دادن که حتی قطره ای خون هم تو بدنش نمونه ! اون بدن پاکشو آلوده کردم ، با سمایی که خودم با همین دستام پرورششون دادم . میخوای بگم چقدر ضجه زد ؟ اون دردا ، درد معمولی نیستن ! اون دمنوشایی که تورین هر روز به خوردش میداد ، سم بودن ! تو نوشیدنی شب مهمونی هم شراب به همراه سم بود ! بازم بگم ؟ آره ، بذار بگم که دستشو بریدم تا بتونم حلقه ی ...
-بستهههههههههههههه ! بستهههههههههه ! لعنتی خفه شووووووووووو !
با بلند شدن صدای فریاد بکهیون ، موریانگ و تمام سربازها وحشت زده به بدن لرزان بکهیون که به ملحفه ها چنگ میزد ، نگاه کردند . بکهیون که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود ، ناخن هایش را با فشار درون تشک فرو میبرد و لحظه به لحظه عصبانی تر میشد . پس از گذشت چند ثانیه ، در همان حال که به شدت نفس نفس میزد ، غرید :
-دروغههههه ، همه ی اینا دروغهههه ! لوهان زندس ، اون زندس ! لوهان نمیمیره ، نه ! نه ، نمیمیره ! نه .... نههههههه ! میکشمتتتتت !
و خواست سمت موریانگ حمله کند ولی سربازها زودتر پیشقدم شدند و دست های او را گرفتند . بکهیون در همان حال که با عصبانیت فریاد میزد و حین انکار مرگ لوهان ، به موریانگ فحش میداد ، با ته مانده ی توانش تلاش میکرد تا از حصار دست های سربازها آزاد شود اما قدرت آنها بیشتر بود و تقلاهای او بی نتیجه !
با بلند شدن صدای قهقهه ی موریانگ ، بکهیون برای چند ثانیه ساکت ماند و با چشم هایی که تبدیل به کاسه ی خون شده بود ، به موریانگ زل زد . موریانگ با دیدن وضعیت بهم ریخته ی بکهیون ، قهقهه ای زد و سرش را به نشانه ی تمسخر به طرفین تکان داد ؛ موهای بکهیون به شدت بهم ریخته و نیمی از پیراهن سفید بلندش ، از شلوار راحتی گشاد سفید رنگش بیرون زده بود . به خاطر تقلاهایش چند دکمه ی بالایی پیراهنش پاره شده بود و قطرات عرق بر روی بدنش را به خوبی به نمایش میگذاشت !
موریانگ با دیدن سکوت بکهیون ، با لحنی تمسخرآمیز گفت :
+میدونی چیه ؟ تا چند دقیقه ی قبل تو این فکر بودم که از تو به عنوان طعمه استفاده کنم تا شوهرت و ولیعهد رو به دام بندازم ولی نه ، میبینم توی هرزه ارزش از این بیشتر زنده موندن رو نداری ! با مرگت ، اونا میفهمن من چقدر جدی هستم ! ولی بیا یکم بازی رو جذاب ترش کنیم ، به لوهان سم دادم ، تو رو چطور بکشم ؟ هوم ؟
بکهیون با چشم هایی لرزان به موریانگ زل زد ؛ حقیقت مرگ لوهان ، مانند ناقوس مرگ درون مغزش به صدا درمی آمد . نمیدانست جملات موریانگ درست است یا او فقط به خاطر بوجود آوردن جنگ روانی این کلمات را به زبان آورده . با این حال ، نمیتوانست اجازه بدهد که از او به عنوان طعمه برای به دام انداختن چانیول و سهون استفاده کند . هر چند تصور ندیدن آنها برایش حتی از مرگ هم تلخ تر بود اما چاره ای جز این مقابلش نمیدید !
پس نفس عمیقی کشید و با صدایی که به خاطر فریادهایش خش دار شده بود ، با قاطعیت رو به موریانگ گفت :
-منو بکش ! اگه میخوای تقاص مرگ برادرتو پس بگیری ، منو بکش ! خونمو بریز ، هرطور دلت میخواد خونمو بریز ! منو بکش موریانگ ، اگه جرئتشو داری ، منو بکش !
و به چشم های از تعجب باز شده ی موریانگ زل زد . موریانگ که اصلا انتظار شنیدن این جملات را از بکهیون نداشت ، برای چند ثانیه به او نگاه کرد . سپس با دستپاچگی پرسید :
+اینقدر مشتاق مرگی ؟
بکهیون ابرویش را بالا انداخت ، پوزخندی زد و جواب داد :
-من قبلا یه بار خودمو کشتم موریانگ ، نگو یادت نمیاد ! بیا کسی رو که یه بار با دستای خودش ، خودشو کشته ، از مرگ نترسونیم ! اینطوری وقتمونم بیخود هدر نمیره ، درست نمیگم ؟
موریانگ که هر لحظه بیشتر برای کاری که میخواست انجام بدهد مردد میشد ، قبضه ی شمشیر را درون انگشت هایش جا به جا کرد ؛ حتی اگر پشیمان هم شده بود ، نمیتوانست در حضور سربازها و همچنین فامین ، عکس العمل دیگری انجام بدهد پس با صدایی که سعی میکرد لرزشش را کنترل کند ، پرسید :
+این حرف آخرته ؟ واقعا میتونی از همسرت دست بکشی ؟ اون اگه بدونه تو مردی ، حتما با یه زن ازدواج میکنه و اینطوری دوباره حمایت خانوادشو هم به دست میاره . هیچ به اینطور موضوعات فکر کردی پارک بکهیون ؟ وفاداری همسرانت کجا رفته ؟ دلت راضی میشه تخت مشترکت با همسرتو برای یه زن خالی کنی ؟
بکهیون که با شنیدن این جملات قلبش به لرزه افتاده بود ، آب دهانش را به سختی قورت داد و با قاطعیت حرف دلش را به زبان آورد :
-اگه حتی منو بکشی ، چانیول نه تنها زنی رو به این تخت نمیاره ، بلکه حتی تا عمر داره به سایه ی هیچ زنی نگاه نمیکنه ! من همسرمو میشناسم موریانگ ! من یه عاشقم و عاشق به معشوقش اعتماد کامل داره ! پارک چانیول که تو این شیش سال ، با عشق جای جای بدنمو لمس کرد ، کسی نیست که بعد از مرگم فراموشم کنه ! توی لعنتی که تا حالا کسی باهات نخوابیده ، نمیدونی ولی منی که با عشق با همسرم معاشقه کردم ، اینو به خوبی میدونم . وقتی بدنت با بدن همسرت یکی میشه ، مهم نیست چقدر از هم دور باشید ، مهم نیست یکیتون بمیره ، مهم نیست چقدر به هم پشت کنید ، عشقی که بینتونه ، هرگز کم رنگ نمیشه ! شاید جسما یکی بشید ، ولی این روحتونه که به هم پیوند میخوره !
نفس عمیقی کشید و در همان حال که به چشم های لرزان موریانگ زل میزد ، گفت :
-من حاضرم بمیرم ، برای مردی که عاشقشم ، برای مردی که بدنمو بهش تقدیم کردم ، برای مردی که عطر تنشو از چندین مایلی تشخیص میدم ، برای مردی که برق توی چشماش ، حتی از زوریا هم برام درخشان تره ، برای مردی که تپش قلبش ، مثل یه کوه مستحکم ...
+خفه شووووو لعنتی ! خفه شووووووو ! میخوای چی رو ثابت کنی ؟ اینکه پارک چانیول چقدر باهات حال کرده یا جذابیتتو به رخم بکشی ؟ هوم ؟ وقتی قراره جنازت تو این اتاق بپوسه ، زیبایی و بدنت به چه دردی میخوره ؟ بذار بهت اطمینان بدم پارک بکهیون ، همونطور که جنازه ی خانوادت تو جنگل پوسیدن و رهگذرا از بوی تعفنشون پیداشون کردن ، جنازه ی تو رو هم تو همین اتاق میندازم تا نابود شه ! اونوقت ببینم پارک چانیول بازم در آغوشت میگیره و نوازشت میکنه ؟
و سپس با عصبانیت شمشیر را بالا آورد . بکهیون که تیرش به هدف خورده بود ، لبخند تلخی زد ، چشم هایش را بست و منتظر درد جانکاهی شد که تا چند دقیقه ی دیگر بدنش را در برمیگرفت !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
با باز شدن در و ورودش به اتاق ، دخترهای پرستار که کنار تخت حضور داشتند و وضعیت حیاتی لوهان را که پشت به او روی تخت نشسته بود ، بررسی میکردند ، با عجله به او ادای احترام کردند . سرش را به نشانه ی احترام متقابل تکان داد و سپس به در بسته تکیه داد .
بعد از گذشت چند ثانیه ، سرپرستار با لحنی مهربان رو به لوهان گفت :
*وضعبت حیاتیتون رو به بهبوده قربان ، سم هم به کل از بدنتون پاک شده . با این حال باید به خوبی استراحت کنید تا قوای بدنیتون به حالت قبل برگرده . تأکید میکنم ، اگه به بدنتون فشار بیارید ، امکان داره گروهی از اثرات برگردن پس لطفا این موارد رو در نظر بگیرید . سعی کنید پانسمان پاهاتونو هم خشک نگه دارید و بعد از هر حمام تعویضشون کنید . به زودی اثر زخما از بین میره پس لازم نیست نگران باشید .
لوهان رو به آن ها لبخندی زد و گفت :
-بابت همه چیز ممنون بانو ، حتما توصیه هاتونو جدی میگیرم !
سرپرستار هم متقابلا لبخندی زد و گفت :
*پس با اجازتون مرخص میشیم سرورم !
و پس از ادای احترام و جمع کردن ابزارهایشان ، با عجله سمت در رفتند . بعد از ادای احترام به سهون که همچنان مقابل در ایستاده بود ، از اتاق خارج شدند .
برای چند ثانیه ، سکوت سهمگینی در اتاق برقرار بود .
-میخوای همون جا بایستی ؟ بازم سکوت ؟ مگه وضعیت الانمون ، حاصل سکوت لعنتی تو نیست ؟ بازم میخوای ازم دوری کنی ؟
با شنیدن صدای لوهان که همچنان پشت به او روی تخت نشسته بود و از پنجره های سرتاسری اتاق مشترکشان ، به تاریکی شب زل میزد ، از در فاصله گرفت و در همان حال که با قدم هایی آرام سمت او میرفت ، گفت :
+نه ، برعکس ، میخوام حرف بزنیم ، از نگفته هایی که تو پنهونشون کردی و از اتفاقاتی که من تجربشون کردم . فقط کنجکاوم ببینم ، هنوزم مایلی حرفامو بشنوی ؟ حتی با دونستن تموم اتفاقات ؟
-من همون شب اول هم مایل به شنیدن اتفاقات بودم ولی خودت نخواستی ! تو تصمیم گرفتی پنهون کنی و این پنهونکاریت بود که ضربه ی مهلکی به احساساتم ، به اعتمادم و به اعتقاداتم زد !
سهون پشت به او روی تخت نشست و گفت :
+قصد پنهونکاری نداشتم ، فقط نمیخواستم از چیزایی حرف بزنم که خودمم ازشون مطمئن نبودم ! بهت چی میگفتم ؟ که با یه زن خوابیدم ؟ وقتی صبح بیدار شدم برهنه بودم ؟ که چی ؟ اگه این حرفا رو تو به من میزدی ، مطمئنا عکس العمل به شدت وحشتناکی نشون میدادم ... اونوقت ...
-مشکل تو همینه سهونا ، همیشه که نباید زندگی طبق میلمون پیش بره ! زندگی با غم ، غصه ، فراغ و درد معنی پیدا میکنه در غیر این صورت که ساکن و کسالت آوره ! انکار نمیکنم ، زندگی ما بی اندازه پر از تنشه ولی چه میشه کرد ؟ این تقدیر ماست !
سهون با تعجب به نیمرخ لوهان نگاه کرد و پرسید :
+از اینکه با یه زن خوابیدم ، عصبانی نیستی ؟
لوهان سرش را پایین انداخت و در همان حال که با انگشت هایش بازی بازی میکرد ، گفت :
-وقتی بدن برهنتو روی سوریان دیدم ، دلم لرزید ، عرق سرد روی بدنم نقش بست و حس زمانی رو داشتم که گراسیا شکنجم میکرد . درد داشت سهونا ، خیلی درد داشت ! اما بیشترین درد رو زمانی تجربه کردم که روز بعدش برگشتی اتاقمون و منو از دونستن اتفاقات محروم کردی ! اون زمان بود که دنیا برام بیرنگ شد !
نفس عمیقی کشید و به سختی ادامه داد :
-وقتی با شنیدن حرفای موریانگ اومدم اقامتگاه سوریان و بازم دیدم باهمید ، خواستم از قصر دور شم ولی نه برای همیشه ! دوست داشتم یکم دور باشم تا عاقلانه فکر کنم ، تا جایگاهمو پیدا کنم ! من کی هستم ؟ چه جایگاهی تو زندگیت دارم ؟ یه صدایی بهم میگفت ، حکم یه همخوابو برات داشتم و یه صدای دیگه بهم گوشزد میکرد فقط یه هوس بودم ولی میدونی قلبم چی میگفت سهونا ؟
+قلبت چی میگفت هانا ؟
-که رها نشدم ، که پست نشدم ، که یه همخواب نبودم ، که هوس نبودم ! تو عاشقمی سهونا ، حداقل من اینطور احساس میکنم ! مهم اینه که من میخوامت ! وقتی تو کلبه به هوش اومدم و به جای تو ، تورینو دیدم ، داشتم دیوونه میشدم . من تو رو میخواستم ، اگه با تموم دخترای دنیا هم خوابیده بودی ، بازم میخواستمت ! اون زمان بود که تونستم درک کنم ، چرا اونقدر روی ماکسیم حساس بودی ! عشق چیزی نیست که به این راحتی فراموش شه ، مهم قلبمه که میخوادت ، مهم نیست چه جایگاهی دارم ، مهم نیست بهم چه احساسی داری ، هیچکدوم اینا مهم نیست ! مادامی که قلبم فقط به خاطر تو میتپه ، هیچکدوم از اینا مهم نیست !
+اما برای من مهمه لوهان ، من با اون دختر به میل خودم نخوابیدم ، من جادو شده بودم ، حتی ادواردو هم تایید کرد که هم من و هم سوریان ، توسط شرابی که برامون سرو شد ، طلسم شده بودیم ! تو شربت تو هم مخلوط سم و شراب ریختن . تورین ، تورین برادر موریانگه ، اون توی همه چیز ...
با چرخیدن لوهان به سمتش و تلاقی نگاه هایشان ساکت شد . لوهان در همان حال که با چشم های عسلی لرزانش به چشم های طوسی سهون زل میزد ، پرسید :
-برام مهم نیست سهونا ، هیچ چیز برام مهم نیست ! فقط یه سؤال ازت دارم ، جوابمو میدی ؟
سهون عاجزانه نالید :
+هر سؤالی بپرسی رو با تموم وجود جواب میدم معشوق بی بدیل من !
لوهان لب هایش را به سختی باز کرد و با تردید پرسید :
-هنوزم عاشقمی ؟ مثل قبل ، عاشقمی ؟
سهون به آرامی زمزمه کرد :
+چرا این سؤالو میپرسی وقتی میتونی احساساتمو درک کنی ؟ تو میتونی از احساساتم بفهمی که چقدر عاشقتم پس چرا به جملات پوچ و بی روح تکیه میکنی ؟
لوهان لبخند تلخی زد و جواب داد :
-میترسم سهونا ، میترسم بازم یه طلسم باشه ! تو کلبه که بودم ، نگرانیتو احساس میکردم ولی میترسم سهونا ، از طلسم شدن میترسم ، از رنگ و ریا میترسم هونا ! میتونی بهم اطمینان بدی ، دیگه هیچ چیزی مانعمون نشه ؟
سهون سرش را پایین انداخت و عاجزانه زمزمه کرد :
+خودتم میدونی نمیتونم ! یه بار این قولو بهت دادم ولی نتونستم روی حرفم ...
با قرار گرفتن لب های لوهان بر روی لب هایش ، جمله اش ناتمام ماند . با چشم هایی که تا آخرین حد ممکن باز شده بود ، به لوهان که با چشم هایی بسته لب هایش را با ولع میبوسید ، زل زد . پس از گذشت چند ثانیه ، با قرار گرفتن دست لوهان بر روی چانه اش ، خودش هم برای عمیق تر کردن بوسه چشم هایش را بست و با او همراهی کرد .
لوهان پس از اینکه مک محکمی به لب پایین نامزدش زد ، سرش را کمی فاصله داد و با چشم هایی بسته زمزمه کرد :
-اگه دوباره بهم قول میدادی ، ازت ناامید میشدم سهونا ولی تو نامزد منی ، مردی که هرگز ناامیدم نمیکنه ، درست نمیگم عشق من ؟
و بدون اینکه منتظر جواب سهون بماند ، دوباره لب هایش را روی لب های او کوبید . برای چند ثانیه تنها صدای مک های عمیقی که به لب های هم میزدند و نفس های سریع و کوتاهشان درون اتاق پیچیده بود !
بعد از گذشت چند دقیقه ، لوهان که کمی رفع دلتنگی کرده بود ، خودش را عقب کشید و در همان حال که سرش را در گردن سهون فرو میبرد ، زمزمه کرد :
-میخوام حموم کنم سهونا ، هنوزم احساس میکنم بدنم بوی خون میده ! دلم میخواد نه تنها جسمم ، بلکه روحمو هم بشورم تا شاید پاکی قبلو بدست بیارم !
سهون در همان حال که عطر گردن بلند او را استشمام میکرد ، گفت :
+میگم دریاچه ی آب گرم کنار قلعه رو برات آماده کنن ، اونجا میتونی ...
-خودت آمادش کن سهونا ، چون میخوام باهات حموم کنم . دلم معاشقه میخواد سهونا ، باهام معاشقه کن تا مطمئن شم بدنم هنوزم مال توعه ، تا مطمئن شم بدنت هنوزم مال منه ! خودت منو ببر سهونا ، تو آغوشت منو ببر !
سهون به شدت از این پیشنهاد لوهان شوکه شد ولی در دلش جشن بزرگی برپا بود چون بالاخره میتوانست از معشوقش رفع دلتنگی کند و دوباره مثل قبل ، در لذت لمس کردن آن بدن ظریف غرق شود . علاوه بر این میتوانست دوباره روح لوهان را متعلق به خودش کند و پیوند عاشقانه شان را تحکیم ببخشد . پس با خوشحالی زمزمه کرد :
+اول پانسمان زخماتو عوض میکنم تا آب اذیتت نکنه ، بعد میبرمت هانا . روی دستای خودم میبرمت ! بیا دوباره شروع کنیم ، از نو شروع کنیم و همه چیزو باهم بسازیم !
لوهان در همان حال که با چشم هایی بسته گردن سهون را مک میزد ، زیرلب زمزمه کرد :
-از نو میسازیم سهونا ، زندگی ای رو که تنها با دستای خودمون ساخته بشه و تنها خودمون تو ساختنش شریک باشیم ! من و تو سهونا ، فقط من و تو !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌 
با بلند شدن صدای شیهه ی هونلو ، وحشت زده چشم هایش را باز کرد و اینکارش همزمان با پاشیدن خون بر روی پیراهن سفید رنگش شد . با چشم هایی لرزان ، به بدن بی جان تک شاخش که مقابل پاهایش ، روی تخت افتاده بود ، زل زد . برای چند ثانیه ، تنها صدای نفس های بریده بریده و ناله های بی رمق تک شاخ بود که به گوششان میرسید .
موریانگ که اصلا انتظار نداشت آن تک شاخ خودش را سپر بکهیون کند ، وحشت زده به ملحفه های غرق در خون هونلو زل زد . بکهیون که به شدت شوکه شده بود ، بالاخره خودش را از حصار دست های سربازها آزاد کرد و بدن بی جان هونلو را در آغوش گرفت . تک شاخ که هر لحظه بی حال تر میشد ، با چشم های آبی لرزانش به بکهیون زل زد . بکهیون در همان حال که به شدت اشک میریخت ، دستی به یال های تک شاخ که همانند شاخش هر لحظه بی رنگ تر میشد ، کشید و فریاد زد :
-نهههههههه ! تو رو خدا نههههههههههه ! هونلووووووووووو ! عزیزدلمممممم ! هونلوووووو ! هونلووووو دخترمممممم ! نههههههه ! تو رو خدا نههههههه ! تو دیگه تنهام نذار ! نههههه هونلووووووو ! نهههههه ...
صدای ضجه های بکهیون ، حتی دل سربازها را هم به لرزه انداخته بود . بکهیون مانند کودکی شش ساله بر پیکر تک شاخش اشک میریخت !
موریانگ که به شدت شوکه شده بود ، رو به سربازهایش دستور داد :
+بگیریدش ، دست و پاشو بگیرید ، باید ... باید بکشمش !
اما سربازها کنار ایستاده بودند و واکنشی نشان نمیدادند !
با عصبانیت یقه ی فامین را گرفت و فریاد زد :
+مگه با شما نیستم ؟ دست و پاشو بگیرید ... من ...
-منو بکش ! بکش موریانگ ! قول میدم تقلا نکنم ، فقط منو بکش ! ازت خواهش میکنم !
با شنیدن صدای بی رمق بکهیون ، وحشت زده سمت او چرخید و با دیدن صورت رنگ پریده اش ، یقه ی فامین را رها کرد . بدن بکهیون به شدت میلرزید و اشک هایش روی صورتش جاری میشد . پیراهن و سینه ی برهنه اش توسط خون هونلو رنگین شده بود و پاهای بی جانش به زور وزن خودش و هونلو را که روی دست هایش قرار داشت ، تحمل میکرد . با دیدن موریانگ که سمتش می آمد ، چشم هایش را بست و منتظر ماند تا به والدین و همچنین تک شاخش که مانند فرزندش برایش عزیز بود ، ملحق شود ولی با شنیدن صدای فریاد ملکه ، پلک های بی رمقش را باز کرد !
×دست نگه دارید !
ملکه پس از اینکه با عجله وارد اتاق شد ، وحشت زده به بکهیون و تک شاخ غرق در خون که نفس هایش به شماره افتاده بود ، زل زد . سپس رو به موریانگ که با شمشیر خونی مقابل بکهیون ایستاده بود ، پرسید :
×داری چیکار میکنی ؟ مگه بهت نگفته بودم حق نداری بدون مشورت با من ، دست به کاری بزنی ؟ تو دیوونه شدی ؟ میخوای اونو بکشی ؟ اونوقت چطور میخوای سهون و چانیولو به دام بندازی ؟ با جیمین ؟ تو بودی به خاطر همسر دوم پدرت خودتو تحویل میدادی ؟
موریانگ با عصبانیت مقابل ملکه ایستاد و فریاد زد :
+پسرت و فرماندش ، برادر منو به بدترین شکل ممکن کشتن . اونوقت ازم توقع نداری که بیکار بایستم و از این حرومزاده پذیرایی کنم ؟ این لعنتی هم باید مثل برادرم با درد بمیره ! اجازه نمیدم قاتلین برادرم ، بی مجازات بمونن !
ملکه ابرویی بالا انداخت و پرسید :
×چرا احساس میکنم میخوای از ولیعهد هم انتقام بگیری ؟ نکنه قول و قرارمونو فراموش کردی موریانگ ؟ حداقل بذار یه روز از شورشمون بگذره ، بعد خنجر بذار زیر گلوی من ! بذار بهت گوشزد کنم ، نیمی از افراد این قصر تحت سلطه ی منن و من میگم که برای به زانو درآوردن ولیعهد ، به این پسر احتیاج دارم . اگه یه مو ، فقط یه مو از سرش کم شه ، مطمئنا سهون بیکار نمیمونه ! مرگ لوهان به اندازه ی کافی سهونو ترسونده ، ولی مرگ بکهیون یه اشتباه بزرگه ! ما به زندش احتیاج داریم موریانگ ، بفهم !
موریانگ که با شنیدن این جملات تازه به خودش آمده بود ، با اکراه به چشم های ملکه زل زد ؛ از یک طرف با او موافق بود چون میدانست بکهیون تنها مهره ی آنها برای به دام انداختن سهون است و از طرفی هم داغ مرگ تورین ، هنوز هم روی قلبش سنگینی میکرد !
نفس عمیقی کشید و در همان حال که سعی میکرد به اعصابش مسلط باشد ، گفت :
+روزی که ولیعهد خودشو تسلیم کنه ، این پسرو به بدترین شکل ممکن میکشم . اون و همسرشو اونقدر شکنجه میکنم که صدای فریادشون به گوش کل زدایس برسه . این پسر باید زجر بکشه ، به اندازه ی تموم دردای برادرم باید زجر بکشه !
سپس رو به سربازها غرید :
+بهش آب و غذا نمیدید ، اون جنازه رو هم ببرید یه گوشه بندازید . یکم درد فراغ بکشه ، میفهمه نباید اون زبون درازشو هر جایی باز کنه !
فامین با تردید سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و خواست جنازه ی هونلو را که چند ثانیه ای بود دیگر نفس نمیکشید ، از آغوش لرزان بکهیون بیرون بکشد ولی با دیدن صورت بی روح او ، سرجایش میخکوب شد . بکهیون حتی دیگر اشک هم نمیریخت و در همان حال که سر تک شاخ را به سینه اش میچسباند ، به گوشه ی اتاق زل زده بود !
موریانگ با دیدن تعلل فامین ، با عصبانیت فریاد زد :
+چرا کاری که گفتم رو انجام نمیدی ؟ نکنه نمیتونی اینکارو انجام بدی ؟ نمیشنوی چی میگم ؟
فامین با کلافگی آهی کشید و ملتمسانه گفت :
*اما بانوی من ، فرمانده بکهیون حال مساعدی ...
+مگه بهت گفتم حالشو چک کن ؟ مگه دکتری ؟ هاننننن ؟ میگم جنازه رو ازش بگیر ! فهمیدی یا نه ؟
فامین با اکراه نیم نگاهی به او انداخت و سپس سمت بکهیون رفت . خواست هونلو را از آغوشش بیرون بکشد ولی بکهیون حصار دست هایش را به دور گردن تک شاخ تنگ تر کرد . فامین باز تقلا کرد ولی این بار بکهیون با لحنی کودکانه و ملتمسانه گفت :
-بذار بمونه ، مامان بذار بمونه ! عروسکمو نبر ! من میترسم ، از تنهایی میترسم ، به بابا نمیگم ... به بابا نمیگم عروسکمو ازم نگرفتی پس نبرش ! باشه مامان ؟
فامین وحشت زده چند قدم به عقب رفت . موریانگ که با شنیدن جملات بکهیون به شدت شوکه شده بود ، با تردید به ملکه نگاه کرد و با دیدن دهان باز او ، آهی کشید . سپس دوباره رو به فامین غرید :
+فرمانمو انجام میدی یا دستور بدم سرتو بزنن ؟
فامین این بار با عصبانیت نفس عمیقی کشید و سمت بکهیون حمله کرد ، بدن تک شاخ را از آغوشش بیرون کشید و با اینکارش بکهیون که سعی میکرد مانعش شود ، از روی تخت پایین افتاد . موریانگ بدون توجه به بکهیون که التماس میکرد پیکر تک شاخ را به او برگردانند ، رو به فامین غرید :
+ببرش بیرون و یه جا دفنش کن . نمیخوام اثری از اینطور موجودات تو قصرم باشه !
بکهیون با آخرین توانش از جایش بلند شد و خواست به دنبال فامین برود ولی موریانگ دستش را گرفت و فریاد زد :
+به خودت بیا لعنتی ، به خودت بیا ! تو که تا چند دقیقه ی قبل خوب زبون داشتی و خط و نشون میکشیدی ، حالا چرا به این روز افتادی ؟ خواهشا نگو که به خاطر مرگ یه حیوون دیوونه شدی ؟
بکهیون با چهره ای سرد و بی روح به چشم های موریانگ زل زد و نالید :
-ازت متنفرم ، ازت متنفرم ، متنفرم ، متنفرررررر !
و خواست به موریانگ حمله کند ولی سربازها او را گرفتند . موریانگ با دیدن بکهیون که به شدت دست و پا میزد ، رو به سربازها گفت :
+تو شهر این خبرو پخش کنید که اگه تا طلوع زوریای پس فردا ، پارک چانیول و ولیعهد خودشونو به قصر نرسونن ، این هرزه رو زنده زنده جلوی تلار اجلاس میسوزونم ، فهمیدید چی گفتم ؟
سربازها وحشت زده به یکدیگر نگاه کردند ولی چیزی نگفتند . با دیدن سکوت آنها ، موریانگ دوباره فریاد زد :
+فهمیدید چی گفتم یا نهههههه ؟
سربازها این بار یکصدا فریاد زدند :
*بله بانو !
موریانگ ابرویی بالا انداخت و گفت :
+خوبه ، در اتاقو هم قفل کنید ، تا من اجازه ندادم ، نه کسی وارد میشه و نه کسی خارج ! خبری از آب و غذا هم نیست !
سپس نیم نگاهی عصبانی به بکهیون که همچنان دست و پا میزد ، انداخت و با عجله از اتاق خارج شد . ملکه با نگرانی نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی بکهیون انداخت و سپس دنبال موریانگ رفت . وقتی از اقامتگاه پارک خارج شدند ، با صدایی بلند گفت :
×بابت یه کاری اومدم ، باید اجازه بدی جیمین بیاد اقامتگاه امپراطور . برای برگزاری مراسم تدفین به کمکش احتیاج دارم !
با شنیدن صدای ملکه ، موریانگ با بی حوصلگی سرجایش ایستاد و بدون چرخیدن به سمت او پرسید :
+شما که قبلا ازش متنفر بودید ، حالا چطور شده که میخواید برای مراسم همراهیتون کنه ؟
ملکه کمی فکر کرد و سپس به دروغ گفت :
×هنوزم ازش متنفرم ولی ما باید وجهه ی خودمونو جلوی درباریا حفظ کنیم . اگه مراسم امپراطور باشکوه و همچنین طبق رسوم برگزار نشه ، ممکنه وزرا بهمون پشت کنن . تو که نمیخوای ...
با بالا آمدن دست موریانگ ساکت شد و منتطر جواب او ماند . موریانگ سعی کرد کمی فکر کند ولی کلافه تر از آن بود که بتواند افکارش را متمرکز کند ، پس با بی اعتنایی گفت :
+هرکاری میخواید ، بکنید ، فقط حواستون باشه مشکلی پیش نیاد . اوضاع اونقدر بهم ریخته هست که به هیچ وجه دوست ندارم درگیر ماجرای شما و بانوی دوم بشم !
سپس بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب ملکه بماند ، با عجله از آنجا دور شد . ملکه در همان حال که رفتن او را تماشا میکرد ، زیرلب زمزمه گفت :
×به موقع رسیدم ، وگرنه اون پسرو میکشت . نباید بذارم به یکی دیگه از همراهای سهون آسیبی وارد بشه ، آره ، اینطوری شاید بتونم ازش طلب بخشش کنم !
سپس لبخند رضایتی زد و با عجله سمت اقامتگاه جیمین رفت !
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
چانیول در همان حال که دست به سینه پشت میز ، مقابل کای و کیونگسو نشسته بود ، به آنها که زیرچشمی نگاه هایشان را رد و بدل میکردند ، زل زد . پس از گذشت چند ثانیه ، رو به کیونگسو پرسید :
-فقط نامزد کردید و حلقه انداختید یا کارای دیگه هم کردید ؟
کیونگسو خجالت زده سرش را پایین انداخت و لبش را گاز گرفت !
چانیول با دیدن عکس العمل او ، رو به کای پرسید :
-سؤالمو تکرار کنم یا مفهومه ؟
کای آب دهانش را به سختی قورت داد و با لحنی شرمنده گفت :
+آممممم ... راستشو بخوای چان ، ما فقط سه بار باهم ... اهم ... خوب خودت که میدونی ... منظورم چیه و ... بقیه ی موارد فقط بوسه بود ، به جون مادرم قسم میخورم !
چانیول با عصبانیت غرید :
-شما مگه چند وقته باهمید که سه بار باهم ... پناه بر خدا ، خجالتم نمیکشه ، جلوم نشسته و از معاشقه با برادرم حرف میزنه !
سپس رو به کیونگسو پرسید :
-اذیتت که نکرد ؟ بهت آسیبی نرسوند ؟
کیونگسو در همان حال که از خجالت سرخ شده بود ، زمزمه کرد :
×جونگین خیلی باهام ملایمه ، ما مشکلی باهم نداریم برادر ، راست میگم !
چان با شنیدن جملات او ابرویی بالا انداخت و گفت :
-خوبه ، حداقل تو این یه مورد یه چیزایی بارش هست !
کای با کلافگی اعتراض کرد :
+یه طوری حرف میزنی انگار خودت خیلی رعایت میکنی . هر چی باشم ، از جنابعالی بهترم که تو هر موقعیتی اون بکهیون بیچاره رو به ...
با یادآوری اینکه بکهیون در قصر اسیر است ، آهی کشید و لبش را گاز گرفت . چانیول با دیدن صورت درهم کای ، متوجه بهم ریختگی اش شد و با صدایی که سعی میکرد نلرزد ، گفت :
-گذشته از شوخی ، خیلی خوشحالم که باهمید . شما به شدت به هم میاید . هم جونگین برادرمه ، هم کیونگسو پس نمیخوام جبهه گیری یکیتونو کنم در نتیجه ، به هرجفتتون گوشزد میکنم ، هوای همو داشته باشید . زندگی کوتاه تر از اونیه که بخواید به خاطر یه مسئله ی کوچیک همدیگرو برنجونید . از زمانی که دارید بهترین استفاده رو کنید و اجازه ندید خم به ابروی هیچکدومتون بیاد ! وقتی دیشب تو اتاق جدا میخوابیدم ، به هیچ وجه فکر نمیکردم امشب این همه فاصله بین من و بکهیون باشه وگرنه حتی دیوار بینمونو هم میشکوندم و برای در آغوش گرفتن تن ظریفش ، ثانیه ای درنگ نمیکردم ! متوجه منظورم میشید یا نه ؟
کیونگسو که با شنیدن این جملات ، یاد آینده ای که درخت به او نشان داد ، افتاده بود ، تنها سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و در فکر فرو رفت . کای نیم نگاهی به چهره ی درهم کیونگسو انداخت و با تصور اینکه او هم مثل چانیول به خاطر بکهیون ناراحت است ، گفت :
+منم نگران مادرمم و میتونم درک کنم که چه حسی دارید . علاوه بر اون ، بکهیونم مثل برادرمه پس دلواپسیم بیشتر از شما نباشه ، کمترم نیست . ولی باید به اعصابمون مسلط باشیم تا بتونیم نجاتشون بدیم . موریانگ نمیتونه صدمه ای بهشون بزنه ، من مطمئنم ! اون برای به زانو درآوردن ما ، به اونا آسیبی نمیرسونه . نمیگم نگران نباشید ، نه ! نمیشه نگران نبود ولی سعی کنید آرامشتونو حفظ کنید ، ما دوباره دورهم جمع میشیم ، مطمئنم !
چانیول آهی کشید و با کلافگی نالید :
-منم تموم اینا رو میدونم جونگین ولی نمیتونم ، نمیتونم با دونستن جو متشنجی که بکهیون درش قرار داره ، آروم باشم ! بکهیون مشکل عصبی داره جونگین و میترسم که این اتفاقات ، باعث بدتر شدن حالش بشه . اگه دست به خودکشی بزنه چی ؟ خدای من ، حتی فکرشم دیوونم میکنه !
کیونگسو که تازه از افکارش بیرون آمده بود ، دست های چانیول را که حالا روی میز قرار داشت ، درون دست هایش گرفت و گفت :
×آروم باش یول ، بکهیون تو رو تنها نمیذاره . من مطمئنم اون به خاطر تو هم که شده ، قوی میمونه ! شما بازم به آغوش هم برمیگردید . میشه به برادر کوچیکترت اطمینان کنی و اعصابتو از این بیشتر بهم نریزی ؟ ما به کمک هم نجاتش میدیم ، بکهیون دوباره برمیگرده پیشمون ، سالم و سلامت . باشه یول ؟
و با چشم های منتظرش به چشم های لرزان چانیول زل زد . به خوبی متوجه دل مشغولی برادرش بود و میدانست که حرف هایشان ذره ای از آشفتگی درون وجود او را سامان نمیدهد با این حال میخواست تمام سعیش را بکند تا برادرش کمی آرام تر شود .
چانیول با دیدن نگاه منتظر برادرش ، با درماندگی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . ذهنش به شدت بهم ریخته بود و قلبش لحظه ای آرام نمیگرفت . با وجود خستگی جسمی اش ، به هیچ وجه میل به استراحت نداشت چون میترسید بخوابد و وقتی بیدار میشود ، خبر ناراحت کننده ای بشنود . به خوبی احساس میکرد که بکهیونش در رنج و عذاب است به همین دلیل خودش را از آرامش محروم کرده بود .
نگاهش را از چهره ی مهربان برادرش گرفت و از پنجره به بیرون زل زد . چقدر دلش میخواست هر چه زودتر زوریا طلوع کند . با خودش فکر کرد ، شاید اگر این روز شوم تمام شود ، فردا روز بهتری در انتظارشان باشد ؛ روزی که میتواند همسرش را در آغوش بگیرد ولی با خودش عهد کرد که اگر این بار سالم به هم برسند ، هرگز همسرش را تنها نگذارد یا باعث ناراحتی اش نشود . با یادآوری قولی که درباره ی زندگی در کلبه ای دورافتاده به او داده بود ، لبخند تلخی زد و زیرلب زمزمه کرد :
-از اینجا میریم بکهیون ، برای همیشه میریم و تو یه کلبه ی کوچیک و دورافتاده زندگی می کنیم . فقط من و تو ، پس منتظرم باش هیونا ، منتظرم باش همسر کوچولوی من !

آپ بعدی وقتی ووتا برسن به 30 ، نرسن آپ نمیکنما پس بعدا گلایه نکنید انجلای گوگولم ! 😊😌😉

Deer Born at Dawn Donde viven las historias. Descúbrelo ahora