Part 60

59 9 15
                                    

یک ماه بعد
قصر غربی - اقامتگاه ولیعهد
کای پس از مرتب کردن کراوات قرمز سهون ، آهی کشید و در همان حال که خودش را در آینده ورانداز میکرد ، با دلخوری پرسید :
-حالا نمیشد کیونگ و لوهانو زندانی نمیکرد ؟ من تا کیونگو نبینم ، اعتماد به نفس خواستگاری رفتن پیدا نمیکنم !
سپس سمت سهون که همچنان در آینه به خودش نگاه میکرد و با خونسردی با یقه ی کت مشکی رنگش کلنجار میرفت ، چرخید و نالید :
-سهونننننن ، تو چرا اینقدر خونسردی ؟ میگم اگه بکهیون بهمون پسر نده ، من سر به پسوناس میذارم ، بعدا نگو نگفتم !
سهون بدون توجه به چهره ی آویزان برادرش ، دستی به موهای مشکی رنگش که رو به بالا حالتشان داده بود ، کشید و گفت :
+اولا که ضرب المثلو درست ادا کن ، الان باید سر به کوه و بیابون بذاری نه اقیانوس . دوما ، مگه الکیه ؟ چی چی رو پسر نمیده ؟ من امشب بدون لوهان از اون اقامتگاه نمیام بیرون . همون دیشبو هم به زور جدا ازش خوابیدم . همش احساس میکردم سوز سرد تو اتاق میپیچه و یه چیز عجیب و غریب زیر تخته . بگذریم که اصلا نتونستم بخوابم و الان عملا دارم از بیخوابی میمیرم . آخه چرا نامزد پنبه ای منو برده اقامتگاهش ؟ فقط دستم به این بکهیون برسه ، خودم دونه دونه موهاشو ...
-تو حواستو جمع کن اون موهاتو نکنه ، لازم نیست برام فرشته شب بازی دربیاری . بعدشم ، یه جوری از نبود لوهان مینالی انگار وضعیت من بهتره . دیشب یه لقمه غذا از گلوم پایین نرفت ، تازه اگه مامانم مانعم نمیشد ، میرفتم جلوی اقامتگاه چانیول و بکهیون اونقدر فریاد میزدم تا کیونگو تحویل بدن !
سهون پوزخندی زد و در همان حال که از آینه فاصله میگرفت ، غرید :
+چقدرم که اونا بهت توجه میکردن . اگه جلوی اقامتگاهشون قندیل هم میبستی ، یه چتر شکسته و سوراخ سوراخ تحویلت نمیدادن حالا چه برسه کیونگسو رو . حالا هم کمتر غر بزن و بگو همه چیز آمادس ؟ شیرینی ؟ گل ؟ کادو ؟ چه میدونم ، کلا سفارشای بکهیون !
کای با درماندگی روی تخت نشست و جواب داد :
-سفارشای بکهیونو که قرار بود مادرم آماده کنه . شیرینی رو هم که منیتیس ترتیبشو داد . مونده گل و کادو که ... صبر کن ببینم ، نگو گل نفرستادی که بکهیون بدبختمون میکنه !
سهون ابرویی بالا انداخت و با قاطعیت گفت :
+گل فرستادم اونم چه گلی ! کل اقامتگاه پارکو گل بارون کردم . بکهیون عمرا بتونه وسط اون همه گل از اقامتگاه بیرون بیاد .
کای نفس راحتی کشید و گفت :
-پس چرا منو سکته میدی لعنتی ؟ الان فقط میمونه کادو . تو چیز خاصی درنظر گرفتی ؟
سهون سرش را به نشانه ی خیر تکان داد و گفت :
+نه چون لوهان ازم چیزی نمیخواد . منتظرم ببینم جناب پارک بکهیون چه فتوایی میدن ، همونو تقدیمشون کنم . خوبه شیش سال ازم کوچیک تره ادای بابامو درمیاره . ببین امپراطور آینده ی ساکیگاهاری شمالی به چه روزی افتاده . دو روز دیگه تاجگذاریمه اونوقت من اینجا وایستادم و ماتم مراسم خواستگاریمو گرفتم !
کای برای همدردی با برادر بزرگترش آهی کشید و نالید :
-موندم بکهیون چطور اینقدر راحت به درخواست چانیول جواب مثبت داد . به خدا اگه در جوابم بگی چانیول از ما بهتر بود ، رگ گردنمو میزنم !
×پسرا ؟ پس کی آماده میشید ؟ دیر شده ها ، باید زودتر بریم . دامادامون منتظرن !
با اتمام جمله ی بانوی دوم که از پشت در آن ها را صدا میزد ، کای با درماندگی رو به سهون پرسید :
-الان منظور مادرم از دامادا ، ما بودیم یا اونا ؟
سهون با کلافگی دست کای را گرفت و در همان حال که او را سمت در میکشید ، غرید :
+آخه چه فرقی میکنه کای ؟ تو هم به چه چیزایی گیر میدی ! من دیگه نمیتونم از این بیشتر دوری لوهانو تحمل کنم ، بریم برای یه بار این موضوعو حل کنیم تموم شه بره !
کای که با برادرش هم عقیده بود ، بدون زدن حرفی به دنبال او از اتاق خارج شد .
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
قصر غربی - اقامتگاه پارک
بکهیون با خونسردی پای چپش را روی پای دیگرش انداخت و به سهون ، جیمین و کای که به ترتیب در مقابلش ، روی کاناپه ی سه نفره نشسته بودند ، زل زد . چانیول که احساس میکرد در این یک روز ، یک سال از عمرش کم شده چون نمیدانست بکهیون قرار است چه بازی هایی را برای اذیت و آزار سهون و کای به راه بیندازد ، روی کاناپه ی کناری همسرش نشسته بود . بکهیون هم در صدر مجلس ، روی مبل سلطنتی بزرگی چنبره زده بود .
برای چند ثانیه تنها صدای پاشنه ی کفش مشکی سهون که متناوبا بر روی پارکت ها کوبیده میشد ، به گوش میرسید تا اینکه بکهیون رو به او پرسید :
-استرس داری ؟
سهون شوکه سرش را بلند کرد و پرسید :
+چه استرسی ؟ اصلا من چرا باید استرس داشته بشم ؟ من و استرس ؟
پوزخندی زد و خواست ادامه بدهد که بکهیون نیشخندی شیطانی زد و در جوابش گفت :
-پس استرس داری ! بریم سر اصل مطلب !
ادا شدن کلمه ی اصل مطلب از زبان بکهیون با افتادن قلب سهون ، کای و چانیول در معده شان ، همزمان شد . جیمین که به خاطر جو مثلا متشنج مقابلش نمیتوانست خنده اش را کنترل کند ، نفس عمیقی کشید و رو به بکهیون گفت :
×خوب جناب پارک ، امروز من همراه پسرام ، برای خواستگاری از پسراتون مزاحمتون شدم .
بکهیون با شنیدن این جمله نیشخندی زد و به بررسی ظاهر آن ها پرداخت ؛ جیمین پیراهن مخملی به رنگ سبز کم رنگ به تن داشت و موهای موج دار قهوه ای اش را روی یک طرف شانه اش ریخته بود . آرایش ملایم چهره اش ، به شدت به زیبایی اش می افزود . در سمت چپش ، سهون کت و شلواری مشکی با پیراهن سفید رنگ و کراوات قرمز به تن داشت و موهای مشکی اش را به دقت مرتب کرده بود . و در سمت راستش جونگین حضور داشت که لباسی تقریبا همانند سهون ولی پیراهنی به رنگ خاکستری و کراواتی طوسی رنگ پوشیده و موهایش را به صورت فرق درون صورتش ریخته بود .
خود بکهیون هم به اصرار شدید چانیول تصمیم گرفت بیخیال لباس کاپلی خال خالی سفید و مشکی شود و کت و شلوار خاکستری رنگ ست با همسرش به تن کند . موهایش را که به تازگی به رنگ پلاتینه صدفی درآورده بود ، درون صورتش ریخته و به شدت جذاب به نظر می آمد . چانیول هم مانند سهون موهای خاکستری رنگش را رو به بالا حالت داده بود و جذابیت همیشگی اش را به چهره داشت .
بعد از رد و بدل شدن نگاه های نامربوط و سهمگین بین جمع ، بکهیون بالاخره به مبل سلطتنی اش تکیه داد و رو به جیمین گفت :
-همونطور که میدونید ، شرط و شروط زیاده . البته یه سری از شروطو قبلا خدمتتون عرض کردم بانو . باید بگم ، در درجه ی اول ، پسرام باید پسراتونو ببینن و ازشون خوششون بیاد ، بعدش ...
*دیدن دیدن ... خیلی هم خوششونم اومده ! تازه من و کیونگی چند بار باهم ...
-من از تو سؤال پرسیدم ؟
کای با چشم هایی که در حال بیرون زدن از حدقه بود ، به بکهیون نگاه کرد و شوکه پرسید :
*چی ؟
بکهیون با قاطیت سؤالش را تکرار کرد :
-یادم نمیاد ازت سؤال پرسیده باشم جناب او جونگین !
سپس نگاهش را از چهره ی منجمد کای گرفت و رو به جیمین که حالا به خاطر کنترل خنده اش قرمز شده بود ، چرخید و ادامه داد :
-داشتم میگفتم . قرار نیست چون پسراتون با پسرام خوابیدن ، منم بگم تموم شد و رفت . اول باید از تأمین بودن آیندشون مطمئن بشم ، بعدا یه فکری به حال درخواستتون میکنم ! تازه ، درسته بانو جینچیو امشب اینجا حضور ندارن و به خاطر جلسه مجبور شدن برن کوکاگا ولی با این حال ایشونم سفارشات مخصوصشونو خدمت بنده ارائه کردن و من باید اون موارد رو هم درنظر بگیرم . اگه فردا که برای مراسم برمیگردن ، ببینن هشداراشونو جدی نگرفتم ، اونوقت کی این وسط جوابگوعه ؟
در طرف دیگر ، کیونگسو و لوهان که هرجفتشان کت و شلوار و پیراهن سفید رنگ به تن داشتند ، پشت یکی از ستون های انتهای سالن پنهان شده بودند و مکالمه ی جمع را دنبال میکردند . کیونگسو با دیدن صورت منجمد کای ، با خنده دستش را روی شانه ی لوهان که به خاطر صورت درهم سهون به شدت میخندید ، گذاشت و گفت :
»دلم به حالشون میسوزه ، بکهیون جدی جدی میخواد اذیتشون کنه ؟ بهتر نیست بریم جلو و بهشون بگیم همه چیز یه نقشس تا کمتر حرص بخورن ؟ عالیجناب سهون از عصبانیت قرمز شدن !
لوهان میان خنده هایش رو به کیونگسو جواب داد :
«الان بریم جلو ، بکهیون از عصبانیت آتیش میگیره پس صبر کن ببینیم تا کجا میخواد پیش بره . واااایییی خدا سهونااااا ... از چشاش آتیش میباره وااییی ... پارکتو با پاشنه کفشش سوراخ کرد ...
و خنده اش شدت گرفت و به او اجازه ی اتمام جمله اش را نداد .
سهون با شنیدن جمله ی بکهیون ، با کلافگی رو به او پرسید :
+ببین هیونا ، هر چی بخوای به نامشون میزنیم و هر دستوری بدی اجرا می کنیم ، دستورای بانو جینچیو رو هم چشم ، همه رو مو به مو انجام میدیم ، پس این مراسم مسخره رو تمومش کن و لوهانو بده ببرم !
بکهیون با عصبانیتی ساختگی سمت سهون چرخید و غرید :
-مگه من داداشتم که بهم میگی هیونا ؟ خجالت بکش بچه ، با بزرگترت درست حرف بزن . بعدشم ، من فقط با بزرگترت طرفم پس مثل یه بچه ی خوب سرجات بشین تا نوبتت برسه . تازه ، مگه لوهان گونیه که بدم ببری ؟ میخوای اشانتیون کیونگسو رو بهم بهت بدم ببری برای داداشت تا همون اول کاری باهاش بخوابه ؟ هرجفتتونم که دست منحرف جنسی رو از پشت بستید !
کای با عجله گفت :
*آییی قربون دستت ، کیونگسو رو هم که بدی عالی میشه !
سهون با کلافگی رو به برادرش نالید :
+احمق ، داره مسخرمون میکنه . یکم بفهم کای ، خواهش میکنم . صد بار بهت نگفتم هر جا میری لو نده با کیونگ خوابیدی ، بفرما ، رومون برچسب منحرف جنسی هم زده ، عمرا دیگه بهمون پسر بده ! شانس بیاری لوهانو امشب بهم بده کای وگرنه مجبورت میکنم تا خود صبح وسط قصر چادر بزنی !
کای با کلافگی دست به سینه به کاناپه تکیه داد و نالید :
*خوب من چه تقصیری دارم ؟ دلم برای کیونگی تپل مپلیم تنگ شده !
کیونگسو با شنیدن این جمله دستی به شکمش کشید و شوکه رو به لوهان پرسید :
»من چاق شدم ؟ چرا الان جونگین گفت تپل مپلی ؟ نکنه با یه کیونگسوی دیگه رابطه داره و من خبر ندارم ؟
لوهان با شنیدن این جملات خندید و رو به کیونگسو که همچنان مشغول بررسی بدنش بود ، جواب داد :
«نه کیونگسو ، این اصطلاحشونه . اگه دقت کنی سهونم همیشه به من میگی پنبه ای یا چانیول همیشه به بکیهون میگه تپلی . کلا ابراز علاقشون به این موارد محدود میشه !
کیونگسو که با شنیدن این جملات نسبتا خیالش راحت شده بود ، دوباره کمی خم شد تا بتواند جمع مقابلش را ببیند .
جیمین وقتی دید جمع مقابلش کاری را از پیش نمیبرند ، رو به بکهیون گفت :
×باید بگم که پسرام ، از همه لحاظ تکن ، مثل خودتون با تحصیلات ، با درایت ، صاحب مقام و منصبن و همچنین از لحاظ مالی تأمینن . تازه ، هدایای مناسبی رو هم برای پسرای شما درنظر گرفتن که فردا زمان مراسم ازدواج تقدیمشون میکنن . امیدوارم همین توضیحات برای قانع کردن شما کافی باشه !
بکهیون ابتدا نیم نگاهی به چهره ی آویزان سهون و کای انداخت و سپس با صدایی بلند گفت :
-لوهان ، کیونگسو ، بیاید اینجا !
با ادا شدن این جمله توسط بکهیون ، سهون و کای با نفس هایی حبس شده در سینه ، به کیونگسو و لوهان که در آن ظاهر به شدت نفس گیر به چشم می آمدند ، زل زدند . موهای طلایی لوهان که درون صورتش ریخته بود ، قلب بیقرار سهون را به لرزه می انداخت و در طرف دیگر کای با دیدن چهره ی با ابهت کیونگسو ، احساس میکرد قلبش از حرکت ایستاده .
بکهیون با دیدن صورت متعجب دو برادر کمی خندید . پس از اینکه لوهان و کیونگسو ، پشت مبل بکهیون ، هر کدام در طرفی ایستادند ، بکهیون رو به سهون و کای گفت :
-تا الان هر چی گفتیم و شنیدیم ، یه شوخی برای به یاد موندن این اتفاقات و رخداد فرخنده بود ولی از الان ، به عنوان یه پدر صبحت میکنم . آره ، تو این جمع به جز لوهان که در جریان سنش نیستیم ، من حتی از کیونگسو هم کوچیکترم با این حال ، میتونم به قطع بگم تو زندگیم از همتون بیشتر سختی کشیدم . مرگ خانوادمو به چشم دیدم ، فرو ریختن زندگی قبلیمو لمس کردم . وقتی بهم گفتن به جز لباسای تنم و اسم و رسمم ، چیزی برام نمونده ، فقط شیش یا حداکثر هفت سال داشتم . من ...
بغضش را به سختی کنترل کرد و ادامه داد :
-من خیلی زود یتیم و بی کس شدم . چطور بگم ؟ خیلی سخته که بفهمی ، تنهایی ، تنهای تنها . تو این دنیا که به یه بچه ی کوچیکم رحم نمیکنن ، من تنها موندم . از یه زندگی اشرافی ، افتادم تو قعر فقر ولی مال و اموال برام کوچیک ترین ارزشی نداشت . تنها چیزی که برام اهمیت داشت ، احساساتم بود ، احساساتی که محدود شد به خودم . پدری که دیگه تکیه گاهم نبود ، مادری که دیگه نوازشاشو تجربه نمیکردم ...
سهون که میدانست حال بکهیون رو به بد شدن است ، با نیم خیز شدن روی کاناپه خواست مانع ادامه پیدا کردن جملاتش شود ولی بکهیون با قاطعیت ادامه داد :
-صبر کن حرفام تموم شه سهون !
سهون با نگرانی نیم نگاهی به چانیول انداخت و وقتی اشاره ی او به عدم دخالتش را دید ، به بکهیون زل زد . بکهیون نفس عمیقی کشید و پس از اینکه نیم نگاهی به همسرش انداخت ، گفت :
-درسته ، سهون و امپراطور بایار مرحوم ، ازم حمایت کردن و اجازه ندادن کمبود چیزی رو حس کنم . درسته خانواده ی پارک برخلاف الان ، به شدت دوستم داشتن و منو تو خانوادشون پذیرفتن ولی راستشو بخواید ، تا قبل از اینکه هفت سال پیش چانیول بهم درخواست ازدواج بده ، هرگز طعم امنیت و داشتن خانواده رو نچشیدم . چانیول ، معنی زندگی دوباره رو به من فهموند و بهم کمک کرد دوباره متولد بشم . تولدی که حتی از اولین بارم برام مقدس تر بود . بد یا خوب ، من از زندگیم با چانیول راضیم و وقتی تو جنگ کشته شد ، قسم خوردم بعد از تموم شدن اتفاقات ، بی درنگ خودمو بکشم چون بدون اون ، دیگه نمیخواستم زنده بمونم .
نگاهش را از همسرش گرفت و رو به سهون و کای ادامه داد :
-دلیلم از زدن این حرفا ، ناراحت کردن شما نیست . فقط میخوام بهتون بفهمونم ، این ازدواج ، فقط یه مراسم یا پیوند ساده نیست . برای همسراتون حکم تولد دوباره رو داره . باید زندگی ای رو براشون بسازید که با تموم ناملایمات ، بدونن همین که کنارشونید ، براشون کافیه . نمیخوام برای اونا زندگی آروم و بدون مشکلی رو بسازید چون مسخرس . نه ما موجودات عادی هستیم و نه زندگیمون نرماله پس جملات کلیشه ای رو کنار میذارم . با تموم اینا ، بازم میخواید لوهان و کیونگسو رو کنار خودتون داشته باشید ؟ میتونید همچین زندگی ای رو براشون بسازید ؟ میتونید مثل چانیول که در همه حال با عشق بهم نگاه میکنه ، شما هم با عشق بهشون نگاه کنید ؟ میتونم با خیال راحت اونا رو بهتون بسپرم ؟
سهون با قاطعیت به لوهان لبخندی زد و سپس رو به بکهیون گفت :
+بهت قول میدم هیونا ، بهت قول میدم از خودم بیشتر دوستش داشته باشم و با آغوشم آرومش کنم . بهت قول میدم بکهیون که اجازه ندم اتفاقات گذشته رخ بدن و از همسرم مثل چشمام مراقبت میکنم !
کای هم با قاطعیت رو به بکهیون گفت :
*کیونگسو رو بسپر به من هیونا ، قول میدم نذارم آب تو دلش تکون بخوره . اون کیونگی منه ، تا ابد بهش وفادار میمونم و براش عاشقی میکنم . قول میدم !
بکهیون که با شنیدن این جملات کمی آرام تر شده بود ، لبخندی زد و رو به جمع گفت :
-خوب با این اوصاف ، دیگه دلیلی نمیبینم دوتا بچه ی تخسو تو خونم نگه دارم و باید بفرستمشون خونه ی بخت ولی از الان بگم ، لوهان و کیونگسو تا شروع مراسم فردا پیش خودم میمونم چون قراره آموزش آداب ازدواج داشته باشیم .
با دیدن چهره ی آویزان سهون و کای پوزخندی زد و با شیطنت ادامه داد :
-ولی به جای اونا ، یه امشب چانیولو میدم به شما تا با خیال راحت باهاش مشورت کنید . البته اگه خودتونم میخواید ، اگه نه که من راضی نمیشم شوهرم به جز تخت شخصیم تو جای دیگه ای بخوابه !
سهون به شوخی چهره ی کلافه ای به خودش گرفت و در همان حال که به لوهان اشاره میکرد تا سمت او بیاید ، رو به بکهیون غرید :
+آخه من چانیولو میخوام چیکار هیونا ؟ نه میتونم ببرمش تو تخت چون تو مطمئنا سرمو میکنی ، نه میتونم ازش مشورت بخوام . مشورت پارک چانیول به درد باباش میخوره . آخه من اگه بخوام راه اونو ادامه بدم که باید از صبح تا شب بشینم کنار لوهان و نوازشش کنم ، اونوقت کی به مسائل کشور رسیدگی کنه ؟
بکهیون با عصبانیت کوسن کنار دستش را سمت او پرتاب کرد و غرید :
-خیلی هم دلت بخواد ، چانیول من چشه ؟ مؤدب ، متین ، با وقار !
رو به چانیول ادامه داد :
-اصلا عشقم تو چرا از سرشب ساکتی ؟ چرا از خودت دفاع نمیکنی مرد بی نظیر من ؟
چانیول که از شدت خنده رو به انفجار بود ، در جواب همسرش گفت :
_آخه هیونا تو به جای یه ارتش حرف زدی ، منم ترجیح دادم ساکت بمونم تا حداقل یکم اعتدال رعایت شه !
بکهیون با دلخوری دست به سینه به مبل تکیه داد و زیرلب زمزمه کرد :
-اصلا حیف من که میخوام تجربیاتمو در اختیارتون بذارم . دیگه حرف نمیزنم تا ببینم میتونید منتمو بکشید و راضیم کنید با سخنان گرانبهام مغز فاسدتونو پر بار کنم !
چانیول با عجله سمت او رفت و در همان حال که روی دسته ی مبل مینشست ، مشغول کشیدن ناز همسرش شد .
در طرف دیگر ، کای بدون توجه به افراد اطرافش ، حلقه ی خودش را که کاملا مشابه حلقه ی کیونگسو بود ، به او نشان داد و با ذوقی کودکانه گفت :
*ببین ، منم مال خودمو دستم کردم ، حالا دیگه جدی جدی مال هم شدیم ، مگه نه ؟
کیونگسو که کنار او ایستاده بود ، با خنده نگاهش را از حلقه گرفت و پرسید :
»مگه تا الان بهش شک داشتی ؟
کای با شنیدن این سؤال خندید و خواست در جوابش چیزی بگوید ولی با دیدن ندیمه ی مادرش که به تازگی وارد سالن شده بود و حالا چیزی کنار گوشش زمزمه میکرد ، با تعجب سمت او چرخید .
جیمین که با شنیدن جملات ندیمه ی شخصی اش به وضوح رنگش پریده بود ، پس از اتمام جملات ندیمه رو به او زمزمه کرد :
×تو برو ، منم یکم دیگه میام پیشتون .
ندیمه با عجله به او ادای احترام کرد و از سالن خارج شد .
پس از رفتن ندیمه ، جیمین رو به چهره ی منتظر پسرش لبخندی زد و در همان حال که سعی میکرد آرامشش را حفظ کند ، گفت :
×من باید برای چند دقیقه برم اقامتگاهم ، مثل اینکه مشکلی بین ندیمه ها پیش اومده . زود برمیگردم ، شما میتونید یکم باهم راحت باشید تا من بیام و به ادامه ی مراسم برسیم ، باشه ؟
کای به تردید پرسید :
*مطمئنی مشکل جدی ای پیش نیومده ؟ اگه مشکلی هست ...
اما جیمین پس از بلند شدن رو به او جواب داد :
×نه ... نه ... چه مشکلی ؟ آمممم ... یه دعوای زنونه ی سادس . میدونید که بعد از برکناری ملکه ، مسائل بانوان دربار بر عهده ی منه پس چیزی نیست که شما بابتش نگران بشید .
سپس رو به سهون گفت :
×با اجازتون سرورم ، زود برمیگردم !
سهون هم متقابلا لبخندی زد و گفت :
+راحت باشید بانو ، اجازه ی ما هم دست شماس .
جیمین با شنیدن این جمله لبخندی زد و پس از اینکه نیم نگاهی به جمع مقابلش انداخت ، با عجله از اقامتگاه خارج شد .
بعد از خروج جیمین ، سهون رو به کای که با چهره ای درهم رفتن مادرش را دنبال میکرد ، پرسید :
+تصمیمشون برای رفتن قطعیه ؟ یعنی به هیچ وجه نمیشه راضیشون کرد تو قصر بمونن ؟ من تصمیم داشتم عنوان ملکه مادرو برای بانوی دوم درنظر بگیرم اما اینطوری راهی به جز خالی موندن این جایگاه نمیمونه !
کای خوشنود از جملات برادرش لبخند رضایتی زد و گفت :
*بابت تصمیمت واقعا ممنونم سهون ولی راهی برای منصرف کردنش از تصمیمی که گرفته نیست . ظاهرا میگه جایگاهی تو قصر نداره ولی خودش میدونه تو چقدر براش ارزش قائلی ، با این حال ، اون ذاتا برای اینطور موقعیتا ساخته نشده . میدونم تو بند قدرت و همچنین سلطنت پژمرده میشه . درسته دلم براش تنگ میشه و همیشه این نگرانی رو باید با خودم حمل کنم که الان در چه حاله ولی دوست ندارم باعث ناراحتیش بشم .
نفس عمیقی کشید و در همان حال که سرش را روی پاهای کیونگسو که روی دسته ی کاناپه نشسته بود ، میگذاشت ، ادامه داد :
*همین که بدونم خوشحاله و یه جایی از دنیا ، کاری که میخواد رو انجام میده و به خاطرش لبخند میزنه ، برام کافیه !
لوهان که با شنیدن جملات صادقانه ولی اندوهگین کای به شدت ناراحت شده بود ، رو به او لبخند تلخی زد و مشغول نوازش سهون که در ناراحتی دست کمی از کای نداشت ، شد .
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
پس از اتمام مراسم خواستگاری که همچنان با غرغرهای بکهیون و اعتراضات سهون و کای که راضی به ترک لوهان و کیونگسو نمیشدند ، پیش رفت ، کای بالاخره مجبور شد با کوله باری از غم و در حالی که چهره اش از شدت دلخوری آویزان بود ، پایکوبان از اقامتگاه برود . آنقدر عصبانی بود که اشتباها کت سهون را به جای کت خودش پوشید و اصلا متوجه تفاوت فاحش کت ها نشد .
سهون با کلافگی نیم نگاهی به کت کای که روی دستش قرار داشت ، انداخت و رو به بکهیون که با لبخندی پهن دست به سینه مقابل ورودی ایستاده بود و مانع خروج لوهان و کیونگسو میشد ، نالید :
-ببین شاهزاده ی مملکتو به چه روزی انداختی ! اشتباهی کت منو پوشیده رفته . همش تقصیر توعه هیونا ، اگه تا فردا صبح قصر رو سرم خراب شه ، همشو از چشم تو میبینم کیوتی خبیث !
بکهیون همچنان با لبخند رضایتی که به لب داشت ، در جواب او گفت :
+من که بیراه نمیگم ، عروس باید تا زمان عروسی تو خونه ی پدرش بمونه و داماد رو نبینه چون اینطوری بدشانسی میاره . درسته عروس نداریم ، ولی داماد که داریم . منم اجازه نمیدم پسرام همین اول زندگی بدشانسی بیارن . تازه ، فردا هم قراره همین جا آماده بشن پس دیگه دلیلی برای مخالفت نمیبینم . اگه میخواید ، میتونید چانیولو با خودتون ببرید تا از تجربیات پر بارش بهرمند بشید !
سهون با لحنی بی اعتنا اعلام کرد :
-نود درصد تجربیات چانیول به همخوابگی و معاشقه منتهی میشه و از اونجایی که بنده اصلا قصد ندارم فردا با شلوار برجسته تو مراسم ازدواجم حاضر بشم ، خیر هیونا ، شوهرت ارزونی خودت !
سپس نگاهش را از او گرفت و زیرلب غرید :
-لابد فردا میخواد بابت کمبودای شب قبلشم سرم غر بزنه !
جیمین که تا آن لحظه ساکت مانده بود ، با خنده رو به سهون گفت :
×سرورم ، قبل از اینکه بریم ، باید موضوعی رو خدمت شما و جناب لوهان عرض کنم ...
سپس رو به بکهیون ادامه داد :
×البته اگه پدر داماد گرامی ، پسرشونو برای یکی دو ساعتی قرض بدن .
بکهیون ، چانیول ، لوهان و همچنین سهون ، ابتدا با تعجب به جیمین زل زدند . از زمانی که جیمین طبق گفته ی خودش ، بعد از رفع و رجوع مشکلات ندیمه ها برگشت ، به وضوح رنگ به چهره نداشت و به سختی سعی میکرد لبخندی ساختگی بزند . حتی حرفی هم نمیزد و در جواب دیگران میگفت فقط کمی خسته است . حالا مخاطب قرار گرفتن سهون و لوهان توسط او ، به شدت شوکه کننده به نظر می آمد . بکهیون پس از کمی کلنجار رفتن با افکارش و قانع کردن خودش با این عبارت که اتفاقی نیافته و احتمالا درخواست ملاقات جیمین تنها مباحثه ای در مورد مسائل مربوط به ازدواج است ، متقابلا لبخندی ساختگی زد و گفت :
+هرطور شما بخواید مادرجان ، من که قدرت مخالفت با خواسته ی شما رو ندارم و همچنین دلیلی براش نمیبینم !
جیمین که به مقصودش رسیده بود ، نگاهش را از او گرفت و رو به سهون و لوهان پرسید :
×آممممم ... پس میشه باهم بریم به اقامتگاه من ؟ باید اونجا در مورد موضوعی که گفتم ، صحبت کنیم .
سهون با تردید سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و نیم نگاهی به لوهان که او هم با کنجکاوی منتظر واکنش جیمین بود ، انداخت .
🦌🦌🦌🦌🦌🦌🦌
سکوت ، تنها چیزی بود که در اتاق جیمین حکمرانی میکرد . حتی صدای نفس های سنگینشان هم جرئت پیشی گرفتن از آن جو سنگین را نداشت . نگاه تمام حضار داخل اتاق به یک نفر بود و آن یک نفر هم با نگاه هایش پارکت های زیر پاهایش را سوراخ میکرد . آن یک نفر کسی نبود به جز لوهان که احساس میکرد همزمان دو قلب درون وجودش شکسته ، یکی قلب خودش و دیگری قلب سهون !
"من ... من تقریبا یه ماهه ... یه ماهه ازتون باردارم ... سرورم !"
جمله ی سوریان با تمام فرازها و نشیب های صدایش ، در ذهن لوهان انعکاس می یافت . تنها مشکلش در آن زمان ، فقط این موضوع و حضور سوریان در فاصله ی کمتر از یک متری اش نبود ؛ فلشبک خاطرات گذشته و ایامی که هر چند کوتاه ولی دردناک ترین روزهای عمرش را شامل میشدند ، بدنش را به لرزه می انداخت .
در طرف دیگر سهون ، آنقدر عصبانی و وحشت زده بود که اصلا گذر زمان را حس نمیکرد . با نگاهی به شدت شوکه ، به چهره ی منجمد لوهان زل زده بود ولی حتی جرئت گفتن یک کلمه را هم نداشت . بن بست ! تنها کلمه ای که برای وصف حالش به کار می آمد ، بن بست بود . احساس خفقان میکرد و دلش میخواست یک دل سیر فریاد بزند تا بتواند به نحوی احساسات تلنبار شده اش را آزاد کند ولی حتی توانایی این کار را هم نداشت . در آن لحظه فقط و فقط میتوانست به لوهان زل بزند تا شاید با دیدن او ، کمی قدرت بیاید اما برخلاف همیشه ، نه تنها با نگاه کردن به لوهان جرئت و قدرت پیدا نمیکرد ، بلکه لحظه به لحظه متزلزل تر میشد و احساس انزجارش نسبت به خودش افزایش پیدا میکرد .
بعد از گذشت چند دقیقه ، بالاخره عزمش را جزم کرد چون به خوبی میدانست اگر کمی بیشتر آن جا بماند ، از درون منفجر میشد . با صدایی که به سختی کنترلش میکرد تا نلرزد ، رو به لوهان که همچنان مسخ پارکت ها شده بود ، گفت : 
-لوهان ، بلند شو ، از اینجا میریم ... آمممم ... فراموش کن چیزی شنیدنی ... این اتفاق نیافتاده ... نه ... نیافتاده ...
×اما سرورم ...
سهون با عصبانیت نگاهش را از لوهان گرفت و رو به جیمین فریاد زد :
-اما چی بانو ؟ اما چی ؟ میخواید بگید چون یه شب اونم وسط وهم و خیالی که به کمک یه جادوگر به یادش آوردم ، با یه زن خوابیدم ، الان یه بچه دارم و این ... خدای من ...
دستی به موهایش کشید و ادامه داد :
-این غیرممکنه ... فردا جشن ازدواج منه ... ازدواجم ! میفهمید مادر ؟ جشن ازدواج منه ! اونوقت توقع دارید خوشحال باشم که یه بچه ... خدای من ... دارم دیوونه میشم ... نمیتونم ... نمیتونم نفس بکشم ... نمیتونم درکش ...
+اما اون بچه ، بچه ی توعه سهونا ، اون بچه ...
نتوانست جمله اش را تمام کند و چشم هایش را بست . ادا کردن این کلمات برایش به شدت عذاب آور بود پس چطور میتوانست از سهون بخواهد به راحتی با آن موضوع کنار بیاید . احساس وحشت ، نفرت ، عصبانیت ، سردرگمی و هزاران احساس منفی دیگر از جانب روح سهون به او منتقل میشد و به خوبی میدانست که سهون با چه چالش بزرگی دست و پنجه نرم میکند . نفس عمیقی کشید و پس از باز کردن چشم هایش ، با قاطعیت رو به سهون ادامه داد :
+اون بچه ، یعنی بچه ی بانو سور ... سوریان ... بچه ی تو و ولیعهد آینده ی این سرزمینه پس باید ... باید بپذیریش و باهاش ... باهاش ... کنار ... کنار بیای سهون . ببین ، ببین این اصلا ربطی به ازدواج ما نداره پس ...
سهون با عصبانیت به چشم های لرزان او زل زد و غرید :
-ربطی نداره ؟ چطور میتونی بگی ربطی نداره وقتی به هیچ وجه دلم نمیخواد مادامی که باهات ازدواج میکنم ، فرد دیگه ای تو زندگیم باشه هانا ؟ به جز تو ، هیچ مرد یا زن دیگه ای تو زندگی من وجود نداره و نخواهد داشت . تو یگانه همسر منی پس ...
*من قصد دخالت تو زندگیتونو ندارم سرورم ، نه مقامی میخوام ، نه جایگاهی . اگه امشب اینجام ، فقط و فقط به خاطر این بچس . چند روزه دارم با خودم کلنجار میرم تا عزممو جزم کنم و بیام خدمتتون ولی تا امشب نتونستم . سرورم این بچه ، به پدرش احتیاج داره . من ... من اصلا قول میدم جلوی چشماتون ظاهر نشم یا ... یا میتونید مثل ملکه ی سابق زندانیم کنید ولی این بچه که گناهی نداره ...
-همه گناهکارن سوریان ، حتی اون بچه هم گناهکاره ، به جز لوهان ، هممون تو این ماجرا به نحوی گناهکاریم پس برام دلیل نتراش . اگه الانم دستور نمیدم از قصر بیرونت کنن ، دارم رعایت حال ...
+حق ندارید بانو سوریانو از قصر بیرون کنید سرورم چون ایشون مادر وارثتون هستن و از این به بعد به عنوان همسرتون تو قصر میمونن !
با اتمام جملات لوهان ، سهون وحشت زده نگاهش را از صورت خیس از اشک سوریان گرفت ، سمت او که حالا با قاطعیت مقابلش ایستاده بود ، چرخید و غرید :
-چی ؟ تو هیچ میدونی چی میگی ؟ نکنه عقلتو از دست دادی ؟ فردا روز ازدواجمونه لوهان ، هیچ میفهمی این به چه معنیه ؟ تو همسر من میشی ، تنها همسرم ، پس دیگه ...
+اینا چه ربطی به هم دارن سهون ؟ آره ، ما فردا ازدواج می کنیم و من میشم همسرت ولی لفظ تنها همسرو به کار نمیبریم چون بانو سوریان باید تو قصر بمونن . نکنه میخوای با وضعیت بهم ریخته ای که تو کشور بوجود اومده ، بانو رو با این حال بفرستی بیرون و یه نقطه ضعف بزرگ دست دشمن بدی ؟ سهون ، چشماتو باز کن و ببین ، اون زن بچه ی تو رو بارداره پس ...
-نمیخوام ببینم لعنتی ، نمیفهمی ؟ به جز تو ، اون چشای کوفتیت ، اون صورت لعنت شدت و حالتای دیوونه کنندت ، دیگه نمیخوام چیزی یا کسی رو ببینم . نمیفهمی ؟ واقعا اینقدر درکش برات سخته ؟ نمیخوام حتی یه پر کاه بین روابطمون باشه پس این بحث تو همین زمان و همین مکان تموم شدس . نه من بچه ای دارم ، نه اون زن همسرمه . الانم برمیگردیم اقامتگاهمون چون اصلا دلم نمیخواد شب ازدواجمو با همچین موضوعات نفرت انگیزی صبح کنم !
و سپس در همان حال که بدون توجه به جیمین و سوریان که با درماندگی به او نگاه میکردند ، از کنار لوهان رد میشد ، غرید :
-همین الان میای اقامتگاهمون و هیچ توضیح اضافه ای هم نمیخوام بشنوم !
با خروج سهون از اتاق و کوبیده شدن در ، لوهان با درماندگی رو به جیمین که سعی میکرد سوریان را آرام کند ، گفت :
+لطفا شما مراقب بانو سوریان باشید ، هرطور شده ولیعهد رو راضی میکنم و مانع بیرون کردن بانو میشم . ایشون و بچشون باید به جایگاهی که حقشونه برسن پس ...
بغض اجازه ی ادامه ی جمله اش را نداد پس با عجله ادای احترامی کرد و با چرخیدن به سمت در ، مانع دیده شدن اولین قطره ی اشکش توسط جیمین و سوریان شد . خواست از اتاق خارج شود ولی با شنیدن صدای سوریان سرجایش متوقف شد . سوریان در همان حال که به پیراهن جیمین چنگ زده بود ، میان هق هق هایش رو به لوهان گفت :
*بابت همه چیز ممنونم سرورم ... اگه ... اگه امشب ولیعهد هم حضورمو تو این قصر نپذیرن ، از این بابت که شما درکم می کنید و منو بخشیدید ، میتونم با خیال راحت بخوابم . سرورم ... من واقعا نمیخواستم اون شب ، اون اتفاقات رخ بدن پس ... پس منو میبخشید ، مگه نه ؟
لوهان چشم هایش را روی هم فشار داد و در همان حال که با دستش به دستگیره ی در فشار می آورد ، با صدایی لرزان گفت :
+به خوبی میدونم تو اون ماجرا تقصیری نداشتید بانو پس ... پس فراموشش کنید . ولیعهد رو هم راضی میکنم ، از این بابت ... نگران نباشید ...
نفس عمیقی کشید و با عجله از اتاق خارج شد . تحمل فضای خفقان آورد درون اتاق ، برایش به شدت سخت بود . با قدم هایی آرام و با بدنی که به شدت میلرزید ، سمت اقامتگاه سهون به راه افتاد . شب ازدواجش به شکل وحشتناکی تلخ شده بود و او به بخت نفرین شده اش لعنت می فرستاد که حتی باید در شادترین لحظات عمرش هم چشم هایش لرزان و میزبان اشک هایش باشد .
با رسیدن به اقامتگاهشان ، ناخوداگاه لبخند تلخی زد . آنقدر غرق در افکارش بود که نفهمید چگونه این مسیر طولانی را پیموده و حالا مقابل اقامتگاهشان ایستاده . با قدم هایی آرام وارد شد و وقتی همه جا را غرق در تاریکی و سکوت دید ، ابتدا سمت اتاق مینیتس رفت . پس از اینکه به او سپرد تا در مورد ماندش در اقامتگاه سهون به بکهیون و چانیول اطلاع بدهد ، با عجله سمت اتاق مشترکش با سهون رفت .
در نیمه باز ، خبر از روشن بودن لامپ های درون اتاق میداد . با تصور اینکه سهون بیدار است ، وارد اتاق شد و با عجله گفت :
-سهون واقعا ازت انتظار ...
اما با دیدن سهون که طاقباز روی تخت دراز کشیده و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشته بود ، آهی کشید . با دیدن چشم های بسته ی او ، نیم نگاهی به ظاهرش انداخت ؛ همچنان لباس های سرشبش را به تن داشت و تنها کرواتش را کمی شل کرده بود . با کلافگی سمت کمد رفت و مشغول تعویض لباسش با لباس خواب ابریشمی اش شد . بدون بستن بند پیراهنش ، با قدم هایی آرام سمت تخت رفت و پس از اینکه دمپایی های پشمی اش را از پایش درآورد ، روی تخت دراز کشید .
بدون توجه به سهون که روی لحاف خوابیده بود ، زیر لحاف قسمت خودش خزید و پشت به او دراز کشید . با خودش فکر کرد که خوابیدن بهترین تصمیم ممکن بود چون حداقل سهون کمی آرام میشد . پس دستش را جلو برد و حسگر روشنایی را خاموش کرد .
با فرو رفتن اتاق در تاریکی ، سهون غلتی زد و سرش را درون موهای لوهان فرو برد . لوهان که انتظار همچین عکس العملی را از سهون داشت ، نه تنها چشم هایش را باز نکرد ، بلکه با شل کردن بدنش ، به سهون اجازه ی سلطه ی بیش تر را داد . به خوبی میدانست اگر او در تخت راضی نشود ، به هیچ وجه کوتاه نمی آید .
سهون با دیدن تسلیم بودن لوهان ، به خودش اجازه ی پیشروی بیشتر را داد و در همان حال که گردن او را با لب هایش به بازی میگرفت ، یک دستش را روی شکم و سینه های او گذاشت و دست دیگرش را وارد شلوار لباس خواب لوهان کرد .
صدای نفس های سنگین سهون و همچنین سبک شدن احساسات ضد و نقیضش ، به لوهان فهماند که واکنشش درست بوده . از طرفی هم به شدت به خودش غره شد که توانسته تنها با هدیه دادن آغوش و وجودش به سهون ، او را این چنین رام و آرام کند . البته لمس های جسورانه ی سهون به شدت لوهان را تحریک کرده بود و این هم گوشه ای از معایب خودپرستی بیش از حدش بود .
با شدت گرفتن لمس های بدنش توسط سهون ، ناخودآگاه ناله ای از میان لب هایش خارج شد و چشم هایش را به آرامی باز کرد . در همان حال که به خاطر دست سهون که میان پاهایش قرار داشت ، به شدت لذت میبرد ، عزمش را جزم کرد و با قاطعیت گفت :
-اصلا ازت انتظار نداشتم اینقدر غیرمنطقی برخورد کنی . این اتفاقیه که افتاده سهون ، همونطور که تو اظهار عدم کنترل روی خودت میکنی ، بانو سو ... آهههههه لعنتی ... اینقدر آهههه فشار نده ... آهههههه ...
سهون بدون باز کردن چشم هایش زمزمه کرد :
+اسم یه زنو تو تختم نیار . به جز خودت ، اسم کس دیگه ای رو تو تختم نیار وگرنه اجازه نمیدم حتی لب باز کنی .
و پایین تنه ی خودش را از روی شلوار به باسن او فشار داد . لوهان لب پایینش را به دندان کشید و به سختی ادامه داد :
-باشه پس ... پس یکم بهم مهلت بده تا حرفامو بزنم ، بعدش تموم و کمال متعلق به توعم پس یکم ... فقط یکم برو اونورتر ... آهههه ... دستتو از اونجا بردار ...
سهون به تبعیت از او کمی فاصله گرفت ولی با این حال تغییری در شدت نوازش هایش نداد . لوهان که میدانست سهون لجبازتر از خودش است ، آهی کشید و گفت :
-سهون ، چه بخوای چه نخوای ، تو قراره پدر بشی . میدونم ... میدونم برات سخته ، دروغ نمیگم ، برای منم سخته ولی چرا بهش به چشم یه موهبت ، یه رخداد فرخنده یا شانس نگاه نکنیم ، هوم ؟
سهون ترقوه ی او را میان لب هایش به بازی گرفت و زمزمه کرد :
+حرفاتو بزن ، بعدش که تمام و کمال متعلق بهم شدی ، منم حرفامو میزنم !
لوهان با درماندگی آهی کشید و در همان حال که سعی میکرد به ذوب شدن بدنش زیر فشار بدن سهون توجه نکند ، گفت :
-ببین سهون ، ما فردا ازدواج می کنیم و در این صورت ، من همسرتم . خودت میخوای یگانه همسرت باشم ، قبول ، همسر بودن که فقط به یه حکم نیست . اگه اینطور بود ، الان اینطور لمسم نمیکردی و بدنت اینقدر سریع نسبت بهم واکنش نشون نمیداد . پس ما همین الانشم همسریم ، میخوام این نتیجه رو بگیرم که چه بانو ... لعنت بهت سهون ... آهههههه ... دارم ... دارم میام ... نکن ... نکن ... بذار حرفمو بزنم ...
سهون با شیطنت نیشخندی زد و حلقه ی دستش را به دور آلت لوهان گشادتر کرد . لوهان در همان حال که نفس نفس میزد ، گفت :
-تو باید یه ملکه داشته باشی سهون ، یه ملکه که این جایگاهو برات پر کنه . از طرفی من نمیتونم ملکت باشم چون ...
+اگه اون لعنتی هم نبود ، تو ملکم نمیشدی چون جایگاه بهتری رو برات درنظر گرفتم که الان قصد ندارم در موردش صحبت کنم هانا !
لوهان به خاطر برخورد نفس گرم سهون با پشت گوشش ناله ای کرد و در همان حال که از درد و لذت میلرزید ، گفت :
-خوب ... خوب پس چه بهتر ... حالا که بانو جیمین ... آهههه لعنتی نیمخوام اسم اونو بیارم ... نکن سهوننننننن ...
سهون شوکه از فریاد لوهان ، ناخودآگاه دستش را از شلوار او بیرون کشید . لوهان به خاطر عکس العمل او کمی خندید و سپس ادامه داد :
-اهممم ... داشتم میگفتم ... حالا که بانو جیمین هم قصد رفتن دارن ، بهتر نیست یه نفر که در حال حاضر بهترین گزینمونه ، این جایگاهو پر کنه ؟ تازه ، با داشتن یه بچه ، زندگی ما خیلی راحت تر میشه . دیگه قرار نیست کسی در مورد وارث بهمون گوشزد کنه یا اینکه من به خاطر چیزی سرزنش بشم . پس میشه ، میشه فقط برای چند لحظه به این موضوع فکر کنی و به یه نتیجه ی معقول برسی ؟ میشه ... آه ... آهههه سهونااااا ...
سهون در همان حال که نوازش هایش را دوباره از سرگرفته بود ، کنار گوش او با لحنی اغوا کننده زمزمه کرد :
+زیاد حرف میزنی هانا . اما در جوابت باید بگم ، باشه ، حالا که تو اینطور میخوای ، یه تصمیمی براشون میگیرم ولی نه به خاطر اونا ، فقط به خاطر تو چون میدونم هر چقدرم سعی کنم ، اگه به دهن تموم درباریا هم پوزه بند بزنم ، بالاخره یه نفر پیدا میشه که به خاطر مرد بودنت بازخواستت کنه و این چیزی نیست که من بخوام . نباید تو دلت آب تکون بخوره لوهان ، تو فردا میشی همسرم ، همسر امپراطور آینده و از دو شب دیگه رسما تو اتاق خواب اصلی امپراطور تصرفت میکنم . تو میشی همه چیزم و این کشور باید اینو به خوبی بدونه . وقتی تاجگذاری میکنم ، کنارمی ، بهم افتخار میکنی ، بهت افتخار میکنم . تو مال منی لوهان ، مال خودم ، مال من . میفهمی ، مگه نه هانا ؟
لوهان که حالا قطرات عرق به وضوح روی بدن و صورتش نقش بسته بود ، تنها به تکان دادن سرش به نشانه ی تایید بسنده کرد . سهون با دیدن چشم های بسته و بدن لرزان و بی تابش ، لبخند رضایتی زد و با شیطنت پرسید :
+فکر کنم زیادی تحریکت کردم ، مگه نه ؟ به نظرت اگه امشب انجامش بدیم ، فردا میتونی درست و حسابی راه بری ؟
لوهان با لب هایی لرزان نالید :
-فقط انجامش بده سهون ، کمرم داره میشکنه ... درد دارم ... آهههه ... میخوامت ... فکر نمیکنی الان که تا سر حد مرگ تحریکم کردی ... آهههه ... یکم برای پرسیدن این سؤال دیر باشه ؟
سهون لب های نیمه باز لوهان را با لب هایش قفل کرد ، پس از گرفتن بوسه ی عمیق ولی کوتاهی از آن برجستگی های خوش حالت ، پیشانی اش را به پیشانی خیس او چسباند و در همان حال که بدنش را زیر بدن خودش قفل میکرد ، پرسید :
+چطور میتونی با چند تا لمس ساده آرومم کنی ؟ چطور میتونی فقط با آرامشت ، همه چیزو از ذهنم پاک کنی ؟ چرا این صحنه ی زیبا ، لرزیدنت زیر بدنم ، به تموم دنیا می ارزه ، چرا هانا ؟
لوهان بدون باز کردن چشم هایش لبخند رضایتی زد و غرید :
-زیاد حرف میزنی سهونا ، زود باش و تصرفم کن ، به شدت بی تاب چشیدن طعمتم !
سهون با شنیدن این جمله نیشخندی زد و همزمان با در آوردن لباس های او از تنش زمزمه وار گفت :
+الان به امپراطور این سرزمین توهین کردی ؟ هیچ میدونی کمترین مجازاتش مرگه ؟
لوهان نیشخندی زد و در همان حال که با حالتی اغوا کننده دست های برهنه اش را روی کراوات او میکشید ، زمزمه کرد :
-تو این تخت و حتی بیرون ازش ، تنها کسی که فرمانروای اصلیه ، منم اوه سهون ، غیر از اینه مرد من ؟
سهون در جواب او گفت :
+اگه غیر از این بود که تا این حد برای تصرف کردنت له له نمیزدم هانا ! حتی فکر کردن به اینکه امکان داشت امشب ازت دور بمونم ، تنمو به لرزه میندازه . آهههه لعنتی ... میخوامت ...
و بدون اینکه منتظر جمله ای از جانب لوهان بماند ، لب هایش را روی لب های نیمه باز او کوبید و این بار بوسه ی عمیق و طولانی ای را آغاز کرد !

سلام انجلای خوشگلمممم چطوریدددد ؟ فقط 4 قسمت تا پایان فصل یک مونده و باید بگم فصل دو از فصل یکم مهیج تر و هات تره پس اگه مایلید فصل دو و افتراستوری رو به همراه کلی داستان دیگه تو این سبک بخونید حتما تو کانال تلگرام جوین باشید :
@zodise_n
کیا دوست دارن ماجرای ولیعهد چانیول و شاهزاده ی اسیر کشور دشمن بکهیون که از قضا کمر به انتقام از چانیول و خانوادش بسته رو بخونن ؟ 💗💗

Deer Born at Dawn Where stories live. Discover now